۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

برای رسیدن به موفقیت داشتن یک چشم هم کافیست

گفتگوی پیک توانا با سعید کرمی،حامی معلولان و سالمندان

«امید را می‌توان در چشمانش دید»جمله ای که بارها شنیده و باورش کرده‌ایم اما من می‌نویسم امید را می‌توان دید حتی دریک چشم، چشمی که توانست به تنهایی بار سنگین نگاه‌های دو چشمی را به دوش بکشد، می‌نویسم از شجاعت و جسارت جوان  ۲۶ ساله که حتی تصور نمی‌کرد روزی او را معلول بنامند و سرنوشتش طوری تغییر کند که اگر تغییر نمی‌کرد او درجایگاه امروزش نبود.

سعید کرمی آخرین فرزند خانواده و در پایتخت آبشارهای ایران استان لرستان متولد شده است،او ۵ برادر و ۴ خواهر بزرگتر از خودش دارد که یکی از خواهران او به رحمت خدا رفته است، ۱۵ ساله بود که پدرتصمیم می‌گیرد به شهر اصفهان برای ادامه زندگی مهاجرت کنند.

وقتی دلیل محدودیت سعید را پرسیدم، اینگونه پاسخ داد:«شاید برای خوانندگان پیک توانا شنیدنش دردناک باشد اما من می‌گویم زیرا تجربه ای باشم برای کودکانی که ندانسته کاری می‌کنند که به دنبال آن اتفافی تلخ در انتظارشان خواهد بود؛ روزهای اولی بود که پا در سن ۷ سالگی گذاشته بودم و می‌دانیم اوج شیطنت‌های کودکانه در همین سن است، از آنجایی که من پسری فوق‌العاده کنجکاو بودم و نمی‌توانستم حتی برای یک ساعت آرام بنشینم، در یکی از روزهای فصل تابستان با دوستان هم محله‌ ای که تقریبا هم سن و سال خودم بودند تصمیم عجیبی گرفتیم، نقشه ای ماهرانه که حتی بهترین مهندسین شهر هم نمی‌توانستند طراحی کنند، گویی تمام بازی‌های کودکانه برایمان تمام شده و یا حتی تکراری بودند و به دنبال بازی جدیدی می‌گشتیم تا اینکه تصمیم گرفتیم به بیمارستانی که نزدیک محل زندگی مان بود برویم، شروع کردیم به جمع آوری سرنگ های مصرف شده و از بیمارستان خارج شدیم، بازی وحشتناک ما آغاز شد و هر کدام سرنگ هارا پر از آب کرده و به سمت یکدیگر آبپاشی می‌کردیم و هیچ چیز لذت بخش تر از این کار برای ما در این دنیا وجود نداشت، اما در میان این بازی هیجان انگیز سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد، یکی از دوستانم سرنگ مصرف شده را از آب لجن پر کرد و به سمت من گرفت متاسفانه سوزن موجود در آن به دلیل گرفتگی محفظه( با لجن ها) به سمت چشم من پرتاب شد…. این بازی لذت بخش همانا… عفونت و تخلیه چشم سمت چپ من برای همیشه همانا…  یکی از چشمانم را از دست دادم  من ماندم و یک چشمی که باید چندین سال به نگاه های غلط و ترحم آمیز پاسخ می‌داد؛ این آخرین بازی کودکانه من بود و پس از آن دیگر بهترین بازی‌ها هم برایم لذتی نداشتد.»

برای رسیدن به موفقیت داشتن یک چشم هم کافیست

دوست ندارم به دوران کودکی باز گردم

حالا من مانده بودم و یک محدودیت در ظاهرم که هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم این نقص را از دیگران پنهان کنم، در مدرسه عادی درس می خواندم اما هرگز شرایطم را نپذیرفتم و حجم نگاه‌های هم کلاسی ها به اندازه ای سنگین بود که گویا پای رفتن به مدرسه را از من می‌گرفت، وقتی به آن روزها و ترحم‌های دوستانم فکر می‌کنم هرگز آرزوی برگشت به کودکی را ندارم؛ مقطع راهنمایی هم به همان صورت سپری شد و تمام وقت و تلاشم برای ورزش بود تا بتوانم خودم را از این افکار دور کنم.

آرام آرام خودم را ساختم

وارد دبیرستان که شدم کم کم خودم را پیدا کردم و محدودیتم را پذیرفتم، این دوران آغاز جامعه شناسی از دیدگاه من بود و باید خودم را برای حضور در اجتماع تقویت می‌کردم، سرسختانه در رشته های ورزشی بدنسازی و بسکتبال خودم را به اثبات رساندم و پیشرفتم به نقطه ای رسیده بود که توانستم مقام‌های زیادی کسب کنم و جزء برترین‌های ورزش باشم.

مشوقم خودم و نگاههای مردم بود

با اینکه به چشم سالمم فشار‌های زیادی وارد می‌شد و درس خواندن می‌توانست آسیب جدی به آن وارد کند اما باید ادامه تحصیل می‌دادم و پس از تلاش های فراوان توانستم در رشته تحصیلی مهندسی برق در دانشگاه پذیرفته شوم، مشوق اصلی من خودم بودم و نگاه های نادرست اطرافیان که باید با پیشرفتم در زندگی این نگرش ها را تغییر می‌دادم و ثابت می‌کردم می توان ایستاد و مقاومت کرد حتی با یک چشم.

بدون استاد یاد گرفتم

از رشته تحصیلم رضایت کافی نداشتم به همین دلیل باید به دنبال راهی می‌رفتم که در آن بهترین باشم، علاقه ام به طراحی های سنتی صنایع دستی و تزئینات معماری باعث شد خودم را محک بزنم و بدون اینکه استادی برای آموزش دادن در این زمینه داشته باشم بتوانم هنرهایی مانند گچبری، کاشی کاری بر روی چوب و آینه کاری را یاد بگیرم و امروز بتوانم با مهارت های خودآموزم برای افراد نابینا و کم بینا کلاس‌های  آموزشی متنوعی راه اندازی کنم؛ خوشبختانه به عنوان خلاق ترین فرد معلول هنرمند صنایع دستی انتخاب شدم و این موفقیت حاصل اتفاق تلخ دوران کودکی من است.

تیم بزرگی تشکیل دادم

سعید به روزهایی رسیده بود که دیگر نمی توانست فقط به خودش بیاندیشد باید خودش را وقف می‌کرد، از زبان خودش نقل می کنم: «تصمیم گرفتم تیم بزرگی تشکیل دهم که اعضای آن متشکل از مهندسین، پزشکان، وکلا، دانشجوها تا کاسبین و دانش آموزان هستند که خداوند مرا یاری کرد تا بتوانم با ساماندهی این تیم موفق شوم آنها را به خانه سالمندان و خانه تعدادی از معلولینی که خانه نشین و منزوی هستند ببرم تا از نزدیک آنها را ببینند و با تقویت روحیه این افراد، آنان را به باشگاه ها و مراکز درمانی هدایت کنم و تا جایی که در توانم است نگذارم هیچ فرد معلولی به دلیل ماندن در محیط خانه به شدتِ معلولیتش افزوده شود؛ و همچنین یکی دیگر از فعالیت هایم این بود که با برگزاری کلاس های صنایع دستی برای زنان سرپرست خانواده توانستم برای آنان شغلی ایجاد کنم.»

مدل شدنم برای تکمیل اراده و قدرتم بود

قانونی در جذب افراد مدلینگ وجود دارد که باید تنی سالم، ظاهری مناسب و استایل خوبی داشته باشی، اما من با مدلینگ شدنم این قانون را تغییر دادم و ثابت کردم که افراد با محدودیت هم می‌توانند با اراده و قدرت در تمام عرصه ها حضور داشته باشند.

صحبت پایانی

حتی تصور نمی‌کردم روزی برسد که از خودم راضی باشم و خانواده‌ام به داشتنم افتخار کنند و از همه مهمتر خوب کردن حال معلولان موجب آرامشم باشد، تا زمانی که چشم سالمم یاری‌ام کند تا آخرین روزهای زندگی‌ام از هم نوعانم حمایت خواهم کرد تا طعم تلخ نگاه‌های مردم را نچشند.