۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

ویلچرچهارچرخ دارد

تولد شروع یک زندگی جدیده ، کودکی آغازیک دوران اززندگی است ، شور نوجوانی مرحله ای از زندگی است ، جوانی سرفصلی از یک زندگی توأم با شور نشاط وشادی است . و بالاخره مرگ شروع یک زندگی دیگری است ، اما برای من یک زندگی ای شروع شده بود که با همه اینها فرق داشت ، من قبل از این پا داشتم ، می دویدم ، از پله ها بالامی رفتم ، از کوه ودره عبور می کردم ، سواردوچرخه می شدم و جاده ها رادر می نوردیدم .هر کجا که دل می خواست، می رفتم ، با دوستان زیادی معاشرت داشتم . اما به ناگاه مرحله جدیدی از زندگی من آغاز شد ؛ زندگی بدون پا ، نه ؛ پا داشتم اما نمی توانستم آنهاراحرکت دهم. من از ناحیه نخاع آسیب دیده بودم . هر کس به طریقی دچار آسیب دیدگی نخاعی می شود ، یکی در جنگ ترکش به ستون فقراتش می خورد ، یکی از بلندی به زمین سقوط می کند، دیگری تصادف می کند ، یکی توی آب کم عمق شیرجه می زند و نخاع گردنش آسیب می بیند. اما ماجرای حادثه من که منجر به آسیب دیدگی نخاع ام شد ،با همه این ها فرق داشت ، هر چند خاطره تلخی از آن روز دارم ، اما گفتنی ها را باید گفت . این گفتنی ها جزوی از زندگی من بود ، این گفتنی هابه زندگی من سجاق شده بود.


تازه وارد هفده سالگی شده بودم، توی سوم دبیرستان در رشته ریاضی فیزیک درس می خواندم . علاقه شدیدی به دوچرخه سواری داشتم . هرجامی رفتم ، دوچرخه همراهم بود. وقتی که به مدرسه می رفتم ، وقتی که برای خرید به مغازه می رفتم ، وقتی که همراه دوستان به یک گردش بیرون شهری می رفتم ، همیشه سوار دوچرخه بودم. طوری شده بودکه دوستان به من می گفتند ،جواد دوچرخه ای . با دوچرخه تک چرخ می زدم و مسافت زیادی را طی می کردم ، گاهی آنقدر تک چرخ با دوچرخه می رفتم که انگاری فقط دوچرخه یک چرخ دارد.در مسابقات استانی همیشه حرف اول رامی زدم . حریفی نبود که ازمن جلو بزند ، در مسابقات کشوری سوم شده بودم و تلاش می کردم که برای سال بعد مقام اول را کسب کنم .


آن روز با چند نفر از دوستانم مسیر جاده بیرون ازشهر را طی می کردیم . هوا صاف بود و برگهای درختان کنار جاده به نرمه بادی تکان می خوردند. ما کنارجاده در یک ستون حرکت می کردیم .طبق معمول بچه ها اصرار کردند که من جلودار دوچرخه سواران باشم . همین جور که داشتیم مسیر را طی می کردیم ، دیدیم در وسط جاده پرچم قرمز رنگی را به علامت خطر بالا گرفته اند ، سرعت راکم کردیم وقتی به نزدیک محل که نرسیده به تونل بود، رسیدیم، دیدیم دو سه نفری ایستاده بودند و از حرکت ماشین ها جلو گیری می کردند. کمی آن طرفتر ماشین پلیس ایستاده بود و چراغ گردان آبی و قرمز رنگش می چرخید ،پرسیدیم چه خبره ؟ سربازی که پرچم قرمز رنگی دستش بود گفت : تونل ریزش کرده، راه بسته شده . بهتره برگردید.


با بچه ها مشورت کردیم ، سر انجام به اتفاق آرا به این نتیجه رسیدیم که از کنار تونل به طرف کوه برویم و آن طرف کوه دوباره به جاده برسیم .


مسیر کوه راطی کردیم ، عبور با دوچرخه از سربالایی که سنگلاخی بود ، مشکل به نظر می رسید ،به همین خاطر از دوچرخه هایمان پیاده شدیم ومسیر را طی کردیم . وقتی به قله رسیدیم ، به زیر پایمان نگاه کردیم در چشم انداز ما دشت وسیعی قرار داشت که جاده چون ماری سیاه در میاه دشت پیچ وتاب می خوردو به آن دورها می رفت . بعد ازکمی استراحت یکی از بچه ها گفت : کی حاضره سرپایینی را با دوچرخه طی کنیم ؟دو سه نفری با نگاه عاقل اندر سفیه به او نگاه کردند . او حرفش را اینجوری اصلاح کرد کی دل و جرأت داره سوار بر دوچرخه سرپایینی را طی کنیم ؟ یکی از بچه ها همانطور که خرمایش را در دهان می گذاشت، گفت : من که می گم این کار دیوونگی محضه !


احمد گفت : کی حاضره بامن تا پایین مسابقه بده . بچه ها سکوت کردند. او ادامه دادیه نفرجگر دار تو شماها پیدا نمی شه که با من بیاد تاپایین کوه برویم . چند نفری ازبچه ها به من نگاه کردند . با تعجب گفتم : چرا به من نگاه می کنید . من که حاضر نیستم این سرپایینی را با دوچرخه بروم . سعید گفت : ما امیدمون همه به تو بود که روی بهرامو کم کنی. گفتم : ول کنید بچه ها ار خر شیطون بیاید پایین . بهرام در حالی که سوار دوچرخه می شد ، گفت : توی جاده صاف که خاله منم می تونه دوچرخه سواری کنه.مرد اونه که در مسیر سنگلاخی و سراشیببی دوچرخه سواری کنه ، وگرنه به اش نمی گن دوچرخه سوار.


نمی دونم چه جوری شد که با حرف دوسه تا از بچه ها و کرکری خوندن بهرام بلند شدم سواربر دوچرخه ،گفتم : من حاضرم .
در مسیر سرپایینی ، ابتد ابا احتیاط راههای باریک و بدون سنگلاخ را می رفتم . بهرام در حین حرکت ، مدام رجز می خواند و از خودش تعریف می کرد. او ن می گفت درسته که تو دوچرخه سواری و توی مسابقات برنده شدی ، اما توی کوهستان عاجزی نمی تونی دوچرخه سواری کنی .


توی دلم گفتم :یه عاجری به ات نشون بدم که اون سرش ناپیداست . فکر کردی ؟


همانطور که مسیر سرپایینی را می رفتم سعی می کردم از بهرام جلو می زنم . کم کم سرعت دوچرخه ام زیاد شد ؛ به جایی رسیدم که دیگر کنترلش دست من نبود؛مثل باد سرپایینی را می رفتم ؛ توی این موقعیت ترمز گرفتن نیز صلاح نبود . با سرعت از روی تخته سنگی عبورکردم چندمتری در هوا پرواز کردم وقتی پایین آمدم . با کمر به روی زمین افتادم ودیگر چیزی نفهمیدم.


****


چشمم که باز کردم دیدم توی بیمارستان هستم . پدرو مادر وخواهرم بالای سرم بودن . سر درد عجیبی داشتم ، از ناحیه کمر دردشدید ی بر من عارض شده بود . از پدر پرسیدم چی شده ؟ چرا من بیمارستان هستم ؟ پدر گفت : تو با دوچرخه ازکوه پرت شده ای ؟ تازه یادم افتاد چه اتفاقی برایم افتاده است . بعد از یک ساعت گفتم می خواهم بروم دستشویی .پرستار َآمد و گفت تو نباید حرکت کنی .


دو سه ماهی در بیمارستان تحت درمان بودم ، دلم برای هوای بیرون لک زده بود ، دلم می خواست بلند شوم راه بروم . اما به من گفتند تو نمی توانی راه بروی بعدها شاید بتوانی ؛ولی فعلأ نباید حرکت کنی !


کم کم به من گفتند نخاعت به شدت آسیب دیده است و به این زودی نمی توانی راه بروی .
زندگی جدیدی برایم شروع شده بود . زندگی که با زندگی قبلم از زمین تا آسمان فرق می کرد . من دیگر نمی توانستم راه بروم دیگر نمی توانستم بدوم ، دیگر نمی توانستم کوه بروم و مهمتر از همه نمی توانستم دوچرخه سواری کنم .
وقتی این اتفاق برایم افتاد پدر و مادرم نمی گذاشتند که من دست به سیاه و سفید بزنم . بلافاصله هر چی می خواستم برایم مهیا می کردند، هر جا دلم می خواست مراباماشین می بردند.


پدرم پول زیادی برایم خرج کرد تا شاید من مثل روز اولم بتوانم راه بروم ،اما نخاعم بکلی قطع شده بود و دیگراز دست کسی کاری بر نمی آمد . کلیه که نبود با پیوند بشود معالجه کرد ،شاید اکثر اعضای بدن انسان را بتوان با پیوند ترمیم کرد . اما قطع نخاعی که من داشتم فعلأ هیچ درمانی نداشت .


کم کم احساس کردم که من یک آدم اضافی ، یک موجود دردسر ساز ، یک موجود انگل برای دیگران هستم . دیگر از اینکه مدام از دیگران (پدر ومادر ) کمک خواسته بودم ، خسته شده بودم.


وقتی که پدرمرا با ماشین به گردش می برد ، دوچرخه سوارانی را که در جاده می دیدم ، یاد دوران خاطرات خوش خودم می افتادم ، زمانی که قهرمان استان بودم ودر کشور مقام آورده بودم .


****


می دانم تصمیم درستی نبود ، اما من دیگر از زندگی سیر شده بودم ، و نمی خواستم بیش از این سربار پدر ومادرم باشم .صبح زود یک تاکسی گرفتم تا مرا به بیرون شهر برود . سوار برویلچر  شدم و  یک مسیر سربالایی  راطی کردم . وقتی به سربالایی رسیدم  در آنجا یک منطقه پرتگاهی وجود داشت  ، با خود گفتم این دیگر آخر خطه جواد، دیگه از این به بعد مزاحم کسی نیستی ، دیگر وبال گردن کسی نیستی !همانطور که داشتم آخرین نگاههایم را به اطراف می انداختم ، پرنده مادری را دیدم که می خواست به جوجه اش پرواز کردن را بیاموزد . اما جوجه همین که مقداری با مادر پروا زمی کرد ، به ناگاه بر روی زمین می نشست . مادر به طرفش می آمد و سعی می کرداورا تشویق کنندکه بپرد.


من دیگر مثل پرنده ای بودم که نمی دانستم پرواز کنم .به لب پرتگاه رفتم ، تنها کافی بود با یک حرکت دستم با ویلچر خودم را از آن بالا به طرف درده پرت کنم ، همه چی تمام خواهد شد. من برروی زمین سنگلاخی کف دره سقوط خواهم کرد و مغزم از هم خواهد پاشید . خداحافظ زندگی ، خداحافظ مادر ، خداحافظ پدر مهربانم که زحمت زیادی برایم کشیدی ، خداحافظ خواهرم که هر روز با دلسوزی ویلچرم را پاک می کردی و یاورم بودی .


چشم هایم را بستم و دستم را روی چرخهای ویلچر گذاشتم وهمینکه می خواستم آنهارا به طرف دره حرکت دهم . ناگاه صدای پارس سگی ،باعث شد که چشمانم را باز کنم و به آن طرف نگاه کنم. سگی، پارس کنان  به طرفم آمدو درست روبه رویم ایستاد. گویی می خواست مانع من از پرت شدن به طرف دره شود . این سگ از کجا آمده بود؟ بامن چه کار داشت ؟در همین موقع صدای گوسفندانی را شنیدم .؛ و به دنبال آن چوبانی رادیدم که چوب به دست به طرفم آمد ، لبخندی زد و گفت : سگ گله است . او یاد گرفته نگذارد گوسفندان به لبه پرتگاه نزدیک شوند تا مبادا سقوط کنند. یک آن گویی برقی بر سینه آسمان زده شود .جرقه ای در مغزم زده شد. سگ می دانست که سقوط از دره همان و تکه تکه شدن همان .شاید او دردوران کاری اش دیده بود که گوسفندانی از لب پرتگاه به ته دره سقوط کرده اند . اما من نمی دانستنم ؛ می دانستنم ؛ مغزم قفل کرده بود وخودم را به ندانستن زده بودم؛ هر طور بود می خواستم خودم را خلاص کنم .


چوبان از من خواست صبحانه را میمهانش باشم . او با خارهای بیابان آتشی درست کرد. از شیر تازه گوسفند دوشید توی کاسه و چند قلوه سنگ تمیز را که از قبل آماده کرده بود روی آتش گذاشت وقتی سنگها سرخ شدند ، آنهارا توی کاسه شیر ریخت . شیر با آتش داغ سنگها به جوش آمد . شیر را که خوردم ، احساس کردم تابه حال همچین شیر لذیذ و گوارایی رانخورده بودم .در حینی که چوپان از زندگی چوپانی اش برایم تعریف می کرد من دیدم که چگونه بره های کوچک از پستان مادرشان شیر می خورند . من دیدم که چگونه سگ گله مواظب گوسفندان است . من دیدم نی زدن چوپان را و صدای آرام بخش نی اش را ثمن دیدم که جوجه پرنده بالاخره با کمک مادرش پرواز کردن را آموخت والان داشتند در هوا پرواز می کردند. من احساس کردم که زندگی چقدر زیباست .


چوپان گفت : وقتی شما رادیدم فکر کردم صفرعلی خودمان هستی. باتعجب گفتم : صفرعلی ؟
چوپان گفت : اونم مثل تو روی ویلچر میشینه ؛اما تو حوض بزرگ کنار چشمه علی جوری شنا می کنه که هیچ آدم سالم مثل اون نمی تونه شناکنه . درست مثل شما که من تعجب کردم وقتی شما را بالای آن سربالایی  دیدم .
یک دفعه به خود آمدم راستی من چطور با ویلچر این مسیر ناهموار را طی کرده بودم  . یک آن احساس کردم توانایی هایی دارم که خودم به آن واقف نبودم .


توی جاده ویلچر سوارانی رادیدم که مسیر را طی می کردند، وقتی به من رسیدند با گرمی برایم دستی تکان دادند.
دوچرخه دو چرخ دارد؛ ویلچر چهار چرخ دارد، پس فرق آنچنانی با هم ندارند. من می توانستم با ویلچر نیز به ورزشی که موردعلاقه ام بود بپردازم . دیگر از ویلچر بدم نمی آمد . من تصمیمم را گرفته بودم که به زندگی ادامه بدهم . همانطور که بادوچرخه ام دوست بودم ، با ویلچرم نیز پیوند دوستی بستم . در مسابقات ویلچرانی داخل کشور شرکت کردم و مقام اول را کسب کردم وبه خارج اعزام شدم . وقتی هواپیمایمان از باند فرودگاه اوج می گرفت . لبخندی زدم و به زمینی که کم کم از من دور می شد نگاه کردم . من احساس خوشبختی می کردم ؛ چرا که مر حله جدیدی از زندگی من آغاز شده بود.

منبع : داستان کوتاه “اشتباه گرفتی ”  –نوشته : ابوالفضل طاهرخانی -انتشار:مرکز  ضایعات نخاعی -آبان۸۹