۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. همسرم گوشی را برداشت ، وقتی فهمیدم با نگرانی با کسی که پشت خط است صحبت می کند ، نگران شدم ، صدای تلویزیون را کم کردم و به گفتگوی همسرم گوش کردم .همسرم گوشی تلفن را به طرفم گرفت و گفت زن داداشته، با شما کار داره . رنگ صورت همسرم پریده بود ، وقتی گوشی تلفن را به طرفم گرفت،احساس کردم دستش می لرزد . پرسیدم : چی شده ؟ همسرم گفت : راجع به داداشته . گوشی را گرفتم . صدای گریه زن داداشم را شنیدم که می گفت : به دادمون برس داداش . با نگرانی گفتم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ زن داداشم گفت : بهرامو بردن بیمارستان .
– بیمارستان؟ برای چی ؟ خدای ناکرده چیزی شده ؟
زن داداشم درحالی که نمی توانست جلوی گریه کردنش را بگیرد، با همان حال گفت : بیچاره شدیم داداش ؟ گفتم : “آخه چی شده ؟ داداش تصادف کرده ؟
گفت : اتفاق بدی برایش افتاده .
آدرس بیمارستان را گرفتم و سریع خودم را به آنجا رساندم . بیمارستان شلوغ بود چند نفری توی سالن اتاق عمل نشسته بودند . وقتی زن داداشم مرادید به طرفم آمد و در حالی که اشک روی گونه هایش جاری بود ،گفت : داداش دیدی چه بلایی سرمون آمد ؟
گفتم : بهرام کجاست ؟
گفت : بردند توی اتاق عمل .
گفتم : آخه به من بگو چی شده ؟ چرا بردندش اتاق عمل؟
زن داداشم در حالی که چشمای پر از اشکش رابا چادر پاک می کرد ، گفت : امروز بعد ازظهر وقتی بهرام از سر کار برمی گشته ، به هنگام گذر از مقابل ساختمان در حال ساخت ، داربست جلوی ساختمان سقوط می کنه و روی گردن بهرام می افته .
آخه بیخودی که داربست سقوط نمی کنه ؟
زن داششم گفت :اینجوری که می گن داربست ساختمان را شل بسته بودند و به هنگام عبور کارگری روی اون ، به همراه داربست روی بهرام سقوط می کنه .
سرم را پایین انداختم آهی کشیدم وروی صندلی سالن نشستم و گفتم : حالا نگرون نباش ، ان شاءالله طوریش نمی شه .
زن دادشم بغض کرده گفت : چطور میشه نگرونش نباشم ، داربست آهنی درست افتاده روی گردنش ،َ اگه نخاعش آسیب ببینه چه خاکی به سرم کنم ؟
دستهایم را به هم قلاب کردم و به در اتاق عمل نگاه کردم و بعد نگاهم را دوختم به آدمهایی که دور تا دور سالن روی صندلی ها نشسته بودند و به امید برگشتن مریضشان از اتاق عمل لحظه شماری می کردند . بعضی ها زیر لب دعا می کردند ، دو سه نفری برای شفای مریضشان قرآن می خواندند .گفتم : ان شاءالله که طوریش نمی شه ،توکل به خدا کن.
***
بعد از عمل وقتی داداشم را با برانکارد از توی اتاق عمل بیرون آوردند . زن داداشم گریه کنان به طرفش رفت . سعی کردم اورا آرام کنم . پرستار همراه برانکارد، روکردبه زن داداشم و گفت : بهتره خودتونو کنترل کنی ، طوری نشده که اینجوری گریه می کنید.
به چهره داداشم نگاه کردم ، لباس سبز رنگ اتاق عمل توی تنش بود . چشمانش بسته بود و دور گردنش آتلی بسته بودند . وقتی به همراه پرستار داداشم را در اتاقش بستری کردم ، به زن دادشم گفتم که پیش بهرام بماند تا من برگردم . سراغ دکتری که اورا عمل کرده بود ، گرفتم . مرا به اتاق شماره سی راهنمایی کردند . دکتر  با تعجب به من نگاه کرد، وقتی خودم رامعرفی کردم . دکتر گفت : حدس زدم که این شباهت شما نسبت به بهرام رسولی باید یک دلیلی داشته باشه .


گفتم : جناب دکتر حدستان درست است ، من و بهرام دوقلو هستیم ، من یک پنچ ثانیه از او بزرگترم . دکتر لبخندی زد و گفت : معلومه آدم وقت شناسی هستی که حتی ثانیه ها راهم حساب می کنید؟
گفتم : چطور می شه دکتر از ثانیه ها گذشت ، اگر داداشم یک ثانیه زودتر از مقابل ساختمان عبور می کرد، شاید این اتفاق برایش نمی افتادیا اگر یک ثانیه دیرتر می رسید ، حالاتوی بیمارستان نبود. دکتر گفت: متاسفم ! گفتم : تشکر می کنم دکتر .حالش چطوره ؟ دکتر گفت : متآسفانه حالشون زیاد رضایت بخش نیست . داربست آهنی درست خورده توی نخاع گردنش و اونو به شدت آسیب رسونده .
گفتم : چند درصد ممکنه بهبود پبدا کنه . دکتر عینک روی چشمش را جابجا کرد ،عکسی را ازروی میز برداشت و روی تابلوی نور روی دیوار گذاشت و دو تا از مهره های توی عکس را نشون داد و گفت این دو مهره بشدت آسیب دیده و همین مسئله باعث شده طناب نخاع برادرتون آسیب ببینه .به همین دلیل متآسفانه احتمال نجاتش خیلی کمه ، اگه طناب نخاع آسیب نمی دیدشاید راه نجاتی بود ولی با این وضعیت نمی دونم چی بگم؟
***
در طول بستری داداشم توی بیمارستان چند بار به ملاقاتش رفتم . مدام به اش دلداری می دادم . مبادا روحیه شو ازدست بده .ولی او بدون اینکه یک کلمه حرف بزند ، به گوشه ای خیره شده بود. گویی با نگاهش به من می گفت که دست از سرم بردارید ،دیگه کارم من تمومه ! اما من مدام می رفتم و به آرامی با او حرف می زدم . از خاطرات کودکی برایش تعریف می کردم . می گفتم یادته بهرام مامان همیشه لباس یک رنگ برامون می گرفت .یادته مدیر مدرسه مدام ما دو تا را اشتباه می گرفت . می گفت من آخرش نفهمیدم کدومتون بهرامید و کدومتون بهمن ؟
اما داداشم چیزی نمی گفت ، حرفی نمی زد . مثل آدم لال یا به مخاطبش نگاه می کرد یا به گوشه ای خیره می شد. به دکتر گفتم : دکتر احتمال داره بهرام قدرت تکلمش را از دست داده باشه .


دکتر گفت : نه اون دچار یک افسردگی شدید شده ، فهمیده که چه زندگی سختی در انتظارشه به همین خاطر امیدشو از دست داده ، غافل از اینکه آسیب نخاعی هم می تونه مثل خیلی از آدم ها تحت مراقبت و چارچوب خاصی به زندگی ادامه بده . اما اون فهمیده که یه عمر باید روی ویلچر بنشینه و ممکنه خیلی از کارهای فردیشو که در گذشته انجام می داده با سختی بتونه انجام بده، به همین خاطر دچار افسردگی شده . شما چون داداش دو قلویش هستی بهتر می تونی با اش صحبت کنی و به اش بفهمانی که معلولیت پایان زندگی نیست ، معلولیت ، نقطه یک تلاش دیگر در زندگی است . که اگر این تلاشو انجام نده دچاراحساس سرباربودن به او دست می ده . او باید به این نتیجه برسه حالا که این وضعیت پیش آمده نباید نا امید بشه ، دنیا که آخر نرسیده ، خیلی ها دچار آسیب نخاعی می شوند ، اما هیچگاه امیدشون را از دست نمی دهند ، بلکه بعضی هاشون از آدم های سالم نیز بهتر زندگی می کنند . و موفقیتشان در بعضی عرصه ها از دیگران بیشتر است .


حرفهای دکتر ،حسابی روی من ثأثیر گذاشت . وقتی داداشم را با ویلچر به خانه بردیم سعی می کردم اورا به زندگی برگردانم .اما او نا امید شده بود . می گفت : گفتنش راحته داداش اما می دونی قطع نخاع بودن یعنی چی ؟ یعنی یک عمر با ذلت زندگی کردن ، یک عمر گوشه نشینی ، یک عمر درد و سختی ، یک عمر سربار دیگران بودن .
گفتم : درسته که یک قطع نخاعی درد و سختی زیادی توی زندگی می کشه ، اما هیچ موقع گوشه گیرنیست و با ذلت زندگی نمی کنه . خیلی از قهرمانهای علمی وورزشی را داریم که آسیب نخاعی اند .
داداشم اخمی کرد و گفت : این چیزا را می گی که سرمو شیره بمالی ، اما کارمن دیگه با این چیزها درست شدنی نیست.
گفتم : امیدتواز دست نده ، چون تو تنها نیستی دو تا بچه کوچک هم داری ویه شریک زندگی ، نباید بذاری اونا احساس کنن که سرپرست زندگی شون رو از دست دادن .
***
داداشم توی یک شرکت به صورت قراردادی ،بدون بیمه کار می کرد. وقتی این حادثه برایش پیش آمد ، کارش را ازدست داد. و از آنجایی که این حادثه خارج از محل کار برایش اتفاق افتاده بود ، کاری از دستش بر نیامد که دوباره به سر کاربرگردد. وقتی حادثه اون روز را برایم تعریف کرد، فهمیدم که مقصر اصلی صاحب ساختمانی است که در بستن لوله های داربست مقابل ساختمان در حال تأسیس کوتاهی کرده است . شکایتی تنظیم کردیم . قبل از آن از ما خواستند که داداشم را به پزشک قانونی ببرم تا آنجا میزان مصدومیتش را مشخص کنند .


دکتر متخصص پزشک قانونی و مسمومیتها ، پزشکی جوان بود و خوش برخورد . وقتی ماجرا را برایش تعریف کردیم . سر تکان داد و گفت : نمی دانم چرا بعضی ها فقط به فکر منافع شخصی خودشان هستند ، مگر بزرگان دین ما نگفتند که اگر می خواهی کاری را انجام بدهی درست ومحکم انجام بده . چرا باید این آقا یا فلان ناظر بر ساختمان نظارت نداشته باشد که این اتفاق بیفتد. ماهی نیست که ما در سطح تهران از این گونه سهل انگاری ها مشاهده نکنیم . آخر چرا بایستی به فکر دیگران نباشیم ؟
دکتر با دقت داداشم را معاینه کرد و مدارک پزشکی اش را دید ،گزارشی از میزان مصدومیتش را نوشت و به من دادوگفت :هرچند سلامتی را نمی شه با هیچ چیز دیگری خرید ،اما سعی کنید تا آخرمسئله را پیگیری کنید تا به حق قانونی اش برسد .


****


روز داداگاه فرا رسید ، سوار ماشینم شدم وبه طرف خانه برادرم حرکت کردم . همین طور که مسیر پر ترافیک خیابان های تهران را طی می کردم ، به خود می گفتم :راستی که کسی از آینده خودش خبر ندارد .اگه داداشم می دونست که این بلا سرش می آد ،آن روز را به سرکار نمی رفت . انسان چی می داند که روزگار چه سرنوشتی برایش رقم زده است .هرچند می دانم که ما انسان ها می توانیم با محکم کاری و احتیاط جلوی خیلی ازحوادث را بگیریم. اگر داربست ساختمان در حال ساخت را محکم بسته بودند ، شاید الان این اتفاق برای برادرم نمی افتاد. .. نمی دانم فکرم به جای قد نمی داد ، سرنوشت یا بی احتیاطی ؟ کدامیک ؟ به هر باری بود می دانستم قاطعانه بگویم که انسانها از محکم کاری ضرری نمی بینند، هر ضرری متوجه ما انسانها خواهد شد از سمبل کاری ما خواهد بود.


وقتی زنگ خانه برادرم را زدم ،از پشت آیفون گفتم که دادشم حاضر بشه بیاد بریم دادگاه . اما زن داداشم گفت: بهرام می گه من دادگاه نمی آم . می خوای بیا د ،یه دقیقه بااش صحبت کن ببین چی می گه ؟
وقتی وارد خانه شدم، داداشم را دیدم روی ویلچر نشسته و از پنجره به باغچه خیره شده است .بدون اینکه حرفی بزنم رفتم گوشه ای نشستم . بعد از چند دقیقه سکوت ، به آرامی سرم را بلند کردم و گفتم : فکری می کنی اگه دادگاه نیای ،طرف دلش به حالت می سوزه می آد دنبالت التماس می کنه ؟ نه به خدا اینجور آدما اینقدر سنگدلند که کک شون هم نمی گزه . باید حقتو از اون بگیری ، به قول مولا علی (ع)حق گرفتنی است نه دادنی .بهرام همانطور که به باغچه خیره بود ، گفت :فایده نداره ،داداگاه رفتنمون فایده نداره .گفتم : چرا فایده نداره ؟ سرش را بلند کرد و رو به من گفت : خودتم می دونی کارمون نتیجه نمی ده . تازه آخرش چی ؟ بعد از ماهها دوندگی ، می خواد چندرغاز بزاره کف دستمون ، گفتم : پس می خوای چکار کنی ؟ تو که تنها نیستی. پس کی می خواد خرج خانوادت بده؟
بهرام گفت : به فرض اینکه تونستیم دیه کاملو از طرف بگیریم ، آیا سلامتی ام را به دست می ارم .
گفتم : سلامتی نعمت خدادادیه که هیچ چیز به پای اون نمی رسه ؟ اما به من بگو ببینم وقتی سلامتی تو از دست دادی ،درحالی که کس دیگری این وسط مقصر بوده ، باید به فقر ونداری هم گرفتاربشی ؟ اگه سالم بودی که حالا سرکار بودی .بعد ازنیم ساعت صحبت کردن سرانجام برادرم را قانع کردم که باید با من به دادگاه بیاید تا به حق قانونی خود برسد .


هرکسی گذرش به داداگاه ها افتاده باشد می داند چقدر هزینه بر و وقت گیر است .اگر بخواهی در این گونه امور زودتر به نتیجه برسی باید وکیل بگیری و هزینه کنی . از آنجایی که وضع مالی من مناسب نبود و یک کارمند معمولی بودم ، به همین خاطر نمی توانستم از نظر مالی به برادرم کمک کنم که بتواند یک وکیل بگیرد تا از حق خود دفاع کند . بنابر این تنها راه چاره این بود که خودمان کارهایمان را پیگیری کنیم . این بودکه به همراه برادرم مراحل سختی که پیش رو داشتیم طی کردیم . صاحب ساختمان که متهم بود بر اثر سهل انگاری باعث مصدوم شدن برادرم شده بود ، ابتدا سعی کرده بود با پرداخت هزینه های اولیه بیمارستان و هزینه جزیی، برادرم را قانع کند که رضایت بدهد ، تا اینکه من متوجه شدم و با برادرم صحبت کردم و گفتم مبادا فریب چرب زبانی های اورا بخورد. خلاصه بعد از دو سال دوندگی سرانجام توانستیم حدود نصف دیه کامل را برای برادرم بگیریم.


****


پولی که ازطریق دیه گرفته بودیم سپردیم به کاسب مطمئنی توی بازار تا منبع درآمدی برای برادرم باشد. اگرچه مشکل مالی برادرم تا حدودی حل شده بود ، اما با تغییری که در زندگی اش بوجود آمده بود ، خود را باخته بود . دوباره گوشه گیری اختیارکرد وساعت ها در گوشه ای می نشست و غصه می خورد . کم کم طوری شد که از خانواده اش برید و می رفت توی اتاق و در را بر روی خودش قفل می کرد.یک روز زن داداشم به خانه مان آمد ووضعیت بهرام را برایم توضیح داد . به سراغش رفتم نشستم با اش صحبت کردم . اما فردای آن روز همان آش و بود و همان کاسه . حرفهای مرا از یک گوش می گرفت و از گوش دیگربیرون می داد. انگار نه انگار که ما داداش دوقلو هستیم .یک زمانی بود که به هم احترام می گذاشتیم ، اگر خواسته ای از من داشت ، در حد توانم انجام می دادم . اگر من از او چیزی می خواستم ، اگر دروسعش بود نه نمی گفت . اما الان همه چیز عوض شده بود . در گذشته ارتباط روحی و معنوی نزدیکی باهم داشتیم ، به طوری که اگر برادرم سردرد می گرفت ، منهم سرم درد می گرفتم . اگر او ناراحت بود، من نیز احساس می کردم ناراحتم وچیزی را انگار گم کرده ام . اما حالا همه چیز فرق کرده بود . بین من و او شکاف عمیقی ایجاد شده بود . من می خواستم با محبت و مهربانی این شکاف را پر کنم . اما برادرم نمی خواست .


تا اینکه خبری در یکی از روزنامه های کشور خواندم : آقای صبوری که چند سالی است از ناحیه نخاع آسیب دیده است ، قصد دارد برای دومین بار دور ایران را گردش کند .او با خود شعاری دارد که همیشه آن را عنوان می کند : معلولیت محدودیت نیست . خواستن توانستن است . او از زادگاه خود  یکی از شهرهای  استان زنجان  مسافرت خود را آغاز کرده بود . وحالا به تهران رسیده بود و قصد داشت پس از زیارت مزار شهدا و مرقد اما م، به مسافرت خود ادامه دهد. وسیله ای که صبوری با آن قصد داشت دور ایران را بگردد ، یک موتور سه چرخه بود. صبوری  گفته بود که اگر چه این مسافرت برایم سختی ها و مشکلاتی در بر داشت ، اما از اینکه در مقابل مشکلات دست و پنجه نرم می کردم و تجربه ای تازه به دست می آوردم ، احساس می کردم که هستم و با این وضعیت نیز می توانم کارمفیدی انجام دهم . صبوری همراه خود دفترچه یادداشت و دوربین عکاسی دارد . او ضمن عکس برداری از طبیعت و اماکن باستانی و تاریخی ایران و زندگی اجتماعی مردم ، سفرنامه ای را می نویسد تا آن را به چاپ برساند . صبوری اضافه کرده : من بیابانها ،خیابانها ، جنگلهاو شهرها و روستاهای مختلف و راههای پرپیچ و خم وناشناخته را به این امید طی می کنم که ثابت کنم انسان در هر شرایطی می تواند زندگی کند و برعلم و تجربه های خود بیفزاید . صبوری گفته من از یک نشستن و گوشه گیری بیزارم و دوست دارم در سفر باشم و از زندگی لذت ببرم و سپس تجربیات یافته هایم را در اختیار دیگران بگذارم .


بعد از خواندن خبرآقای صبوری در روزنامه ، پیش خودم فکرکردم اگر می توانستم یک جوری آقای صبوری را با برادرم – بهرام – آشنا کنم ، شاید در تغییر وضعیت کنونی او تأثیر داشته باشد. شاید دیدار این دو بتواند بهرام را از لاک خود بیرون بیاورد و به زندگی برگرداند. کمی که فکر کردم دیدم ایده خوبی است . معطل نکردم . سوار اتومبیلم شدم و به طرف بهشت زهرا (س) رفتم .


وقتی به بهشت زهرا رسیدم باد نسبت ملایمی می وزید و پرچم های سه رنگ روی مزار را تکان می داد . روز سه شنبه بود و مزار شهداخلوت بود . تک وتوک افرادی می آمدند برسر قبر بستگانشان فاتحه ای می دادند و می رفتند . برای یافتن آقای صبوری خیابان های اطراف منتهی به مزار شهدا را جستجو کردم . پس از نیم ساعتی سرانجام موتور سه چرخه ای را دیدم که کنار یکی از خیابان هامنتهی به قطعه شهدا پارک شده بود . از پرچم کوچکی که روی ترک بند موتور نصب بود و از نوشته ای که روی اتاقک موتور سه چرخه نصب شده بود : فهمیدم باید خود آقای صبوری باشد. :«خواستن توانستن است ، معلولیت محدودیت نیست »او روی موتورش نشسته بود و رو به مزار شهدا داشت فاتحه ای قرائت می کرد. بعد ازاتمام فاتحه اش به طرفش رفتم خودم را معرفی کردم وماجرایی که بر برادرم گذشته بود از اول تا آخر برایش تعریف کردم وبعد از او خواستم در صورت امکان امشب را میهمان ما باشد تا شاید صحبت او در برادرم اثر کند و به زندگی برگردد.


ابتدا برادرم با خونسردی با آقای صبوری برخورد کرد . اما کم کم به دلیل شوخ طبعی آقای صبوری و تکنیک خاصی که در گفتگو و جذب مخاطب داشت، باعث شد کم کم برادرم نیز پای صحبت های او بنشیند . آقای صبوری  در بین صحبت هایش به برادرم گفت : آیا تا به حال دیده ای که مورچه ای بیکارباشد، پا روی پا بیندازد و در آفتاب لم بدهد وکاری نکند .صبوری افزود : ما انسانها که اشرف مخلوقات هستیم نباید بیخودی گوشه ای بنشینیم و مدام حسرت گذشته را بخوریم ونگران آینده باشیم . صبوری می گفت : حال ، تلاش کن ، کار کن ، یاد بگیر ، بیاموزو به دیگران نیز یاد بده .صبوری  لیستی از یادداشت دفترچه اش به برادرم نشان داد که بیش از چهل مهارت در آن نوشته شده بود که افراد معلول می توانند با فراگیری آن زندگی شان را متحول کنند.


****


بعد از رفتن آقای صبوری و بدرقه خوبی که برادرم از او داشت، فهمیدم صحبت های همنشین در او اثر کرده است . چند روز بعد زن داداشم گفت : چند روزی بود که بهرام کاری انجام نمی داد ، گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد. اما اخلاقش بهتر شده بود دیگر سر بچه ها داد نمی زند و با من دعوا نمی کند تا اینکه دیروزکتابی توی دستش گرفته بود و داشت مطالعه می کرد.


برادرم مدرک سیکل داشت ، اما نمی دانم بین او و آقای صبوری چه اتفاقی افتاده بود که علاقه مند به کتاب شده بود . در همان سال تصمیم گرفت که به مدرسه شبانه برود و درسش را ادامه بدهد . و بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته روانشناسی ادامه تحصیل داد. اکنون که این خاطره را برای شما می نویسم برادرم مدرک دکتر ی روانشناسی را گرفته است و در دانشگاه تدریس می کند .


شاید تعجب کنید که چگونه برادرم با آن وضعیت جسمی اش توانست مدرک دکتری خود را بگیرد اما من برادر دوقلویش که مدام او را نصحیت می کردم که تو می توانی به قله های پیشرفت برسی ، خودم در همان مدرک لیسانس باقی ماندم و به حقوق کارمندی قانع شدم . راستی چه اتفاقی می افتد که انسانی مثل من با وضعیت کاملا سالم در همان وضعیت علمی در جا می زنم ، اما برادرم با آن وضعیت جسمی سخت ، به یکباره از مدرک سیکل عبور می کند و سرانجام موفق به اخذ مدرک دکتری می شود ؟

منبع: نوشته «ابوالفضل طاهرخانی»، منتشر شده در مرکز ضایعات نخاعی