۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

سرگذشت نخاعی شدن مادرم


سال ۱۳۸۳ به بیماری سرطان حنجره پدرم پی بردیم و با انجام عمل جراحی ،  حنجره  او برداشته شد  و به دنبال آن  دیگر پدرم نمی توانست  صحبت کند  . آن زمان من دانشجو بودم و دو برادر دیگرم نیز مشغول کارهای خودبودند  و تمام مراقبت ها و مشکلات توسط مادرم حل و فصل می شد و ما کمتر دخالت داشتیم مگر در امر تحقیق و اطلاع رسانی در باره بیماری .

به علت عوض شدن روحیه پدرم او به حج رفت . سال ۱۳۸۶ وقتی پدرم از سفر حج برگشت مراسم مهمانی برگزار کردیم . یک هفته بعد از مراسم پدرم  ، به خاطر زحماتی که مادرم برای پدرو مادرخویش  کشیده بود و بسیار خسته بود  تصمیم به مسافرت گرفتیم  تا  روحیه او عوض  شود  . پیشنهاد شد اول به تهران و سپس دو روز به شمال برویم تا بلکه آب و هوایی تازه کنیم .چون تازه ۹ ماه بود که به عنوان تکنسین برق استخدام شرکت سامان کاشی شده بودم و نمی خواستم  مرخصی  بگیرم و به همین خاطر  قرار شد   روز پنجشنبه بعد از ساعت کاری به آنها  بپیوندم  .البته این سفر به علت امتحانات هنرجویان آموزشگاه مادرم نیز چند روز به تعویق افتاد اما در نهایت چهارشنبه ساعت ۷ غروب پدر و مادر و برادرم اشکان با تمام وسایلی که برای سفر آماده کرده بودیم به سمت تهران حرکت کردند.

در اکثر سفرها ، کنار دست راننده یا من می نشستم یا در نبود من،  اشکان و مادرم  صندلی عقب می نشست. اما در این سفر از اول تا لحظه تصادف مادرم حتی با اصرار پدرم بعد از یکی دو بار توقف هم عقب نمی رود. برخلاف همیشه که ظرف مدت ۴ ساعت مسیر بروجرد تا تهران را طی میکردند. این بار به علت لغزندگی ناشی از باران با سرعت کمتر و همچنین برای خوردن شام چیزی حدود یک ساعت وقت صرف می کنند .به طوری که وقتی مادرم ساعت ۱۰ شب پیامک داد که فردا هنگام آمدن ، لباس من را هم بیاور ،  به خیال اینکه آنها در تهران هستند دیگر جواب پیامک را ندادم . در صورتی که آنها فقط یک سوم مسیر را در این زمان طی کرده اند .

در ساعت ۲۳:۲۰  تلفن زنگ خورد و جوانی گفت : شما احسان هستید ؟ گفتم بفرمایید .گفت آقا ،خانواده شما در اراک تصادف کردند .لطفا سریع تشریف بیاورید . من با توجه به شناختی که از پدرم داشتم و همچنین ساعت حرکت آنها ، حرف طرف را باور نکردم و گفتم شوخی نکنید و تلفن را قطع کردم .جوان دوباره زنگ زد .گفت قطع نکنید .مگر ماشین شما پراید نقره ای به شماره فلان نیست. گفتم گوشی رو بده اشکان ،گفت بامادرت نشسته اونطرف خیابان .گفتم چرا با موبایل خودش زنگ نزده ؟ اشکان طوریش شده ؟ تمام فکرم پیش اشکان بود .گفت نه نه، چیزی نیست .فقط پدرت شوکه شده نمی تونه حرف بزنه . در دل خودم گفتم ، اون بیچاره صدا نداره که حرف بزنه .دقت که کردم زمزمه های بابام رو از پشت تلفن شنیدم . گفتم الان راه می افتم . به بابام بگو اومدم .

ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه یک آژانس گرفتم و به محل تصادف رفتم . کیلومتر ۵ جاده اراک به سمت قم بعد از پیچ ،نرسیده به پلیس راه تکه ای از گارد ریل حایل بین دو طرف جاده را برداشته بودند و هیچگونه علامت و یا نشانه ای جهت دور زدن وجود نداشت حتی لامپ های اون قسمت هم کم بود ومحل نسبتاً تاریک بود.در این فضا یک ماک با تریلر یدک کش خودش اقدام به دور زدن کرده بود که منجربه مسدود شدن مسیر شده بود و ۴ ماشین در این تصادف وجود داشتند که اولین برخورد نصیب ماشین ما شده بود.-(بعد ها برایم تعریف کردند آن شب چقدر به مامان اصرار کردند که برو عقب بشین و نرفته و ۱۰ دقیقه قبل از تصادف هم اشکان میگه مامان صدای ضبط را زیاد کن که مادرم به اشتباه کمربند ایمنی خودش رو می بندد . بابام و اشکان می خندند و میگن : صدای ضبط نه کمربند . مادرم در پاسخ میگه : حتما لازم بوده که گذاشتن،پدر و برادرم بدون کمربند کمی زخمی شدند اما مادرم با بستن کمربند هیچ گونه آسیب ظاهری حتی یک کبودی هم ندید اما بعلت حرکت شدید گردن…

ماشین پلیس را دیدم . به سمت پدرم حرکت کردم. پدرم از شوک تصادف می لرزید و با یک پتو در ماشین پلیس نشسته بود .تمام وسایل در صندوق عقب ماشین پلیس بود .وقتی به او رسیدم سرش زخمی بود از او سراغ اشکان و مامان را کردم اما بیشتر از اشکان می پرسیدم .شاید چون فکر می کردم اوکنار راننده بوده و احتمالا مشکلی براش پیش آمده است .گفت  زخمی شده اند و آنها را به بیمارستان برده اند .  وسایل را توسط راننده آژانس منتقل کردیم و به همراه پدرم به بیمارستان رفتیم.

وقتی به بیمارستان اراک رسیدیم سریع به پذیرش رفتم و آدرس تصادفی های جدید رو گرفتم . اتاق ها را یکی یکی بازدید کردم .مادرم را در حالی روی تخت پیدا کردم که لباس هایش را قیچی کرده بودند .کف پاهایش توسط خودکار خط خطی شده بود و گردن و صورتش آنقدر تورم داشت که انگار پوستش را کشیده و رنگش سفید شده بود.لب هایش هم بر اثر زخم سقف دهان خونی بود و زبانش دچار تورم شده بود . در تخت کناری او ،  اشکان خوابیده بود و ظاهرا سر و پایش زخمی بود.مادرم رو بیدار کردم اما خسته تر ازحدی بود که بتواند چیزی بگوید.نگاهم کرد ، من را دید ، اما انگار ندید دوباره چشمهایش را بست .دستش را گرفتم و گفتم من اینجام ناراحت نباش.


به سراغ پرستار رفتم ساعت حدود یک شب بود .پرسیدم برای مادرم چه اتفاقی افتاده ؟ گفت مشخص نیست باید دکتر نظر قطعی را بدهد. گفتم چرا کف پاهایش خط خطی شده ؟ گفت احتمالا فلج شده است .ما نتایج آزمایشات و عکس های رادیولوژی رو گرفتیم .فردا هم سی تی اسکن میکنیم . نظر قطعی با دکتر است .در بین حرفهای پرستار فقط کلمه فلج برام سنگین بود .باقی را قبلا هم شنیده بودم .اما احتمالا فلج شده ! اصلا باور نکردنی بود . یعنی مادرم دیگر نمی تواند راه برود ؟! یعنی تمام اون خط خطی های خودکار کف پایش برای تست حس و حرکت بودند ؟ با افکار درهم  ،در گوشه ایی نشستم – حال پدرم خرابتر از آن بود که این حرفها را با او  قسمت کنم – فردا چه می شود ؟ نظر دکتر چیه؟ کاش زود تر صبح شود .چقدر ساعت دیر حرکت می کند . راه می رفتم و فکر می کردم که با صدای پرستار به خودم اومدم .گفت آقای سلیمانی سقف دهان مادرتان زخم شده و تا صبح نباید چیزی بخورد .اگر تشنه بود  یک عدد گاز استریل را خیس کنید و روی لب و دندانهایش بکشید.

به برادرم امین زنگ زدم و گفتم منتظر مامان  نباش .آن ها تصادف کرده اند و الان در بیمارستان اراک هستند .چیزی نشده و جراحاتشون سطحی است ولی باید فردا دکتر نظر بدهد .برادر بزرگم امین خیلی احساساتی و عاطفی است .طوری که من حقیقت رو به او نگفتم .آنقدر عادی صحبت کردم که بنده خدا پذیرفت که  اتفاق جدی پیش نیامده است .با این حال گفت من طاقت ندارم و الان به سمت اراک حرکت می کنم .

دوباره بالای سر مادرم رفتم .چشمهایش را باز کرد .با بغضی نگاهم کرد و گفت کی آمدی ؟ گفتم یک ساعت بعد تصادف شما رسیدم .گفت دست هایم می سوزند .گفتم چیزی نیست درست می شوند .گفت تشنه ام ،گفتم دهانت زخم شده .باید با گاز استریل فقط لب و دهانت را تر کنم . اشکان هم بیدار شد. خسته و کوفته تر از حدی بود که بشود باش صحبت کرد . پرسیدم خوبی ؟ گفت کمرم درد میکنه ؟ گفتم پاهات چی شده ؟ گفت چیزی نیست .کمرم فقط کمرم.

امین و خانومش حدود ساعت ۴ صبح رسیدند . با آمدن خانوم امین او را بالای سر مامان گذاشتم و مقداری از وسایل را به ماشین برادرم منتقل و بقیه وسایل را توسط همان آژانس به بروجرد فرستادم .

صبح ساعت ۸ دکتر آمد و بالای سر مادرم حاضر شد نگاهی به عکس ها و آزمایشات انداخت و بعد آهی از ته دل کشید . به طوری که مادرم از دکتر برسید ،چی شد تا آخر عمر فلج شدم ؟ دکتر بدون پاسخ به سوال مادرم محل را ترک کرد و در قسمت پذیرش با دکتر دیگری مشغول صحبت شد و دائم به عکس های مادرم اشاره می کرد .چند لحظه بعد مرا به عنوان همراه صدا زدند . دکتر گفت چه نسبتی با بیمار داری ؟ گفتم پسرش هستم .گفت پدرت کجاست ؟ گفتم او صدا ندارد و حال خوبی هم ندارد .هر چه است به من بگویید.گفت شدت حادثه خیلی زیاد بوده طوری که مهرهای گردن شکسته شدند و آسیب به نخاع وارد شده است باید عمل بشود و نخاع از این فشار آزاد بشود .گفتم می شود برای عمل به تهران انتقال داد ؟ گفت ریسک کار زیاده .احتمال قطع نخاع است .اینجا من نوبت عمل ندارم . اگر خواستید باید ببرید به یک بیمارستان خصوصی تا فردا عمل انجام بشود . گفتم دکتر مادرم خوب میشود ؟ گفت توکل بخدا کن . گفتم الان چقدر هزینه لازم است ؟ گفت حدود یک میلیون برای خرید وسایل فعلا لازم است و بعد آدرس داد تا وسایل را تهیه کنم که برای فیکس کردن مهره های گردن بکار می رود .

با توجه به اینکه دکتر گفت احتمالا در اثر انتقال به تهران شاید قطع نخاع شود تصمیم گرفتیم در اراک عمل جراحی را انجام دهیم .در فاصله زمانی ۲۴ ساعته ای که بین تصادف تا عمل وجود داشت اقوام ما به مادرم سر زدند . مادرم دراز کش با همان گردن شکسته و بدون حرکت دست و پا و بی تفاوت به حادثه با آنها صحبت می کرد . جالب اینجا بود که هیچ احساس ناراحتی یا گریه نداشت و اینها هم بر اثر شوک حادثه بود و شاید فکر می کرد که این دوران موقتی و بعد از عمل جراحی تمام می شود.(بعد ها گفت آن زمان به هیچی فکر نمی کرده و در توهم و بی خیالی بود)

ساعت ۶ عصر شروع ساعات انتظار اتاق عمل بود .شروعی که با جملات مادرم که مرا خطاب قرار داد و تمام سفارشات ۴۹ ساله اش را به من کرد و در پایان گفت (بروید وفقط با هم خوب باشید) . بغضی گلویم را گرفت و بعد اشک بود که ناخوآگاه سرازیر شد.

در تمام ۸ ساعتی که پشت درب اتاق عمل انتظار کشیدیم هیچگاه به ضایعات نخاعی – فلج شدن و عواقب بعد از آن فکر نمی کردیم .اصلا به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد که یک تصادف در حد فلج کردن یک زندگی پیش برود.

اما وقتی دکتر ساعت ۲ شب از اتاق عمل خارج شد و دستور ۱۰ روز مراقبت در بخش ویژه را صادر کرد تازه فهمیدیم اوضاع پیچیده تر از چیزی بود که تصور میکردیم.سخنان رک و بی پرده دکتر آب سردی بود بر همه تصورات نادرست ما از حادثه تصادف شب گذشته . او گفت شدت حادثه خیلی زیاد بود و اگر بخواهم مثالی بزنم باید بگویم نخاع مادرتان مثل پرتقالی است که با چکش له شده است .برادرم پرسید :یعنی مادرمان فلج شده است ؟ گفت بله. پرسیدم دستهایش چی ؟ قبل از عمل احساس سوزش داشت .گفت ایشان از گردن به پایین فلج شده و شما باید خودتان را برای مراقبت از یک سر و گردن آماده کنید .برادرم دوباره پرسید یعنی دستهایش هم حرکت نمی کنند ؟ دکتر درحالی که به سمت پرایدش قدم بر می داشت گفت توکل کنید . من روی پله نشستم و به حرفهای دکتر فکر می کردم، به فلج شدن ، دست بی حرکت ، پا بی حرکت ، یک سر و گردن . چطوری ؟ در همین افکار بودم که برادرم در حیاط بیمارستان داد زد : ای خدا ، و شروع به گریه کرد.

صبح روز بعد پشت درب ای سی یو نشسته بودیم که پرستاری صدایمان کرد .گفت بیایید کمک کنید تا مادرتان را جابجا کنیم . این اولین دیدار مادرمان بعد از عمل جراحی شب پیش بود و قبل از این فقط از طریق مانیتور اتاق انتظار بیماران از راه دور قابل مشاهده بودند. لباس و کفش استریل پوشیدیم و وارد سالن شدیم .صورت و گردن مادرم هنوز ورم داشت . کلی سیم و شیلنگ به او وصل بود و همه چیز بصورت مانیتورینگ کنترل می شد. گفتم سلام مامان .چشمهایش را تکان داد . پرستار گفت فعلا تا مدتی نمی تواند صحبت کند چون عمل جراحی از ناحیه گردن انجام شده است . پرستار پرسید چند روز است دستشویی نرفته ؟ گفتم نمی دونیم اما از تصادف دو روز میگذرد .گفت کمک کنید تا زیر پای او تشک لاستیکی بگذارم.زیرا به او داروی ملین داده ایم. در دسترس باشید به کمک شما احتیاج داریم .از اتاق که بیرون آمدیم تازه داشتیم می فهمیدیم فلج یعنی چی ؟ پس فقط فلج دست و پا نیست . او حتی نمی تواند روی کمر بلند شود و حتی اختیار هم ندارد . دکتر گفت یک سر و گردن . چقدر سخت بود هضم این مشکلات برای مادرم .کسی که عین ۴۹ سال را فعالیت مستمر داشته است .

در ۱۰ روزی که اراک بودیم دو اتاق از مسافرخانه ای اجاره کرده بودیم و به صورت شیفت پشت درب اتاق ای سی یو انتظار می کشیدیم .ملاقات های ما با حضور در بالای تخت او و نگاه کردن به چشمهایش می گذشت.چقدر دوست داشت حرف بزندو چقدر دوست داشت بداند چه بلایی سرش آمده و … اما نمی توانست . ما حرف های او را حدس می زدیم و او با پلک زدن رد یا تایید میکرد .تعجبی از بی حرکتی دست ها و پاهایش نمیکرد انگار در توهم بود .

در این چند روز با سوال هایی که از پرستاران کردم و با حرفهایی که دکتر زده بود به یک حقایق تلخی در مورد نخاع و ضایعات نخاعی رسیده بودم .شب پنجم بود که تصمیم گرفتم بقیه اعضای خانواده  را از اطلاعاتی که داشتم ، آگاه کنم  تا بتوانیم یک تصمیم درست بگیریم  .امین متاهل و شاغل در تهران و اشکان دانشجو ترم دوم کامپیوتر در شهر خودمان بود(که البته به خاطر تصادف و مشکلات پیش آمده ، از تحصیل انصراف داد ) .من  استخدام سامان کاشی  و پدرم  نیز بازنشسته نظامی بود .

گفتم باید بپذیریم که مادرمان فلج شده و نیاز به مراقبت دارد .دکتر گفت یک سر و گردن رو باید نگه دارید امین گفت ما نقل مکان می کنیم به شهرستان و … بابام گفت پرستار می گیریم . اشکان هم که حرفی نداشت.با توجه به شرایط موجود و اینکه هر کس حرفی میزد بنظرم منطقی نیامد که خانواده امین درگیر شوند و پرستار هم گزینه مناسبی نبود زیرا احساسی به مادرمان نداشت و پدرم هم که مشکلات خودش را داشت .

در یک تصمیم گیری سریع عنوان کردم باید خودمان مشکلاتمان رو حل کنیم . غریبه نسبت به ما احساسی ندارد و از سر انجام وظیفه قدمی برمی دارد .من ۹ ماه کار کردم و از این تاریخ در خانه از مادر نگهداری میکنم .اما به شرطی که شما همه به زندگی خود به روال سابق ادامه دهید و کاستی های خود رو بحساب این اتفاق نگذارید .بیایید منطقی باشیم .هیچکس بهتر از خود خانواده نمی تواند به هم کمک کند . من خودم با رضایت کامل دارم عنوان می کنم .بابام سریع احساساتی شد و گفت حالا زوده تصمیم بگیری و خودم یک فکری می کنم .اما انگار امین و اشکان قانع شدند و بعد هم پدرم قانع شد که این بهترین راه حل موجود است و زندگی ما از ۱۹ خرداد ۱۳۸۶ یعنی ۱۰ روز بعد از تصادف با سیستم جدید آغاز شد و من از تاریخ ۹/۳/۸۶ دیگر به کارخانه نرفتم و زندگی جدید را بعنوان پرستار مادرم که دچار ضایعات نخاعی گردنی شده بود شروع کردم .

این شد که سرنوشت خانواده ایی بر اثر ضایعات نخاعی عوض شد.


احسان سلیمانی


منبع : مرکز  ضایعات نخاعی