کلید صبر به هر قفلی میخورد! (مهرداد زندی )
تا به حال به حرکات خودآگاه یا حتی ناخودآگاه بدنتان هنگام خستگی فکر کردهاید؟ اصلا میدانید احساس خستگی هم یکی از لطفهای بزرگ خداوند در حق ماست تا راهی برای مبتلا نشدن به مشکلات جدی پیدا کنیم؟ همین راه رفتن ساده و قدم زدن در خانه و خیابان، برای عدهای از جانبازان و معلولان قطع نخاعی مانند یک رؤیاست. انگار که ما بخواهیم با نگاه کردن به یک در بسته، آن را باز کنیم! در این میان، مهرداد زندی، جوان معلول قطع نخاعی است که اگر روزها و سالها هم با او به صحبت بنشینید، محال است او شکایتی از وضعیتش کند. سختی و مشقتهای زندگیاش را برایتان تعریف میکند اما روح صبر درصورتش پیداست و آن یأسی که بعضی از ما در اثر یک اتفاق ساده دچارش میشویم، هیچ اعتباری پیش او ندارد. مهرداد زندی روز تولدش را ۲۲سال بعد از حضورش در این دنیا میداند! عجیب نیست وقتی خودش میگوید: «سال ۷۲دوباره متولد شدم و این بار پا به دنیای تازه و متفاوت از قبل گذاشتم. این بار بیشتر از من اطرافیانم گریان بودند! اما این دنیایی است که من خیلی دوستش دارم و خیلی چیزهایم را مدیون آن هستم. من از ورودم به دنیای معلولیت حرف میزنم؛ دنیایی که باعث شد من درک بهتری از زندگی داشته باشم. مطمئن هستم اگر صد سال در شرایط قبل از معلولیت زندگی میکردم به چنین درکی که الان دارم، نمیرسیدم. از روزی که پا به این دنیای تازه گذاشتم، این سالروز را برای خودم مبدأ تولد قرار دادهام. این کار چند حسن دارد؛ مهمترینش هم این است که من حالا فقط ۲۲سال دارم!» مهرداد زندی در همین دوران معلولیتش ازدواج کرده و صاحب پسری شده که حالا تقریبا ۲ ساله است. زندگیاش هم از راه فعالیت در معاملات بازار بورس، آن هم از طریق فضای مجازی و با استفاده از اینترنت میگذرد.
- زندگی کردن بدون داشتن توانایی راه رفتن چطور میگذرد؟
خدا را شکر که من هم مثل همه مردم زندگی میکنم. هرچند که زندگی کردن من تا اندازهای با مردم سالم تفاوت دارد. اما خدا را شاکر هستم که امروز بعد از گذشتن ۲۲سال از آن حادثهای که منجر به قطع نخاع من شدتوانستهام ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم. من آن را روز هیجانانگیز و نقطه عطف زندگیام میدانم. این روزها هم بهطور مجازی و از طریق اینترنت در بازار بورس مشغول فعالیت هستم.
- چرا آن روز تصادفتان را روز هیجانانگیز میدانید؟! مگر تصادف کردن، شکستن گردن، قطع نخاع و مشکلات بعد از آنچه اثری در زندگی شما داشت که با نشاط از آن یاد میکنید و آن را روز هیجانانگیز میخوانید؟
بهنظر من هیجانانگیزترین روز میتواند همان روزی باشد که آدم در سیام اسفند به دنیا بیاید. کسی که در این روز به دنیا میآید باید ۴سال منتظر فوت کردن شمع تولدش باشد، چه حس خوبی دارد فوت کردن آن شمع! به هر حال آدمها همه یکبار به لطف مادر و پدر متولد میشوند، اما من ۲ بار متولد شدم. از روزی که پا به این دنیای تازه گذاشتهام، این سالروز را برای خودم مبدأ تولد قرار دادهام.
- چرا مبدأتولد؟
این کار چند حسن دارد؛ بهترینش این است که من با وجود اینکه طبق شناسنامه متولد سال ۱۳۵۰هستم، اما حالا با گذشتن ۲۲سال از آن روز مهم زندگیام، فقط ۲۲ سال سن دارم و واقعا این روزها در این سن زندگی میکنم و بسیار خوشحال و شاد هم هستم.
- کمی از آن ماجرا بگویید. چه شد که از گردن قطع نخاع شدید؟
سال ۱۳۷۲بود که دوران سربازیام تمام شد. آن زمان اصلا اهل وقتگذرانی بیهوده نبودم و میخواستم هرچه زودتر شغلی داشته باشم. به همین دلیل نخستین کاری را که به من پیشنهاد شد قبول کردم. همان زمان بود که موتورسیکلتم نقص فنی داشت و من نسبت به آن بیتوجه بودم. همین بیتوجهی هم باعث شد وقتی در یک بلوار در جنوب غرب تهران با موتورسیکلتم در حال حرکت بودم، ناگهان احساس کردم که موتورم باز هم اشکال پیدا کرده است. پشت من هم اتومبیلی در حال حرکت بود و از ترس اینکه مبادا به من برخورد کند، فورا موتورم را به سمت کنار خیابان هدایت کردم و چون این اتفاق با عجله و بیدقت بود، با سر به تنها درخت کنار آن بلوار برخورد کردم. در این حادثه گردنم شکست و من از مهره پنجم و ششم ستون فقرات، قطع نخاع شدم.
- قطع نخاع از مهره پنجم ستون فقرات، چه محدودیتهایی برای شما ایجاد کرده است؟
نخاع از هر جا که آسیب ببیند از همان جا به پایین تمام اندامهای ارادی و نیمهارادی و حتی غیرارادی از کار میافتند. برای من هم این اتفاق افتاده و حالا فقط از دست چپم میتوانم استفاده کنم و با دست راستم از مچ و انگشتان دستم توانایی گرفتن وسایل را ندارم. مثلا نمیتوانم با دست راستم قند بردارم یا استکانی را نگهدارم.
- اشاره کردید که ۲۲ سال داشتید که این اتفاق افتاد و شما توانایی راه رفتن و بسیاری از کارهای دیگر را از دست دادید. این اتفاق برای یک پسر جوان چقدر سخت و غیرقابل باور بود؟
مدتی نمیتوانستم باور کنم که دیگر نمیتوانم با پاهایم راه بروم. حدود ۶ماه اول همراه خانوادهام تمام مدت در بیمارستانها در رفتوآمد بودیم. بعد از آن هم حدود ۲ سال طول کشید تا توانستم شرایطم را درک کنم و تا اندازهای کارهای شخصیام را خودم انجام بدهم.
حالا بعد از گذشت ۲۲سال از معلولیت جسمی، باور دارم که صبر کلید حل بسیاری از مشکلات است. درست است که معلولیت و قطع نخاع من با گذشتن زمان درمان نشده، اما در طول این مدت تحولاتی در فکر و زندگیام پیش آمده که آن را مرهون همین مشکلات میدانم. چون تا زمانی که مشکلات نباشند و آدم صبورانه به حل آنها مشغول نشود، نمیتواند خودش را آدم مقاوم و بردبار و شادابی بداند. با جزع و فزع هم مشکلی حل نمیشود. تنها نتیجه گریه و گلایه از مشکلات این است که دوست و آشنا و غریبه برایم دل بسوزانند و این دلسوزی را به زبان بیاورند که این اتفاق هم جز ناامیدی و یاس بیشتر رهاوردی برایم ندارد. پس بهترین راه در مواجهه با مشکلات این است که صبور و شاد باشم تا به بهترین نحو ممکن زندگی کنم.
- هر کسی که شما را بشناسد میداند که فرد صبور و شادی هستید و این در حالی است که تواناییهای مردم سالم را ندارید. این روحیه را از چه زمانی در خودتان داشتهاید؟
حقیقت این است که از کودکیام، آدم کم صبر و گوشهگیری نبودم. همیشه فعالیتهای خاص خودم را داشتم. مثلا از دوره نوجوانیام علاقه زیادی به ماهیگیری، شنا و کوهنوردی داشتم. اما برای اینکه بتوانم آخر هفتهها به این علاقههایم بهطور کامل برسم و در عین حال برای اینکه در تأمین هزینه تفریحاتم مزاحم پدرم نباشم، بعد از مدرسه کار میکردم و درآمدم را خرج این تفریحات میکردم.
در دوران آموزشی سربازی هم منشی گروهان خودمان بودم. بعد از آموزشی، محل خدمتم یک کارخانه ساخت تسلیحات نظامی در غرب تهران تعیین شد. هر روز صبح ساعت ۵ صبح با سرویس میرفتم کارخانه و ساعت ۲بعدازظهر برمیگشتم خانه. کارم یک سال سوراخ کاری لوله خمپاره ۱۲۰بود و سال دوم را در قسمت کنترل کیفیت کارخانه بودم. ۲ماه آخر خدمت سربازی را هم یکجا به مرخصی رفتم. در همان روزهای اول مرخصی بود که آن حادثه برایم اتفاق افتاد.
- پس خیلی با نشاط و پرجنب و جوش بودید اما اصلا فکر میکردید در آن سن و سال چنین اتفاقی برایتان بیفتد؟
آن زمان من بهاصطلاح بچه هیئتی بودم. دائم در هیئتها و مسجدها رفتوآمد داشتم. حتی بهخاطر دارم که وقتی سالم بودم، درماه محرم و رمضان به هیئت محبینالائمه علیهمالسلام در خیابان ری میرفتم و آنجا حجتالاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان سخنرانی میکرد. تعداد زیادی از جانبازان جنگ تحمیلی هم به آنجا میآمدند و من همیشه این سؤال را در ذهنم داشتم و میگفتم این جانبازان که ۲ پای سالم دارند چرا روی ویلچر نشستهاند؟! دنیا چقدر کوچک است! صبح روز سهشنبه۲۹صفر (۲۹مرداد سال ۱۳۷۲) من در هیئتی بودم که حاج منصور ارضی در آنجا زیارت عاشورا میخواند. آخر مراسم حاج منصور گفت: «محرم و صفر هم تمام شد، چهکسی میداند سال آینده این موقع چگونه و کجاست!» از آنجا که بیرون آمدم هنوز یک ساعت نگذشته بود که تصادف کردم و حالا مدتهاست در دوران جوانیام میدانم که چرا آن جانبازان با ۲پای سالم روی ویلچر مینشستند.
- بسیاری از مردم نمیدانند زندگی کردن در شرایط قطع نخاع اصلا امکان دارد یا نه! این در حالی است که شما ۲۲ سال با این شرایط به خوبی و خوشی زندگی کردهاید. پرسش ما این است که شما با چنین شرایطی زندگی را چطور میگذرانید؟
یک آدم قطع نخاعی باید همه زندگیاش نظم و حساب داشته باشد تا بتواند با تحلیل آنچه بر او گذشته با مشکلات خود مقابله و از آن به بعد از وقوع مجدد آن مشکل پیشگیری کند. حقیقت این است که تا ۳-۲سال اول، همه کارهای من را خانوادهام انجام میدادند اما من از همه سختیها و مشکلاتم خوب درس گرفتم. با روش آزمون و خطا یاد گرفتم که بسیاری از کارهای شخصیام را خودم انجام بدهم. امروز یاد گرفتهام که چگونه از تخت بیمارستانی استفاده کنم، چگونه با کمک یک نفر روی ویلچر بنشینم و دوباره به روی تخت برگردم، امروز میدانم که چطور با سرگیجه و سیاهی رفتن چشمهایم روبهرو شوم، هروقت که احساس کنم به حمام نیاز دارم با کمک خانواده روی ویلچر حمام خود مینشینم و به حمام میروم و یک دستی خودم را میشویم. خوشبختانه آدم صبوری هستم! حتی با وجود این شرایط ازدواج کردهام و صاحب فرزند شدهام.
- حالا با این رنجهایی که کشیدهاید فکر میکنید چرا بعضی از ما به محض بروز یک مشکل کوچک، زود از کوره درمیرویم و زمین و زمان را به هم میدوزیم؟
فکر میکنم ما وقتی میخواهیم از واقعیت و اشتباه خودمان فرار کنیم یا توجیهی برای کم صبری بیاوریم، میگوییم قسمت و بخت و پیشانی نوشت ما این بوده! درحالیکه آدم خودش اشتباه کرده است. البته به قضا و قدر اعتقاد دارم و میدانم که خداوند ما را به روشها و شرایط گوناگون آزمایش میکند و هر کسی گرفتاریهایی در زندگیاش دارد. اما آیا واقعا از اول در طالع من اینطور نوشته بودند که تصادف کنم و زمینگیر بشوم؟ معلولیت من را بسیار صبور و مقاوم در برابر ناملایمات و پرطاقت و توان کرده است. یک شعری از ایرج میرزا هست که من آن را اینطور میخوانم:
گویم که مرا چو زاد مادردندان به جگر گرفتن آموخت
من یاد گرفتهام که هیچ وقت حسرت چیزهایی که از دست دادهام و آن چیزی که بهدست نخواهم آورد را نخورم.
- و مخلص کلام؟
زندگی با محدودیت و مشکلاتش خلاصه نمیشود.
- شکر نعمت به جای بیصبری
میگویند هر کسی که در دریا در حال غرق شدن باشد و شنا نداند، نباید دست و پا بزند. کمی آرامش و تحرک کم، میتواند او را از مرگ حتمی نجات بدهد؛ اما اگر زیادی هیجانزده شود و بیصبری کند، مرگش حتمی است.
قضیه چندان ساده نیست. مگر میشود به حادثهای گرفتار شد و هیچ تلاشی نکرد؟ اینجاست که اندیشمندان میگویند: «شنا کردن با دست و پا زدن زیادی تفاوت دارد.»
حجتالاسلام محسن قرائتی هم جزع و فزع بیهوده را مترادف ناشکری میداند: «بیتابی کردن برای چیزی که از دستمان رفته بیهوده است. اگر هم لازم باشد که حرکتی از خودمان نشان بدهیم که باز هم مشکل با کم صبر بودن حل نمیشود. گاهی لازم است به جای گریه و بیقراری برای آنچه از دستمان رفته، به خدا پناه ببریم و به آن نعمتهایی که برایمان تأمین کرده است فکر کنیم. در حقیقت شکر نعمت یک راه خوب برای صبور بودن و آرام شدن قلب است.»
فرهاد مرندی، روانشناس اجتماعی است. او دلیل بیصبری بعضی از آدمها را نبود ایمان کامل به خداوندی خدا میداند و میگوید: «اگر قبول کنیم که اتفاقهایی که برای ما میافتد به اراده خداوند صورت گرفته، چه دلیلی برای بیتابی و کم صبری ما وجود دارد. البته درست است که ادعای صبوربودن باید آزمایش شود اما باید در همه دوران زندگی، خودمان را برای هر نوع پیشامد بد و ناخوشایندی آماده کنیم.»
مرندی معتقد است: «گاهی لازم است که هر از چندگاهی بهخودمان اعتماد به نفس بدهیم که انسان صبور و مقاومی هستیم. البته شاید در دوران رفاه و آسایش، کار چندان چشمگیری نباشد اما در زمان امتحانهای بزرگ، نتیجهاش را به خوبی نشان میدهد.»
- زیباییهای دنیا را ببینید!
ما آدمها اگرچه در نهایت اجداد مشترکی داریم و روح واحدی در جسممان هست، اما از زمین تا آسمان با هم فرق داریم. بعضیها به محض یک اخم دوست یا همکار از کوره درمیروند و زمین و زمان را به هم میدوزند که چرا اینطور رفتار کرد! بعضیها اما آنقدر راحت و ساده کنارت مینشینند و بزرگترین رنجهای زندگیشان را برایت تعریف میکنند که خیال میکنی برایت قصه هزار و یک شب میگویند.
مهرداد زندی هم روی ویلچرش مینشیند و زندگیاش را برایت تعریف میکند. طوری صحبت میکند که انگار دارد ماجرای جالبی از زندگیاش را برایت میگوید. تو دلت میگیرد و مدام دنبال مجرمی هستی که همه تقصیر را به گردنش بیندازی اما او که در اوج جوانی و با همه نشاط زندگی مجبور شده هرروز ۲۰ساعت از عمرش را در بستر بگذراند، آنقدر صبور است که هیچ گلهای ندارد. این داستان نیست. ماجراهایی است که واقعا اتفاق افتاده اما چون بعضی از ما خیلی کم طاقت هستیم، عظمت ماجرا را باور نمیکنیم. اما باورش سخت نیست برای مهرداد زندی که روز تصادفش را شروع زندگی جدید میداند؛ «دنیا زیباییهای زیادی دارد، چشمهایتان را نبندید.» این جملهای است که مهرداد زندی به ما و شما هدیه کرده است. به هر حال صبر کردن انواع و مراتبی دارد که آدمها در مواجهه با آنها دستهبندی میشوند.
- کار و تفریحات یک جوان قطع نخاعی
می گویند صبر، گیاه برگ تلخی است که میوه شیرین دارد. مهرداد زندی هم چنین باوری داشته که حالا با وجود مشکل بزرگی که در حرکت دست و پاهایش دارد، جوان موفقی است؛ چون خودش تأکید میکند که «می دانستم با محدودیتی که برایم ایجاد شده بود باید کنار بیایم. اما بهترین راه چه بود؟ بهترین راه این بود که امیدوار باشم، صبر کنم و تلاشم را بهکار بگیرم تا در حد امکان مانند بقیه مردم سالم کار و تفریح کنم.» بله، کار و تفریح. جالب است که مهرداد زندی هر روز حدود ۳ تا ۵ ساعت را به فعالیت در بازار بورس اختصاص میدهد و با این کار کسب درآمد کرده و هزینههای خانوادهاش را تأمین میکند. خودش میگوید: «اوایل که دچار این مشکل شده بودم نمیدانستم چه باید بکنم. بعد از مدتی خودم را با رایانه و اینترنت مشغول کردم و مطالب متنوع آن را میخواندم. حین همین کارها بود که با بورس آشنا شدم. فعالیت در بورس را هم از طریق سایتهای اینترنتی یاد گرفتم و با کمک دوستانم توانستم در خرید و فروش سهام بورس شرکت کرده و معامله کنم. حالا این کار شیوهای برای کسب درآمد من است و میتوانم بگویم من هم شاغلم». این کار در روحیه و شخصیت او تأثیر مثبت زیادی داشته، چراکه خودش تأکید میکند: «میگویند کار، جوهره مرد است. پس من هم باید کار میکردم تا بتوانم هم زندگیام را بگذرانم و هم دچار کسالت و خستگی و فرسودگی نشوم». تفریحات زندی هم در جای خودش جالب توجه است. یکی از تفریحات او رفتن به مهمانی و حتی پارک است؛ «مهمانی رفتن یکی از برنامههای زندگی ماست که قابل حذف هم نیست. البته چون به منزل پدرم زیاد میرویم، در کوچه آنها خودمان مناسبسازی مختصری انجام دادهایم! یعنی در کنار چند پلهای که در کوچه وجود دارد، چیزی شبیه آسانسور درست کردهایم تا بتوانم با ویلچر به راحتی از آنجا رد شوم.» و ادامه میدهد: «پارک هم یکی دیگر از تفریحات من است که معمولا به همراه خانواده یا دوستانم میروم. البته یکبار هم خودم به تنهایی به وسیله ویلچر برقی به پارک رفتم و هرچند که خوش گذشت اما واقعا جای خانوادهام در کنارم خالی بود».
یکی دیگر از تفریحات مهرداد زندی، نوشتن وبلاگ است. او این کار را شیوهای برای تبادل تجربهها و یافتههای خودش با دیگران میداند و میگوید: «مدتی بعد از اینکه قطع نخاع شدم وبلاگی درست کردم که تجربههایم را در آن مینوشتم. در همین وبلاگ بود که دوستان زیادی پیدا کردم که بعضی از آنها مشکلاتی شبیه خودم داشتند. به این ترتیب وبلاگ، شیوهای برای کسب تجربه از آنها و اعلام تجربههای خودم بود. دوستانی که در وبلاگ پیدا کردم، برای من دوستان مجازی نیستند. درست است که آنها را از نزدیک ندیدهام، اما با تعدادی از آنها رابطه دوستی خوبی دارم و میتوانم به راحتی با آنها صحبت کنم و تنها نمانم».
- همسرم روحیهام را تقویت میکند
مقاومتها، صبوریها و کمصبریهای یک معلول قطع نخاعی را باید در لابهلای حرفهای همسرش جستوجو کرد. شاید تصور کنید که همسر چنین آدمی باید خیلی صبور و مقاوم باشد؛ درست است اما شرط کافی برای داشتن یک زندگی آرام و شاد نیست. همانطور که همسر مهرداد زندی هم به روحیه شاد و مقاوم همسرش اشاره میکند و میگوید: «همسرم مرد شاد و صبوری است؛ آنقدر که او در زندگی به من روحیه میدهد و برای مقابله با مشکلات تشویقم میکند». او ادامه میدهد: «قبل از ازدواج با او میدانستم که بهدلیل مشکلات جسمیاش نمیتواند مانند افراد عادی باشد اما وقتی با او صحبت کردم متوجه شدم معیارهای یک مرد خوب و دلسوز و صبور را دارد. به همین دلیل است که پیشنهاد ازدواج با او را قبول کردم».
حالا مهرداد زندی و همسرش دارای یک پسر کوچک هستند. خانم زندی میگوید: «همسرم پدر بسیار خوبی برای پسرمان است. با وجود مشکلاتی که خودش دارد، نهتنها کارهای خودش را انجام میدهد بلکه گاهی در غذا دادن به پسرمان هم به من کمک میکند، با او بازی میکند و از او مراقبت میکند تا من بتوانم به کارهای منزل رسیدگی کنم. در مجموع، زندگی ما هیچ تفاوتی با زندگیهای آرام و شاد ندارد و ما واقعا در کنار یکدیگر احساس خوشبختی میکنیم».