۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

لبخند مهربان یک نقاش

گاهی اوقات که مسیر کوچه را طی می کردم تا برای خرید به مغازه ای که در انتهای کوچه وجود داشت ، بروم ، اورا می دیدم .روی پله خانه شان می نشست و به عابرانی که از آنجا عبورمی کردند ، چشم می دوخت . اما کسی به او توجه نداشت ، بعضی ها از سر دلسوزی نگاه ترحم آمیزی به او می انداختند وفوری از آنجا رد می شدند .

پسری بود حدود نوزده ساله ، که نه تنها از دست و پا فلج مادر زادی بود ، بلکه از سخن گفتن نیز محروم بود . او نمی توانست راه برود ، او نمی توانست به راحتی دستهایش را تکان بدهد ، او نمی توانست با کسی حرف بزند. او فقط نگاه می کرد. اما با نگاهش به دیگران می گفت : که بامن حرف بزنید . با من احوال پرسی کنید . با من دوست شوید . اما کسی حاضربود چند ثانیه ای بایستد و به پسر معلول لاغر ، نگاهی بیندازد ؛ بعضی ها فوری از کنارش رد می شدند؛ انگاری که با بیمارلاعلاجی روبرو شده اند و واهمه داشتند که مبادا بیماری او به آنان نیز سرایت کند . اما او بیمار نبود ، بیماری او طوری نبود که به دیگران سرایت کند ؛او یک پسری بود که مادرزادی افلیج به دنیا آمده بود.


یک روز بعد ازظهر مسیر کوچه را به طرف مغازه می رفتم که دیدم روی پله جلوی خانه شان نشسته است . هنگامی که  می خواستم از کنارش عبورکنم ، نگاهش را به من انداخت و لبخندی زد وسعی کرد با صداهای نامفهومی که از دهانش خارج می کرد ،با من ارتباط برقرار کند . اما من متوجه حرفهایش نمی شدم . تا اینکه دیدم یک دستش را که به سختی بالا می آمد نشانم داد و به طرف ورقه کاغذی که روی پله کنار دستش وجود داشت اشاره کرد . من بدون اعتنا ، به او که گویی مرا صدا می زد ، از کنارش گذشتم و به طرف مغازه رفتم. مغازه شلوغ بود ، منتظر ماندم تا نوبتم بشود.بعد از خرید از مغازه به طرف خانه برگشتم ، توی راه با خود می گفتم ، به راستی او چه چیزی می خواست به من بگوید . گویی صداهای نامفهومی که از دهانش خارج می کرد خطاب به من بود ، اما من حتی لحظه ای نایستادم تا ببینم چه می خواهد بگوید . داشتم وجدانم را ، درونم را ، دلم را ،وجودم را ، شخصیتم را ، وبودنم را به محاکمه می کشیدم . آیا من یک انسان بودم ؟اگر اینگونه است چرا به صدای همنوع خود که می خواست با من ارتباط برقرار کند ، جوابی ندادم ؟ همین طور که مسیر کوچه را طی می کردم با خود کلنجار می رفتم . گفتم همین که به در خانه شان رسید م و اورا روی پله ببینم به طرفش خواهم رفت و پای صحبتش خواهم نشست . اما وقتی به آنجا رسیدم ، او را ندیدم ، اورا به خانه برده بودند.


من مانده بودم و وجدانی که به خودش نهیب می زد که چگونه دلت آمد که با او این برخورد را داشته باشی ؟ درونم جنگی برپا شده بود . وجدانم با نیروهای ناشناخته ای که نمی گذاشت به دنبال خیر و نیکی باشم می جنگیدند .خودت را جای آن بنده خدا بگذار، راضی بودی که در آن وضعیت کسی به تو محل نگذار د؟


****


شب بود باران به شدت می بارید من کنار خیابان نشسته بودم و برای ماشین هایی که ازخیابان عبور می کردند ، دست تکان می دادم ، اماکسی به من محل نمی گذاشت ، پر گاز از کنارم رد می شدند و آب باران را به همراه گل و لای به طرفم می پاشیدند . من خیس باران بودم . سر تا پایم گل آلود بود. داد می زدم ، از دیگران کمک می خواستم اماکسی به من کمک نمی کرد. آسمان می غرید و شلاق باران را بر سر صورتم می کوبید . وحشت زده از خواب بر خواستم . عرق سردی سر تا پایم را پوشانده بود . به طرف یخچال رفتم ، لیوانی آب نوشیدم و دوباره به طرف رختخواب رفتم ، سعی کردم بخوابم ، اما خواب به چشمانم نمی آمد.همه اش به پسرمعلول همسایه مان فکر می کردم که چرا به او محل نگذاشتم .


فردای آن روز به بهانه خرید از مغازه ، مسیر کوچه را طی کردم ، اما باز پسرک معلول را ندیدم . چقدر دلم می خواست که او طبق معمول هر روز روی پله جلوی خانه شان می نشست و من به کنارش می رفتم وسر صحبت را با او باز می کردم .اما افسوس که این بار نیز نتوانسته بودم اورا ببینم . الان پیش خود تصور می کند که انسانهای اطرافش چقدر می توانند این همه سنگ دل باشند که حاضر نیستند به صدایش پاسخی بدهند؟


همانطورکه با خودم کلنجار می رفتم ، به طرف بوستان محلمان رفتم و روی نیمکتی نشستم . کارگر بوستان داشت چمن ها را آب می داد .قطرات آب روی گلهای حاشیه چمن نشسته بود و گلبرگهای رنگا و رنگشان در زیر نور خورشید می درخشید . در همین هنگام دیدم که پسرک معلول در حالی که روی صندلی چرخدار نشسته بود و مردی حدود شصت ساله از پشت سر اورا به جلو هل می داد ، به طرف من آمد. وقتی مرا دید نگاهش را به من دوخت و باز صداهای نامفهومی از خود خارج کرد . مردی کهنسالی که اورا هل می داد ، صندلی چرخ دار را نگه داشت و خودش روی نیمکتی که روبروی نیمکت من بود نشست . این بهترین فرصت بود که بروم و ضمن حال و احوال پرسی با دوست معلولم ،پای دردل پدرش بنشینم .


وقتی پسرم به دنیا آمد ، من ومادرش خوشحال شدیم ، ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید ، چرا که بعد از مدتی فهمیدم که او از دست و پا فلج است وبعدها که بایستی مثل سایر بچه ها حرف می زد ، حرفی نزد ، فقط برای ارتباط با دیگران صداهای نامفهمومی از خود خارج می کرد.


اوایل ناشکری می کردم و به زمین و زمان ناسزا می گفتم ، خودم را نفرین می کردم که چرا خداوند چنین فرزندی را نصیبم کرده است . اما بعدها پی بردم که خدواند بد کسی را نمی خواهد ، شاید این یک امتحان بود . خدواند داشت مرا امتحان می کرد .


شاید سرنوشت ماهم این بود ، چکار باید می کردیم نمی توانستیم جگر گوشه مان را بیرون بیندازیم . او به ما نیاز داشت ،کسی که نتواند راه برود ، نتواند سخن بگوید ، نتواند به راحتی دستهایش را تکان بدهد، نتواند کارهای فردی خود را انجام بدهد ،باید کسی باشد تا به کارهایش رسیدگی کند . نظافتش را انجا م دهد ، ترو خشکش کند . و بنشیند پای صداهای نامفهومی که از دهانش خارج می کند .چند بار خواستم ببرم بهزیستی یا جایی بگذارم ، اما دلم در نیامد . گفتم خدا را خوش نمی آید . بیشتر از من مادرش به او رسیدگی می کرد. می توانم به جرأت بگویم که حوصله مادرش ازمن بیشتربود .


یک روز که از سر کار به خانه آمدم ، با تعجب دیدم که مادرش اورا کنار خودنشانده و درحالی که روی کاغذ برایش نقاشی می کشید ، قصه ای رابرای او تعریف می کرد، پسرم با دقت به نقاشی چشم دوخته بود و به قصه مادرش گوش می کرد و گاهی دهانش را به مانند خمیازه باز می کرد و می خندید . گویی از این کار لذت می برد . آن زمان پسرم پنج ساله بود . وقتی این صحنه را دیدم ، پی بردم ، درست است که او نمی تواند راه برود ، نمی تواند دستهایش رابه راحتی تکان می دهد ، نمی تواند به درستی سخن بگوید ، اما او می توانست مداد رنگی را در میان انگشتانش بگیرد و خط های رنگی بر روی کاغذ بکشد . آن روز فهمیدم که پسرمان با وضعیت جسمی که دارد آموزش پذیر است و می تواند چیزهایی را یاد بگیرد . از آن روز من و مادرش سعی کردیم ، به او سواد بیاموزیم . اما او در کنار یادگیری ، بیشتر از همه به نقاشی علاقه داشت . از دوران کودکی نقاشی کشیدن را شروع کرد.


بعد دفترش را باز کرد و چند نمونه از نقاشی ها اورا که با مداد رنگی کشیده بود ، نشانم داد . از تعجب دهانم باز مانده بود . آنقدر این نقاشی ها طبیعی کشیده شده بود که باورم نمی شد ، یک پسر معلول آنهارا کشیده باشد . دستش را توی دستم گرفتم و به نقاشی هایش اشاره کردم و گفتم :آفرین ، خیلی خوب کشیده ای .


او خندید و بدنش را کش داد و مداد رنگی را به من داد و ازمن خواست نقاشی ای برایش بکشم . واقعآ نمی دانستم چه چیزی بکشم . من پیش او شاگردی نیز نبودم . اما نمی توانستم حرفش را زمین بیندازم . شروع کردم با مداد رنگی خانه ای را کشیدم . از آن خانه هایی که بچه های کلاس اول می کشند و بعد کنار خانه چند درخت کشیدم و پرنده ای روی یکی از درختان کشیدم . او خندید و با اشاره به من فهماند که اسمم رازیر نقاشی بنویسم . نقاشی من بهانه ای شد که من با او دوست بشوم و بفهمم که با وجود جسم ناتوانی که دارد ، بسیار مهربان و صمیمی است دل بزرگی دارد . از طرفی بدون اغراق می توانم بگویم که او استاد نقاشی است . یک روز که مرا به خانه شان دعوت کرد و تابلوهای نقاشی اش را نشانم داد ، فهمیدم که او رنگ و روغن نیز کار می کند .
من خوشحال بودم که یک دوست خوب پیدا کرده بودم ، دوستی که روح بزرگی داشت ، دوستی که مهربان بود، دوستی که اگر چه جسم ناتوانی داشت ، اما انسان بزرگی بود که ثابت می کرد که انسان توانایی و استعداد شگرفی دارد .حتی معلولیت نیزنمی تواند مانع پیشرفت او در زمینه فراگیری علم وهنر باشد. من از دوستم یاد گرفتم که هیچ چیز نمی تواند مانع پیشرفت انسان باشد.

منبع : نوشته «ابوالفضل طاهرخانی» منتشر شده توسط  مرکز  ضایعات نخاعی جانبازان