۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

خواستگاری

وقتی عروس آینده شان با صندلی چرخ دار آمد توی اتاق و در حالی که لبخندی بر لب داشت با سینی چای به طرف مادر شوهر آینده اش رفت و سینی چای را جلویش گرفت ، مادر انگاری برق تمام وجودش را لرزانده باشد ، با تعجب اخم  کرد ه و  به پسرش که حالا سرش را پایین انداخته بود ، کرد و گفت : اینه دختری که تعریفش می کردی ؟ اینه جواب محبت های من ، مگردر حق تو کوتاهی کرده بودم که اینجوری جوابم رادادی ؟


فرهاد سرش را بالا آورد ، نگاهی شرم گونه به مادرش انداخت و گفت : منو حلال کن مادر ، اگه از همان اول حقیقت رو به تو می گفتم ممکن بود قبول نمی کردی . مادر فرهاد نگاهش را چرخاند به طرف همسرش که در سکوت غمگینی به گوشه ای خیره شده بود ، گفت : دیدی حاج ابوالحسن چه جوری پسرت با آبروی ما بازی می کنه ؟ خوش به حالت ، از این به بعد باید افتخار کنی و کلاهت رابالاتر بذاری .


حاج ابوالحسن همانطورکه سرش را پایین انداخته بود ، برگشت و گفت : منم مثل تو، آخه دستم را که بو نکرده بودم ، اگر می دونستم این جوریه اصلأ به این خواستگاری نمی‌آمدم .


خواهر فرهاد اخمی کرد و رو به مادرش گفت : بلند شو مامان ، خون خودتو کثیف نکن ، بلند شو بریم. بعد، از روی مبل بلند شد ، به دنبالش پدر ومادر فرهاد از جایشان بلند شدند و اتاق پذیرایی را ترک کردند.


فرهاد مثل مجسمه  خشکش زده بود  ، نگاهی به مریم که روی صندلی چرخ دارنشسته بود،کرد و گفت : من  برای  این وضعی که پیش آمده ، عذرخواهی می کنم .

بعد به طرف مادر مریم که نم اشکی صورتش را پوشانده بود رفت وگفت : مادر تو را به خدا مرا ببخشید .


مادر مریم رو کرد به عکس روی دیوار و گفت : اگه اون خدا بیامرز بود شاید نمی گذاشت ، این اتفاق بیفته، تقصیرمن بود که حرف تورا باور کردم ؛ گفتی پدر و مادر ت می دانند که مریم از دوپا فلجه ؟


فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت : می دانم همه اش تقصیر خودمه ، کاش می گفتم .
مادرمریم سینی چای را از دست دختر ش گرفت و گذاشت روی میز عسلی و  گفت : چکار می شه کرد ، ما دیگر به این بی حرمتی ها عادت کردیم .


فرهاد گفت : اگر می دانستند مریم چکاره است و چه استعدادی دارد ،شاید راضی می شدند ، تن به این وصلت بدم .


مادرمریم گفت : نه پسر م زیاد خودتو خسته نکن ، مردم همیشه ظاهر یک فرد معلول رامی بینند ، اونا فکر می کنند که از دست یه معلول کاری ساخته نیست .


فرهاد دیگر حرفی برای گفتن نداشت ، از خجالت سرش را پایین انداخته بود، چیزی نمی گفت ؛ بعد رو به مریم کرد و گفت : از صمیم دل می گم ، منو ببخش .


مریم همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد ،گفت : از موقعی که معلول شدم ، پی همه چیز رابه تنم مالیدم ، برای اولین بار نیست که جلوی جمع این گونه تحقیر می شم .


فرهاد بغضش را فرو داد از اتاق بیرون آمد . توی حیاط باد شدیدی می وزید و شاخه های درختان را به هم می کوبید.


****


مادرفرهاد سیب زمینی ها راپوست می کند . فرهاد روبه روی تلویزیون نشسته بود و تند تند کانال ها را عوض می کرد از شدت عصبانیت یک جا بند نبود ، بلند شد تلویزیون راخاموش کرد به طرف گلدان کنار پنجره رفت ، لیوانی آب توی گلدان ریخت تا شاید عصبانیتش فرو کش کند ، اما فرقی به حالش نکرد . مادرفرهاد دید که پسرش مثل مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می رود ، سر نصیحت راباز کرد و گفت : آخه تو چی از جوونی کم داری که می خوای با یه دختر معلول ازدواج کنی ؟


فرهاد گفت : درسته که مریم از دوپا معلوله ، اما برای من بهتر از هر آدم سالم تره ؟
مادر صورتش به سرخی گرایید با عصبانیت سیب زمینی های پوست کنده را توی روغن داغ تاوه ریخت ، صدای جلز و لز روغن در فضا پیچید . مادر فرهاد ادامه داد : تو به کسی که نمی تونه روپاهاش بایسته ، نمی تونه راه بره ، می گی سالم ؟ نکنه برات جادو جنبل کردند ، ماخبر نداریم .

فرهاد به کنار اوپن آشپزخانه آمد و گفت : کدام جادو مادر ، کدام جنبل ؟من خودم دختره رادیدم . پسندیدم ، این چه ایرادی می تونه داشته باشه ؟


مادر با کفگیر سیب زمینی های خرد شده توی تاوه رابه هم می زد تا سرخ شود ، در همان حال گفت : ایرادش اینه که اون دختره در شأن و مقام تو نیست ، تو سالمی ولی اون افلیجه ، تو تحصیل کرده ای ، شاغلی ، اما اون چی ، جز اینکه زندگی تورو به هلاکت برسونه ، چه چیزی برای تو داره ؟


فرهاد گفت : درسته که اون نمی تونه راه بره امابیشتر از خیلی از آدم های سالم، برای جامعه مفیده .


مادر فرهاد پوزخندی زد و گفت : یه آدم معلول همیشه سربار دیگرانه او چه جوری می تونه برای جامعه مفید باشه .


فرهاد دیگر چیزی نگفت : می دانست که اگر بیشتر از این ادامه بدهد ، برای بیماری قلب مادرش مضر است .به همین خاطر سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت ، اما چهره اش نشان می داد که حرفهایش نیمه تما م مانده و به خاطر بیماری مادرش ادامه نداده است .

مادر فرهاد نشسته بود توی اتاق و دستهایش را بغل کرده بود و با خودش می گفت و می دوخت : اگه پسر م بخواد اصرا ر کنه که با این دختره معلول ازدواج کنه چه خاکی به سرم بریزم ، جواب دروهمسایه و دوست و آشنا را چی بدم؟نمی گن پسرت نادون بود، تو چرا گذاشتی این وصلت سر بگیره


****


وقتی پدرفرهاد با پاکت میوه به خانه آمد ،رو به همسرش کرد و گفت : مژده بده شوکت ! مادر فرهاد با تعجب گفت : خبری شده یا سرکاریه ؟ پدر فرهاد درحالی که پاکت میوه ها را روی میز آشپزخانه می گذاشت ، ادامه داد: لابد می خوای از زیر مژدگانی دربری ، اینجوری می گی؟ مادر فرهاد گفت : اگه خبرخوش باشه مژدگانیت سرجاشه . پدر فرهاد نشست روی صندلی راحتی گفت : خیالم از بابت مژدگانی راحت باشه ! مادر فرهاد گفت : می دم بابا ، می دم خیالت راحت باشه ، حالا چی هست ؟ پدر فرهاد گفت : برادرزاده ات احمد رو دیدم . مادر فرهاد اخم هایش راتوهم کرد گفت : اسم قحطی بود که اسم این پسره رو پیش من آوردی ؟


پدر فرهاد گفت : خبر نداری احمد دیگه اون احمد سابق نیست ، ترک کرده ، دیگه مواد نمی کشه .

شوکت نشست روی صندلی راحتی کنار همسرش و گفت : یعنی امکان دارد؟!.
پدرفرهاد گفت : دیدم داشت از باشگاه ورزشی بیرون می آمد. توی محل یکی از دوستان فرهاد را دیدم اونم تایید کرد که احمد حسابی ترک کرده .
شوکت دستش را به سوی بالا گرفت و گفت : خدا کنه اینجور باشه ، نمی دونی طفلکی داداشم چه غمی رو سینه اش تلنباربود دیگه از خجالتش نمی تونست پیش مردم سرشو بلندکنه ، اگه احمد ترک کرده باشه ، باید خدارا شکر کنیم . می گم شب می آی یه سر بریم خونشون شب نشینی ، ببینم اوضاع چطوره ؟ پدرفرهاد گفت :پس مژدگانی ما چی می شه ؟ مادر فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم اونم طلبت .


****


مادر فرهادبعد از روبوسی با داداش و زن داداش و احمد و منیره- بچه های برادرش – کنار داداشش نشست و گفت : داداش چشم و دلت روشن امیدوارم که دیگه دور اون زهرماری رو خط کشیده باشه .


مادر احمد رو کردبه خواهر شوهرش و پدرفرهاد و گفت : اگه خدا بخواد دیگه کلأ دور موادو خط کشیده ، می ره ورزش و از طرفی درسش رو هم ادامه می ده .
پدر فرهاد رو کرد به احمد و گفت : خیلی خوشحال شدیم وقتی شنیدم که خودتو پیدا کردی ، ما خیلی وقته منتظرت بودیم که برگردی.


احمد که موهای سرش رو به دقت شانه کرده بودو سرحال و قبراق به نظر می رسید ، گفت : راست می گی شوهرعمه ، من راستی راستی خودمو گم کرده بودم ، در کوچه های پرپیچ وخم اعتیاد گم شده بودم ، خدا رو شکر ، نمی دونم اگه خانم یاوری مشاوردرمانم نبودند، نمی دونم الان چه وضعی داشتم ، با اینکه ایشان خودش آسیب نخاعیه و روی ویلچر می شینه ، اما با مشاور های کارسازش تونست مرا به زندگی برگردونه ، من ترک کردنمو مرهون زحمات و تلاش های ایشون می دونم .


مادر فرهاد با تعجب گفت : یک خانم قطع نخاعی تونست شما رو نجات بده ؟ احمد گفت : نه تنها مرا از دام اعتیاد نجات داد بلکه چندین نفر رو تونسته  به زندگی برگردونه ؟


مادر فرهاد در حالی به فکر فرو رفته بود و داشت به خانم مشاوری که احمد رو نجات داده بود فکر می کرد ، گفت : چقدر اسم این خانم برام آشناست . احمد از توی آلبوم کنار دستش عکسی بیرون آورد وبه عمه و شوهر عمه اش نشان داد. مادر فرهاد با دیدن عکس دهانش باز ماند و با چشمان حیرتزده به عکس نگاه کرد. در عکس ، خانم یاوری همان دختر آسیب نخاعی که باپسرش فرهاد به خواستگاری او رفته بود ، روی ویلچر نشسته بود و داشت برای دانشجویان صحبت می کرد .


****


فرهاد توی اتاق نشسته بود و داشت کتابی رامطالعه می کرد ، مادر و پدرش در را باز کردند و به داخل آپارتمان آمدند . مادر همین که پسرش را دید به طرفش رفت و اورا گرفت و بوسید و گفت : مادر جون چرا نگفتی مریم یک روانشناسه ؟

فرهاد گفت : این خواست خود مریم بود . من و او در دوران دانشجویی در رشته روانشناسی تحصیل می کردیم . من آن زمان به مریم علاقه مند بودم . تا اینکه مریم یک روز درحین عبور ازروی پله های دانشگاه سرش گیج می ره وروی پله ها می افته و نخاعش به سختی آسیب می بینه . با این حال مریم بعد از یک وقفه چندماهه دوباره تحصیلش را ادامه می دهد . من از همان زمان مرتب به مریم پیغام می دادم وخواست قلبی خودم را به اش می گفتم . اما او شاید به خاطر وضع جسمی که داشت ، جواب رد می داد . اما من به خاطر اینکه واقعأ به مریم علاقمند بودم . بر این پیوند اصرارداشتم . به نظر من مریم نه تنها از نظر اخلاقی و فکری یک دختر مناسبی است، بلکه از نظر اراده و پشتکارنیزفوق العاده قوی و مستحکم است . من فکر کردم من و مریم می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم . چون باهم همفکریم ، تفاهم داریم و همدیگر رو بهتر درک می کنیم و این برام خیلی مهمه ، به همین خاطر وضع جسمی مریم به هیچ وجه نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد .


مادر فرهاد لبخندی زد ودست پسرش رادر دستش گرفت و گفت : اگه این موضوع رو به من می گفتی با این ازدواج موافقت می کردم و من فکر نمی کردم دختر ناتوانی باشه ، مبارک باشه .امیدوارم سالهای سال با خوشبختی در کنارهم زندگی کنید .

منبع: نوشته « ابوالفضل طاهرخانی» منتشر شده توسط مرکز ضایعات نخاعی جانبازان