۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

بازگشت به زندگی

بخش اول: مهمانی


هوا بسیار گرم  ودود فراوانی شهر را پر کرده است. ماشین ها در تردد و آدمها بی تفاوت از کنار یکدیگر رد می شوند.مادری دست کودک خردسالش را بامهربانی گرفته و با آن گرمای مادرانه راه رفتن را به او یاد می دهد. از میان پنجره ای که برای من به اندازه یک دنیا وسعت دارد ،اتوبوسی را می بینم. پنجره های آن کدر و تار است ،ولی داخل آن مملو از جمعیت بوده و همگی با متانت خاصی کنار هم ایستاده اند ،وخستگی از چهره های آنها پیدا است.
با خود فکر می کنم ، من در این دنیا در کجا قرار دارم؟ آیا من از این دنیا سهمی دارم؟آیا من با این آدمها بیگانه ام؟شاید دیگر جنس من از جنس آنها نیست. چون درسالهای قبل مثل آنها و دوش بدوش آنان، در تلاش و کوشش بودم. ولی حالا!!!…بر اثر آن اتفاق، فقط یک اتفاق کوچک، بین من و این آدمها اینقدر فاصله افتاد. اما مگر نیازهای من مثل نیازهای آنان است؟…. سوال  های زیادی به ذهنم خطور می کند، ولی برای آنها جواب مناسبی ندارم.


حاضرم خستگی همه آنها را بپذیرم.ولی بتوانم فقط یک قدم راه بروم . یا دست کم وسیله ای باشد که مرا بدون کمک دیگران وارد اتوبوس یاخودروهای دیگر بکند ،ولی افسوس!!!.
چند روز پیش یکی از دوستان قدیمی ام که اصلا” فکر نمی کردم ،دیگر به یاد من باشد تماس گرفت و مرا برای یک مهمانی کوچک دعوت کرد. ابتدا نپذیرفتم، ولی چون اصرار زیادی کرد از او خواستم به من اجازه فکر کردن بدهد.
بعد از خداحافظی از او، سعی کردم باتوجه به  وضعی که داشتم، اصلا” به حضوردرآن مهمانی فکر نکنم .ولی تصور دیدن دوستان قدیمی، شادی عجیبی در دلم بوجود می آورد. با خود فکر می کردم،اگر بروم چه لباسی بپوشم.چون نسبت به چند سال قبل کمی چاق تر شده بودم. نمی دانستم عکس العمل آنها در مقابل من چه خواهد بود؟ بالاخره قبول کردم و موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم. او هم از تصمیم من خیلی خوشحال شد و گفت : “تصمیم خیلی خوبی گرفته ای”.
این مهمانی چهار سال بعد از آن اتفاق تلخی که سرنوشت مرا عوض کرده بود، برگزار می شد و آن تصادفی بودکه باعث آسیب نخاع من وفلج پاهایم شده بود .
روزمهمانی فرارسید و من با کمک مادرم لباس هایم را پوشیده و موهایم را مرتب کردم و با کمک او سوار تاکسی ،که او خبر کرده بود، شدم و می دیدم که سفارشات لازم را به آقای راننده می کند و آدرس را بطور کامل برایش شرح می دهد. قبلا” از مادرم خواهش کرده بودم با من نیاید و اجازه بدهد این بار را به تنهایی به مقصدم بروم . او هم با نگرانی پذیرفت. ولی وقتی سوار ماشین شدم ،اولین فکری که درذهنم خطورکرد این بود که چگونه پیاده خواهم شد ؟!.
با خودم گفتم: “اگر بخواهی از حالا به این موضوع فکر کنی باز هم ساعات خوش خود را از دست می دهی. پس مثل همیشه فکرهای ناراحت کننده را کنار بگذار و اجازه بده فکرش راهمان موقع بکنی”.
عبور از خیابان های شلوغ ،با وجود ترافیک ،برایم خیلی لذت بخش بود. خیابانهایی که یک سال با دیده قهر به آنها نگریسته بودم . همیشه به خود می گفتم :”چرا من؟”. ولی احساس می کردم، حالا دیگر وضعیت فعلی خود را قبول کرده ام و می خواهم با افسردگی و گوشه گیری بجنگم.


آقای راننده کنار آپارتمان سفیدی ایستاد و گفت: خانم ،رسیدیم. پلاک ۱۰ همین جاست و بدون گفتن کلام دیگری پیاده شد و زنگ را فشار داد ( گویا او هم می خواست هر چه زودتر از دست من خلاص شود) .در فورا” باز شد. طولی نکشید که دوست مهربانم با تخته بلندی در آستانه در ظاهر شد. لبخندش به من اطمینان می داد .بادیدنش جان تازه ای گرفتم.او مرادرآغوش گرفت وبوسید و گفت :” هیچ نگران نباش، الان ویلچرت را می آورم و بعد هم این تخته پهن بلند را که شوهرم تهیه کرده است ،روی این چهار پله گذاشته، بالا می رویم.نگران نباش. آسانسور هم که هست.حالا لبخند بزن. چقدر زیبا شده ای. همه بچه ها منتظر تو هستند. خیلی حرفهای گفتنی است که باید با هم بگوییم.”
اولین نگرانی من که پیاده شدن و گذر ازورودی ساختمان بود،باتدبیر دوستم برطرف شد. وارد آسانسور شدیم. لحظاتی بعد جلوی در بودیم. با اضطراب فراوان خودم را آماده کردم. در باز شد و آن تصویری که هزاران بار در مغزم مرور کرده بودم، به واقعیت پیوست .
نگاهها همه آشنا بودند. ولی همه رنگی از ترحم و دلسوزی داشت. روی صورت بعضی ها، قطرات اشک را می دیدم. بی اختیار بغض ام ترکید. پس از لحظاتی متوجه شدم در آغوش دوستانم هستم و با هم گریه می کنیم. دوست مهربانم گفت :” گریه نکنید . ما برای شادی اینجا جمع شده ایم”. صحبتها شروع شد. می دانستم که همه می خواهند بدانند، این مدت را چگونه گذرانده ام و اینکه آیاهنوزهم مثل گذشته ،همانطور که در کارم فعال بودم در خانه هم هستم؟ آیا می توانم مشکلات زندگی و خانوادگی ام را همانند گذشته، به آرامی و با  متانت حل کنم؟ و شاید هزاران سئوال دیگر …..


پیش خود فکر کردم قبل از شنیدن هر سئوالی بهتر است خودم شروع به صحبت کنم. پس شروع کردم و گفتم:
“بچه ها این مدت برایم خیلی سخت گذشته، بخصوص در اوایل تصادفم ،همان زمانی که در بیمارستان بستری بودم و عده زیادی از شما به ملاقاتم آمدید. آنقدر سخت بود که هر روز آرزوی مرگ می کردم و فکر می کردم برای چه زنده مانده ام و از خداوند دو چیز را عاجزانه درخواست می کردم: یا مرگ ، یا راهی که به من آرامش دهد.از شوهرم و همدم زندگی ام بسیار دور شده بودم و فکر می کردم دیگر برای فرزندم ، مادر نیستم و گاهی اوقات همه چیز را مثل یک خواب و رویا تصور می کردم. ولی وقتی به خودم می آمدم، می دیدم واقعیت همان اتفاق تلخی بود که برایم قابل پذیرش نبود .چند ماهی را با گریه و اندوه و ترس و خجالت سپری کردم .وتا یکسال رادرابن شرا یط سخت گذراندم. مادرم در این مدت تنها یار و غمخوار من بود و شوهرم در کنارش آماده هر گونه خدمت و کمک بود. گویا رابطه عاطفی بین من و شوهرم از بین رفته بود”.
آن زمان خودم را جدا از انسانهای سالم می دانستم و فکر می کردم، مانند کودکی هستم که هیچ چیز از زندگی نمی داند. نیاز به مادری داشتم، که به او وابسته باشم و درست همانند نوزادی بودم که همه چیز را به من یاد دهد . مادر عزیزم از کمک به من دریغ نمی کرد، ولی او هم همانقدر راجع به آسیب نخاعی می دانست که من می دانستم . پس تصمیم گرفتم، راه درست را خودم پیدا کنم. درست در همان موقع افسردگی شدیدی به سراغم می آمد و فرصت فکر کردن را از من می گرفت .می خواستم بر این حالت غلبه کنم . حتما” افسردگی و فکرهای منفی گاهی به سراغ شما هم می آیدو می بینید که چطور انسان را از همه کارها باز می دارد. طوری که حتی نمی توانی فرزند خود رادر آغوش بگیری. هر وقت دخترم به طرفم می آمد ،بی اختیار صورتم را از او برمی گرداندم و فکر می کردم دیگر مادر خوبی برای او نخواهم بود.


با این افکار و کابوس ها حدود یکسال در جنگ و ستیز بودم و هرروز ناامیدتر می شدم. باتمام وجوداز خدا می خواستم که به من آرامش داده و راه درست را به من نشان دهد. تا اینکه روزی پس از نماز، به نیت کمک از خداوند و راهنمایی از او، قرآن را باز کردم. و این سوره رادیدم:
“بنام خداوند بخشنده مهربان- قسم به زمان، که انسان در ضرر و زیان است. بجزآنهایی که ایمان آورده اند و یکدیگر را به حق و به صبر سفارش می کنند”(سوره والعصر).
چند بار این سوره را با خودخواندم. بعد فکر کردم پس افرادی که مثل من بیمار نیستند، هم در ضرر و زیان هستند؟!. شاید این یک راهنمایی از طرف خداوند بود،که مرا به صبر کردن و اینکه حق و حقیقت را بپذیریم راهنمایی می کرد.
ناخود آگاه به یاد گیاهان این موجودات ساکن و زیبا افتادم که بی هیچ حرکت و صحبتی برای ما زیبایی ، بوی خوش، اکسیژن و فوایدزیاد دیگری را به همراه دارند. بعدازآن جان تازه ای گرفتم و با کنجکاوی و سماجت می خواستم راه درست زیستن را پیدا کنم، به خودم گفتم:” شاید من با همین وضع هم بتوانم فرد مفیدی باشم” .


روزنه های کوچکی از امید در تاریکی های قلبم پیدا شد و احساس رضایت دلم را روشن کرد. به ویلچری که شوهرم آن را برایم تهیه کرده بود و من با لجبازی حتی نیم نگاهی هم به آن نکرده بودم،انداختم. در حالی که خودم راروی زمین می کشیدم ،به طرف آن رفته و چرخها و قسمتهای دیگرش را بررسی کردم. سپس از شوهرم خواستم که مرا روی آن بنشاند. وقتی روی آن نشستم، بخاطر استقلالی کوچکی که هنگام حرکت حس کردم ،با نگاهی محبت آمیز از او تشکر نمودم. او هم در جواب دستهایم را گرفت و گفت:”ازشادی توخیلی خوشحالم”. حالا این را می دانم که کلام و رفتار من ، نقش فوق العاده ای درزندگی ام دارند و این را قرآن به من آموخت. بعدازآن، از شوهرم خواستم که وسایل ضروری وموردنیازم را طوری در دسترس من قرار دهد، که بتوانم از آنها استفاده کنم. به خصوص وسایل آشپزخانه (و از همه مهمتروسایل پخت و پز) را در کابینت های پایینی بگذارد. چون می خواستم خودم آشپزی کنم. ”
وقتی صحبتهایم به این جا رسید، تازه فهمیدم که چقدر برای دوستانم حرف زده ام. ادامه دادم: ” بچه ها سرتان را درد آوردم، خیلی حرف زدم،مراببخشید”.
همگی با هم گفتند: نه، خواهش می کنیم ،ادامه بده. دوست عزیزم گفت :پس با چای و شیرینی هم از خودتان پذیرایی کنید، تا این میوه ها و شیرینی ها روی دستم نماند. همگی خندیدیم و شروع کردیم به پذیرایی از خودمان . بعدهم صحبتهای زیادی کردیم.
احساس کردم که چقدر خوشحال هستم که دوستانم را دوباره دیدم و فکر می کنم چقدر دوستشان دارم .همیشه از خداوند تشکر کرده و سجده شکر می کنم که در آن میهمانی شرکت کردم ودرمیان آن جمع حضورداشتم. آن شب به من خیلی خوش گذشت وبه صورت یک شب به یاد ماندنی در ذهنم باقی ماند ودرواقع نقطه عطف زندگی من محسوب شد.
پس از برگشتن به خانه، شیرینی دیداربادوستانم، یک هفته، فکرم را به خود مشغول کرد .پس از آن ،احساس خیلی خوبی پیداکردم و سعی و تلاش من ،در جهت یادگیری کارهایی بود،که مرا مستقل تر کندتا بتوانم دراین گونه مهمانی هاوجمع ها شرکت کنم .از جمله : ساعتی کردن دفع ادرار و کنترل اجابت مزاج یا روشهای جابجائی وازاین قبیل.


****

بخش دوم: استقلال


با دیدن دوستانم وگفتگوباآنها تا مدتها شاد بودم . بعدازآن مهمانی ، به اهمیت بالای “برقراری ارتباط با دوستان ونقش روابط اجتماعی درزندگی افرادنخاعی” پی بردم. ولی دراوایل مشکلات من آنقدر زیاد بود که براحتی اجازه استقلال در زندگی را به من نمی داد. افکار بیهوده گاهگاهی باعث سکوت و گاهی هم باعث پرخاشگری من می شد.
با خود می گفتم: “همانند کودکی شده ای که کنترل بایدها و نبایدهای خود را ندارد” .همواره می خواستم برخود غلبه کنم و بر لجبازی های مخفیانه ذهنم پیروز شوم .
درواقع درآن دوران سخت، کنترل کارهایی که باید انجام دهم ،مثل: عوض کردن به موقع سوند ادراری، کنترل اجابت مزاج وخیلی ازکارهای دیگر…. یا کنترل کارهای فرزندم، مرا سخت به خود مشغول کرده بود.به طوری که از ایجاد روابط عاطفی بین خانواده ام هم غافل شده بودم و فکر محبت به دیگران و ارتباط کلامی با شوهرم را از یاد برده بودم واحساس می کردم، چیزی در زندگی من ناقص است.هر قدر کارهایم را با دقت انجام می دادم بازهم جای نیرویی که به من انرژی مثبت دهد، خالی بود. من به غذای روح احتیاج داشتم. مگر اینطور نیست که، هرچقدربدن انسان به غذا احتیاج دارد ،روح نیز به غذای معنوی و شادی نیازمنداست. پس من شادی را در زندگی خود فراموش کرده بودم.می دانم که خانواده ام نیز به نوبه خود از وضع فعلی من غمگین بودند .ولی با لجبازی های کودکانه ام آنها را بیشتر و بیشتر می رنجاندم.
به گذشته برگشتم. یادم آمد قبل از تصادفم هرموقع افسرده می شدم، در تقویم خود آن روز را علامت می زدم و در گوشه ای از آن می نوشتم: “امروز را صبر کن”.
بدنبال تقویم قدیمی ام گشتم. پس از زیر و رو کردن کتابهایم آن را پیدا کردم.با نگاه کردن به آن آرامش خاصی گرفتم. آن را باز کرده و نگاهی سریع به آن انداختم. سپس دوباره از ماه اول شروع کردم. در بعضی از ماهها، روزهای زیادی را علامت زده بودم، ولی در بعضی از ماهها نیزتعداد علامتها کم بود.


برای مثال:

چهارم فروردین :امروز روز بسیار خوبی بود، به من خیلی خوش گذشت. چون همه اعضای خانواده در کنار هم جمع بودیم و ناهار خوبی خوردیم. ولی دخترم سرماخوردگی سختی پیدا کرد. باید صبر کنی.


پانزدهم فروردین:سعی کن پر حرفی نکنی و غیبت نکن.


هجدهم فروردین: هر وقت افسرده شدی ،سعی کن تنها نمانی و خدای مهربان را از یاد نبر و در کنارش نوشته ام “یدالله فوق ایدیهم” ( دست خدا بالای همه دستهاست ) ولی ننوشته ام که علت ناراحتی ام چیست ؟


سوم اردیبهشت : امروز روز بدی بود. هر وقت ناراحت شدی ،اول حمام برو و بعد نماز بخوان و اگر توانستی برای خود یک شی کوچک ،حتی اگر شده، یک سنجاق کوچک بخر. یادم آمد آن زمان، خریدهرچیزی حتی خیلی کوچک و بی ارزش، چقدر مرا شاد می کرد. ولی…آهی از اعماق قلبم کشیدم و با خود می گفتم : ای کاش ، ای کاش کسی بود که هرروزمرا بیرون می برد تا آدمها را ببینم، رفت و آمد آنها راتماشا کنم و در شادی آنها سهیم شوم. ولی این پله ها…!!!.
متاسفانه یکی ازمشکلات بزرگ من وافرادنخاعی مثل من ،عدم مناسب سازی ساختمانها (اعم ازساختمانهای عمومی وشخصی)ومعابرسطح شهرهابوده وهست که باعث انزوای ما می گردد.نبودرمپ مناسب،کوچک بودن عرض درها،عدم وجودسرویسهای بهداشتی ویژه افرادنخاعی ، نبودپارکینگ مناسب ، کوچک بودن فضای آسانسورها وازاین قبیل همیشه برای من آزاردهنده هستندومانع ورودم به جامعه می شوند.


اماآیا من باید تنها بمانم و این را بپذیرم که یک بیمار هستم و فردی مثل مادر یا پرستار خانگی … از من پذیرایی کند.
به سرعت به آشپزخانه رفته، شروع به تهیه مقدمات آشپزی کردم. با خود می گفتم : من نباید از اجتماع یا دست کم از کسانی که مثل خودم هستند، دور بمانم .این بار هم با گفتن” یدالله فوق ایدیهم” و با یادخداازاو خواستم مراکمک کند، تا از وضع کسانی که مثل من ضایعه نخاعی هستند، با خبر شوم. در همین افکار بودم، که شوهرم زنگ زد، پس از احوالپرسی سراغ مادرم را گرفت. به او گفتم: “با مادر قرار گذاشته ام که دیگر فقط در مواقع ضروری نزد من بیاید. ولی می دانم که پس از تو او به من تلفن خواهد زد”. حدسم درست بود. چون بلافاصله پس از او، مادرم زنگ زد. او با نگرانی از من خواست، دست از لجبازی برداشته و اجازه دهم که از من مراقبت کرده وبه من کمک کند . در حالی که سایه های شک و تردید فکرم را مشغول کرده بود، چیزی از اعماق وجودم به من می گفت: ” نه یادت باشد تو به خودت قول داده ای ،که روی پای خود بایستی. پس برای یکبار هم که شده این را امتحان کن.احساس شکست نباید تو را بترسا ند”. پس با مهربانی به مادرم گفتم: می دانم که به کمک شمااحتیاج دارم،ولی اجازه بدهید، خودم را امتحان کنم. اینطوری می فهمم که احتیاجاتم چیست؟. و یا در شرایط مختلف، چگونه باید عمل کنم؟ حتی می توانم کنترل فرزندم و ارتباط با شوهرم را دوباره در دست بگیرم. چیزهایی که در ناخودآگاه ذهنم روی آن پرده ای کشیده و به خود اجازه انجام آنها را نمی دهم.


مادرم مرا کاملا درک می کرد و با نگرانی خواست که مراقب خود م باشم و قول دهم در مواقع احتیاج، حتما” او را در جریان بگذارم .از او خداحافظی کردم.حالا دیگر باید خود تنظیم کننده برنامه های روزانه خودم می شدم. شوهرم کتابهایی در رابطه با ضایعات نخاعی و مشکلات مربوط به آن تهیه کرده بود. به یاد می آورم،در ابتدا ،وقتی کتابها را در دست او دیدم، چقدر از او رنجیده  خاطر شدم  و فکر کردم او مرا به چشم یک سالمند و معلول ناتوان وزمین گیرنگاه می کند. کتابها را به سرعت نگاه کردم. بعضی از آنها بسیار بی روح و خسته کننده بودندودیدن صفحات آنها مرا مأیوس می کرد. ولی یکی از آنها با نوشته هاو عکس های رنگی وفضای شادش مرا به خود جلب کرد. به مرور، با مطالعه و بدست آوردن یکسری اطلاعات مهم ، برای خودم جدولی از کارهای روزانه ، درست کردم.

بخش سوم : برنامه روزانه

طبق برنامه روزانه ای که تهیه کردم ، نکات زیرراموردتوجه قراردادم:
• باید یک برنامه مشخصی برای اجابت مزاج  وادرار داشته باشم.
• بایستی دوباردرروز قسمتهای تحت فشار پوستم را معاینه کنم و نباید دراین موردهیچگونه قصوری داشته باشم.
• نباید زیاددربستربمانم.
• طبق رژیم غذائی مناسبی که با مشورت پزشک ومتخصص تغذیه برایم تعیین شده بایدازافزایش وزن خودم جلوگیری کنم، چراکه باداشتن وزن زیاددرجابجا ئی ها، هم برای خودم وهم برای همراهانم مشکل ایجاد می شودوهمچنین بی توجهی به آن مرادرمعرض عوارض زیادی که مهمترین آن زخمهای فشاری است، قرارمی دهد .ازطرف دیگر همیشه بایدبه نکات مهم زیرتوجه کنم:


 لازم است غذاهای غنی ازفیبرمصرف نمایم تاضمن جلوگیری ازیبوست، به اجابت مزاج من کمک کند.به همین دلیل باید سعی کنم بیشتر،ازانواع سبزیجات، سالاد استفاده کنم ..البته حبوبات هم منبع خیلی خوبی ازفیبرهستند.
 هرروز باید مقدارزیادی آب و مایعات بنوشم ،چراکه باعث کاهش خطرعفونتهای ادراری شده وازتشکیل سنگ هم جلوگیری می کند.
 بایددرموردمصرف کلسیم دقت داشته باشم، چراکه اگرکلیه هایم سنگ ساز باشد می تواندمشکل زاباشد .بنابراین بایدمراقب باشم که ادرارم اسیدی باشدتااز تشکیل سنگ جلوگیری نماید.ممکن است عجیب باشدولی متخصص تغذیه به من توصیه کرد که خوردن گوجه فرنگی ،آب لیمو،پرتقال برعکس تصور ما ادراررا بیشترقلیائی می کندودرعوض خوردن آب سیب وگریپ فروت ومصرف روزانه ویتامین cادراررااسیدی می کند.درنتیجه درجلوگیری ازبروزسنگ کلیه می توانندموثرباشند.
• به دلیل نقش واهمیت فوق العاده ای که ورزش برروی جسم وروح من داشته ، فعالیتهای ورزشی وتمرینات دامنه حرکتی را با مشورت فیزیوتراپ ومتخصصین اختصاص دارم وباید دقیقابرنامه آنها راانجام دهم.
• اگرامکان داشته باشد، باید باکمک دیگران و بااستفاده ازتجهیزات کمکی، مدت زمان معینی خود را درحالت ایستاده قرار دهم.
• هیچگاه نباید خودم رابیش ازحدخسته کنم.
• وبه همین صورت با درنظرگرفتن موارددیگری……..برنامه ای رابرای خودآماده کردم.
دراوایل برنامه ای که تنظیم کرده بودم ،خیلی ساده بودولی بااجرای همین برنامه، احساس کردم نتایج خوبی گرفتم.اما بعدها تاثیراعجاب انگیز برنامه روزانه ام رادرزندگی خوددیدم . چراکه به مرور، با کسب تجربه و اطلاعات بیشتر، برنامه روزانه ام را به نحوی ایده ال تنظیم وکامل نموده وبه تدریج بااجرای آن توانستم ،وضعیت جسمی وروحی ودرکل زندگیم رادگرگون سازم.
متاسفانه دراین راستا من همیشه درتمامی برنامه های زندگی خود، جای یک چیزرا خالی حس می کردم وآن هم داشتن یک منبع اطلاعاتی مناسب بود.من فکر می کنم که همه افرادنخاعی برای حفظ سلامتی خودوکاهش مشکلاتشان نیازبه آموزش مستمر ،کسب اطلاعات ومشاوره دارند.ولی هیچوقت باورم نمی شد که “رایانه” بتوانداین خلا زندگی مراتا حدقابل قبولی برطرف کند.چراکه توانستم بااستفاده ازرایانه و  ورود به دنیای اینترنت، طی مدت کوتاهی تا حدزیادی، نیازهای آموزشی خودم را برطرف ودامنه اطلاعات خودراارتقا دهم. این موضوع درواقع نقطه عطف دیگری درزندگی من محسوب شد. با استفاده ازاینترنت توانستم درموردمشکلات خودوپیرامون موضوعاتی ازجمله درد،اسپاسم،تغذیه وکنترل وزن،نحوه پیشگیری اززخمهای فشاری ، کنترل دفع مدفوع وادرار،ورزش وتاثیرآن برزندگی من،موضوعات مناسب سازی منزل ومحیط زندگی و مقوله های ایمنی وبهداشت وبسیاری ازمضوعات دیگره راه حلهای مناسبی پیداکنم که دربهبود برنامه روزمره زندگی من تاثیرات خوبی برجای گذاشت.
بااینحال فکر می کنم که باتوجه به نقش فوق العاده آموزش ،وجودیک نشریه درقالب آموزشی یا خبرنامه ای که به موضوعات ومشکلات مبتلا به افرادنخاعی بپردازد، برای کسانی که امکان استفاده ازاینترنت راندارند چقدرمی تواند مفیدباشد.. خبرنامه ای که بتواند مطالب کاربردی وخبرهای جدید را ارائه دهد.


***

بخش چهارم : زندگی با شورو نشاط


الآن که چندین سال ازضایعه نخاعی من می گذرد،توانسته ام با تمرین وکسب اطلاعات وتجربیات دیگران ومطالعه مطالب علمی بخصوص ازطریق سایتهای مربوطه ،واجرای دقیق برنامه روزانه بسیاری از مشکلات خودم راتاحدقابل قبولی حل کنم ودرواقع خودم راکاملا”باشرایط خاص خودم تطبیق داد ه ام.


برنامه های روزمره خودم رامتناسب باوضع خودم کامل کرده ام وسعی می کنم همیشه طبق آن عمل نمایم.
همیشه ازبرنامه های ورزشی که داشته ام بهره خوبی برده ام ،چراکه به دنبال آن وضعیت پوستم بهتر شده ومثا نه ام نیز به خوبی کار خودراانجام می دهد.اسپاسم های شدید من کمتر شده ودرد بدنم نیز کاهش یافته،ضمن اینکه وزنم نیز تاحدودمناسبی تحت کنترل است.درمیان ورزشها شنا و آب درمانی برا ی من اهمیت بیشتری دارد و من برای شناور ماندن روی آب ازیک جلیقه مناسب استفاده می کنم.شما هم سعی کنیدورزش موردعلاقه و مفیدخودراباتوجه به نوع آسیب وشرایط جسمیتان پیداکنید .
بامصرف آب ومایعات ورژیم غذائی مناسب .حاوی فیبرکافی وعدم استفاده ازداروهائی که باعث یبوست می شوند،عملکرد دستگاه گوارشم رابه طورقابل قبولی اصلاح کرده ام.ضمن اینکه همیشه به وزن خودتوجه ویژه ای دارم. برای جلوگیری ازیبوست ازانواع سبزیجات وسالاد به همراه روغنهای طبیعی (ازجمله روغن زیتون به مقداردوقاشق غذاخوری) استفاده می کنم.همچنین به وعده های غذائی خودم نظم داده ام وسرساعت مشخصی غذامی خورم.
هرشب قبل ازخواب وهرصبح بعدازبیداری نقاط مختلف پوست بدنم را به خصوص مناطقی که تحت فشاربیشتری قراردارند،خیلی دقیق معاینه می کنم  و اگر مشکلی پیدا کنم سریعا” اقدامات پیشگیری کننده را بکار می بندم. غلت خوردن دربسترکمک خیلی زیادی به کاهش فشارازنقاط مربوطه می کند.بطور کلی ازانجام حرکاتی که باعث سایش ویاکشش پوستم شود شدیدا” پرهیز می کنم.استحمام روزانه برای من اهمیت به سزائی درپیشگیری اززخم فشاری داشته است.البته ازبازدیدمرتب تشک خواب وتشکچه ویلچرم هرگز غافل نمی شوم.


همیشه ودر همه حال به وضعیت استقراربدنم توجه خاصی دارم و باانجام حرکات دامنه حرکتی ازسفتی وخشک شدن مفاصل پاهایم جلوگیری می کنم.درضمن با انجام حرکات مذکور ازاستخوان سازیهای نابجا نیزپیشگیری می نمایم.ماساژاندامها وبه خصوص نقاط تحت فشار،باعث افزایش خون رسانی به آن قسمتها می شود.


اما هرفردنخاعی بایدبداندکه همه چیزبه یکباره درست نخواهد شدودرضمن همه انسانها باهم متفاوت هستندوتوصیه هائی که ارائه می شوددرافراد مختلف ممکن است کارآئی یکسانی نداشته باشد.باید همیشه به دنبال پاسخ سئوالاتی که برای شما مطرح می شود بروید.مطمئن باشید به مرورزمان، باتدابیرمناسبی که اختیارمی کنید،اوضاع بهتر خواهدشد.من بارعایت مواردفوق تاحدودزیادی به آنچه خواسته ام دست یافته ام.همیشه باید سعی کنیددرحدتوان، خودتان راازنظرجسمی وذهنی فعال نگه داریدوتنها به تلویزیون ورادیووازاین قبیل … محدودنشوید.من هروقت که زیاددرمنزل می مانم،احساس دل تنگی عجیبی می کنم.بنابراین حضور من درمهمانی ها،رفت وآمدهای خانوادگی وشرکت درمراسم ها وفعالیتهای تفریحی واجتماعی نقش به سزائی درروحیه ام داشته است.علاوه برآن گشت وگذار درطبیعت خیلی برایم نشاط آوراست.به خصوص اگرتفریح به صورت جمعی وبادوستان همسانم باشد.
همیشه سعی می کنم ازطریق اینترنت آخرین اطلاعات علمی رامطالعه کنم ،تا معلومات  وآگاهیهای خودم راارتقا دهم.سعی کرده ام ازطریق E-mail با دوستان زیادی ارتباط داشته باشم .
درحفظ بهداشت فردی وبهداشت محیط زندگی خودم بخصوص سرویسهای بهداشتی خیلی جدی هستم.
همیشه باحفظ آراستگی وپوشیدن لباسهای تمیزوشاداحساس بسیارخوبی داشته ام.ضمن اینکه دیگران هم نسبت به من نظرخوبی دارند.
وقتی ازفوایدمهم حالت ایستادن اطلاع یافتم ، باپیگیری های زیادی که کردم موفق به تهیه یک دستگاه Stander شدم وبااستفاده ازآن ازمزایای فراوان حالت ایستادن (یعنی تقویت عضلات ، بهبودوضعیت گردش خون ودستگاه قلب وعروق ومطلوب شدن راندمان تنفسی،کاهش اسپاسم ودردهای جسمی،بهترشدن فعالیت مثانه وروده ،سلامت پوست ، وحتی خواب بهتر و استحکام  استخوان ها و..)بهره مند شدم .
همسرم با نظر من، مناسب سازیهای لازم رادرقسمتهای مختلف منزل انجام داده ،ازجمله با اصلاح عرض درهای ورودی ، تنظیم ابعاد سرویسهای بهداشتی ، نصب دستگیره های میله ای برروی دیوارها ی محلهائی که لازم بوده بخصوص توالت وحمام، ومناسب سازیهای مربوط به آشپزخانه،وغیره ، ضمن ایجادایمنی ،حداکثرراحتی راتامین نموده است.
به تدریج برای فرزندم هم، یک مادر ویک معلم خوب شدم ، باآشپزی احساس شادی می کنم. ورزش های دامنه حرکتی را تقریبا” هر روز انجام می دهم و هر خبری در رابطه با ضایعات نخاعی و بهبودی آن ها باشد ،برایم مهمترین خبر است. ولی گهکاهی باز هم افسردگی به سراغم می آید. ولی همیشه بایاد خداوند است که افکارمنفی از مغزم بیرون می روند و آنچه به من آرامش ونیرو می دهدچیزی نیست جز یاد خدا ،و تنها یاد خدا .

منبع :نویسنده: افسانه موسوی – انتشار: سایت مرکز ضایعات نخاعی جانبازان