۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

چتر باز قهرمان

مارش پرچم راکه زدند ، گروه پرچم تفنگ هایشان راپیش فنگ کردند  و درجه داران و افسران دستهایشان را بالا بردند و احترام گذاشتند ، در حالی که پرچم با سرود ملایمی که در فضا پیچیده بود، بالا می رفت و سر انجام بر بالای میله فلزی ایستاد و به وزش بادی آرام تکان خورد .


میدان صیجگاهی پر از سربازان ، درجه داران و افسرانی بود که به ردیف منظم کنار هم ایستاده بودند. بعد از مراسم صبحگاهی ، سرتیب محمدی فرمانده پادگان نیروی های مخصوی هوابرد پشت تریبون رفت و از رشادت ودلاوری های چتربازان در دفاع مقدس سخن گفت .او در پایان سخنانش گفت :امروز می خواهم از دلاور مردی سخن بگویم که چتربازان و تکاوران رزمنده مدیون رشادتهای اوهستند. سرتیب محمدی به افسر چتر بازی که روی ویلچر نشسته بوداشاره کرد و گفت : شاید بارها اسم سرهنگ یاوری را شنیده باشید ؛ کسی که در تربیت چتربازان وتکاوران نقش مهمی ایفا کرده است . امروز این دلاورمرد نه تنها دست از فعالیت برنداشته بلکه با جدیت در کلاسهای درس تکاوران حضور می یابدو آنها راآموزش می دهد . شاید یکی ازکارهای ماندگار ایشان نوشتن خاطراتش باشد ، وی تاکنون چندین جلد از خاطرات دوران دفاع مقدس را به صورت کتاب منتشر کرده است . به همین مناسبت از ایشان دعوت کرده ایم که یکی از خاطرات به یاد ماندنی اش را برای شما تکاوران چتر باز تعریف کند . از جناب سرهنگ یاوری خواهش می کنم که در جایگاه حضور یابند .


سرهنگ یاوری با ویلچر به طرف جایگاه رفت .عضلات قوی دستهایش و گردن عضلانی اش نشان می داد که هنوز با ورزش میانه خوبی دارد با هر حرکت دستهایش بر روی چرخ ها، ویلچر به راحتی به طرف جایگاه پیش می رفت . افسران و درجه داران به احترام سرهنگ یاوری دستهایشان را بالا بردند و به او احترام گذاشتند.


حاضرین با نگاه های خویش سرهنگ یاوری را تا روی جایگاه بدرقه کردند و بعد سر پا گوش ایستادند . بادی آرام پرچم سه رنگ را تکان می داد ، چند پرنده پر زنان آمدند و روی شاخه های درختان دور میدان صبحگاهی نشستند . سرهنگ یاوری وقتی مقابل جایگاه ایستاد ، لحظه ای سکوت کرد و بعد از حمد خدای متعال سخنان خود را اینگونه آغاز کرد:
خوشحالم که باردیگر در جمع دوستان هم رزمم حا ضر شدم .اما قبل از اینکه خاطره ای برایتان بگویم ، اجازه بدهید همه چیز را ر ک و پوست کند ه باشما در میان بگذارم ، اینکه وقتی این حادثه برایم افتاد من چه وضعیتی داشتم . شما بهتر ازهمه می دانید وقتی ماهی را از آب بگیرند چه حالی پیدا می کند ،وقتی فرزندی را از مادرش جدا کنند ، چه حالی پیدا می کند ؟وقتی به دونده قهرمانی بگویند ازامروز دیگر نمی توانی بدوی چه حالی پیدامی کند .وقتی به خلیانی بگویند ازامروز دیگر حق پرواز نداری چه حالی پیدا می کند ؟

من روزهای اول همه اش خواب پرواز را می دیدم ، خواب می دیدم که با چترم در میان ابرهای سفید رنگ در پروازم . وقتی از خواب می پریدم و می دیدم که قطع نخا ع هستم و دیگر نمی توانم با چترم بپرم ، وحشت تمام وجودم را می گرفت . من روزهای اول نمی توانستم قبول کنم که به این روز افتادم . قبول کردنش برایم سخت بود .کسی که سالها بر فراز دشتها و کوهها با چترش پریده بود و حالا به یک باره زمین گیر شده بود ، برایش سخت بود که وضعیت به وجود آمده رابپذیرد .


من بعد از حادثه ،از نظر روحی نیزسقوط کرده بودم . بهتر بگویم خودم راباخته بودم ، نمی دانستم چگونه با موقعیت فعلی ام کنار بیایم . من داشتم از دست می رفتم با خانواده ام قهر کرده بودم وباکسی مراوده نداشتم ، تا اینکه یک روز سر تیب محمدی به همراه چند نفراز همرزمانم به دیدارم آمدند .آنها با آمدنشان یک بار دیگر مرا یاد خاطره خوش گذشته انداختند ؛ گذشته ای که با چتر بازها سوار هواپمای سی صد سی می شدیم و بعد درآسمان یا چترمان از هواپیما بیرون می پریدیم .


شاید اکثر شما لذت پریدن با چتر را تجربه کرده باشید ؛ تجربه ای که سالها به عنوان خاطره ای خوش در ذهنتان می ماند. آن روزسرتیب محمدی و دوستان دیگر ساعتی نزد من ماندند و بامن صحبت کردند. در پایان آن دیدار ، سرتیپ محمدی از من خواست که به پادگان نزد چتر بازان تکاور برگردم ومشغول کار شوم ، با تعجب گفتم : جناب فرمانده از دست من چه کاری برمی آید ؟ ایشان لبخندی زد و گفت : خیلی کارها برمی آید . بگذارید در همین جا از بعضی ادارات وسازمانها انتقادی بکنم ؛ اینکه نیروهایشان را بعد ازجانبازی رها کرده اند ؛ در صورتی که هر کدام از آنها در بخشی از کارهای آن سازمان یا وزارتخانه می توانند فعال باشند . من بعد از حادثه تصور کرده بودم که دیگر کاری از من بر نمی آید ، اما این جناب سرتیب محمدی بود که مرا به فعالبت دوباره تشویقم کرد.اما اجازه بدید خاطره ای را برای شما بیان کنم ؛ هر چند می دانم هرکدام از شماها خاطرات به یاد ماندنی دارید .


در یکی از عملیات ها گروهی از رزمندگان ما در محاصره دشمن افتاده بودند . به نظر می رسید که هیچ راهی برای نجات آنها وجود نداشت . تا اینکه قرار شد عده ای از تکاوران را در پشت دشمن هلی برد کنند تا رزمند ه ها ی مارا از محاصره خلاص کنند . به همراه سی و نه نفر از چتر بازان تکاور سوار هواپیمای سی صد وسی شدیم و به طرف منطقه دشمن حرکت کردیم . وقتی به موقعیت نزدیک شدیم از هواپیما به بیرون پریدیم . هنگامی که با چتر داشتم به زمین فرومی آمدیم ، باد تندی وزیدن گرفت  و هر کدام از مارا به نقطه نامعلومی حرکت داد . وقتی باد آرام باشد تا حدودی می توان چتر را کنترل کرد اما وقتی باد به شدت بوزد ، کنترل کردن چتر مشکل خواهد بود . چند دقیقه ای طول نکشید که از چتربازهای دیگر جدا شدم . باد به شدت مرا به سویی می برد. نمی دانستم سرنوشتم چه خواهد شد . من در دست باد پاییزی به هر سو می رفتم . بعد نیم ساعت وقتی دیدم که می خواهم بر روی درختان یک منطقه جنگلی فرود بیایم ، دلهره ای در دلم نشست . سعی کردم هر طور هست طوری فرود بیایم که با شاخه های درختان برخورد نکنم . اما این بار مهارت من نتوانست کمکی به من بکند .من باسرعت تمام بر روی درختی فرود آمدم .آخرین صدایی که شنیدم ،صدای خرد شدن شاخه های درخت بود که با تنم برخورد کرده بود.


وقتی بهوش آمدم دیدم زیر درختی افتاده ام ؛ باد پاییزی برگهای دور برم را به این طرف و آن طرف می برد .به روبه رو  نگاه کردم تا چشم کار می کرد بیابان بود .


سعی کردم بلند شوم ؛ اما فهمیدم که نمی توانم پاهایم را حرکت دهم . دستی روی آنها کشیدم ؛ اما انگاری حس نداشتند . درد شدیدی در ستون فقراتم احساس می کردم . با خود گفتم : امکان دارد که نخاعم به شدت آسیب دیده باشد. یک دوساعتی همان درازکش خوابیدم .در این موقع صداهایی در اطرافم شنیدم سر راست کردم از طرف کوهپایه چند نفر داشتند به من نزدیک می شدند ، اما از حرکات و لباسهایشان و طرز حرف زدنشان فهمیدم که احتمال دارد نیروهای دشمن باشند. نمی دانستم چکار کنم . به اطرافم نگاه کردم. درسمت چبم نیزاری وجود داشت که آب زیادی پای نیزار جمع شده بود . به طرف نیزار رفتم . نی ای را در دهان گذاشتم و درازکش زیر آب خوابید م . وقتی از کنار نیزار رد می شدند ، لحظه ای ایستادند وبا هم به زبان عربی حرف زدند. به سختی با نی ای که در دهان گذاشته بودم نفس می کشیدم . با خودم می گفتم :حتمأ اسیر خواهم شد ، اما با توکل به  خدا اعتماد به نفسم را حفظ کردم وطاقت آوردم .وقتی صدای پای آنها راشنیدم که از من دورمی شدند ، خوشحال شدم و کمی صبرکردم تا کاملاازمن دور شوند و بعد از آب بیرون آمدم .


دوشبانه روز کنار درخت ماندم ، جیره غذایی که همراه داشتم تمام شد. دیگر ماندن را صلاح نمی دانستم ، روبه سویی که احتمال می دادم منطقه خودی باشد ، سینه خیز حرکت کردم . مثل لاک پشتی که آرام آرام حرکت کند ، به پیش می رفتم .


چند روز در بیابانها سرگردان بودم ،نیرویم به شدت تحلیل رفته بود ، اما با این همه امیدم را از دست ندادم ، از ریشه علف ها تغذیه می کردم و به راه خود ادامه می دادم . اما وضع جسمی ام به هیچ وجع  مساعد نبود ، خون زیادی از من رفته بود و دیگر به سختی می توانستم سینه خیز بروم . روز پنجم یاششم بود که دستانم به فرمان من نبودند ، پاهایم که قدرت نداشتند ، دستهایم نیز شایدبه علت خستگی دیگر به فرمان من نبودند .کم کم چشمانم به سیاهی رفت .زیر لب اشهدم را خواندم و دیگر چیزی نفهمیدم .


چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستان صحرایی هستم . فهمیدم که نیروهای گشتی خودی مرا دیده ونجاتم داده بودند. بعد از دو روز از آنجا با هواپیما به یکی از شهرهای مرزی منتقلم کردند . وقتی فهمیدم که قطع نخاع شده ام همانطورکه عرض کردم ، حسابی ناراحت بودم وروحیه ام را باخته بود م تا اینکه باکمک سرتیب محمدی دوباره به زندگی برگشتم .

الان که خودم را با گذشته مقایسه می کنم ، پی می برم درسته که ازنظر توانایی جسمی با گذشته فرق دارم ، اما یک چیز رایاد گرفتم که باعث شد از گذشته بیشتر کارایی داشته باشم . و آن این است که یاد گرفتم نه تنها با دنیای جدید خودم کنار بیایم وبا سختی هایش مبارزه کنم ،بلکه به این نکته نیز پی بردم که با این وضعیت نیز می شود به فکر دیگران بود ؛ بنابر این سعی کردم ، آنچه که از گذشته آموخته بودم ، چه در قالب کتاب و چه در قالب سخنرانی و کلاسهای آموزشی به دیگران بیاموزم و احساس می کنم به خاطر این کارم به یک آرامشی رسیده ام که وصف ناشدنی است .


وقتی سخنان سرهنگ یاوری به پایان رسید پرسنل چترباز با صدای بلند صلوات اورا تشویق کردند. درحالی که سرهنگ یاوری به جایگاه خود برمی گشت ، چند چتریاز بر فراز پادگان در حالی که دودهای رنگی از خود منتشر می کردند ، به طرف میدان صبحگاهی فرود می آمدند.

منبع: نوشته «ابوالفضل طاهرخانی» منتشر شده در مرکز ضایعات نخاعی جانبازان