۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

تاثیر پذیری شهروندان از معلولین خود باور و پرتلاش

در جامعه و در میان شهروندان ما هستند کسانی که شرایط محیطی را عامل ناموفق بودن خویش می پندارند، اما شرایط نامساعد زندگی در واقع حکم موانع سر راه دونده‌ی با اراده و مصممی را داشته که تنها با پرش از آنها به هدف خویش می‌رسد. تاثیرپذیری نیز مانند دیگر صفات و توانایی‌های انسان نیاز به مدیریت داشته و دارد. اشخاصی که در زندگی هدف مشخصی ندارند پیوسته تغییر مسیر و جهت داده و بطور معمول ناموفقند چون اطمینان خاطر، روحیه و انرژِی لازم برای تلاش را ندارند.

همنوعانی که چون من به نوعی معلولیت دچارند هم از این قاعده مستنی نبوده و نیستند اگر بخواهند و اراده کنند می توانند با برنامه ریزی درست و تلاش مستمر به اهداف خود دست یابند. امید، تلاش و موفقیت این گروه در زندگی با آن روحیه پرتوان و انرژی مثبت، تاثیر انکار ناپذیری بر جامعه و اطرافیان دارد و به نوعی می تواند به تحول فکری یا تغییر رفتاری دیگر اقشار جامعه کمک نماید. خاطره‌ زیر مثالی از تاثیرگذاری معلولین مثبت اندیش و خودباور است.

در اولین فصل بهار پس از معلولیتم تصمیم گرفتم که چون بهار پر از انرژی و سازنده باشم و بتوانم مثبت اندیشی و امید را در خود تقویت کنم. بعد از سال‌ها محدودیت جسمانی آموختم که بیهوده توان و انرژی‌ام را صرف تأسف و تاثر برای توانایی‌های از دست رفته نکنم عوض اینکه محدودیت ها را بزرگ کنم به دنبال کشف قابلیت هایم باشم؛ به این نتیجه رسیده‌ بودم که آنچه آدمی را از پیشرفت وامی‌دارد اندام سالم نیست بلکه ذهنیت و بینش نادرست است که چون قل و زنجیری آهنین نه تنها مانع حرکت رو به جلو و پیشرفت می‌شود که دست‌ها را نیز از انجام دادن و پاها را از رفتن باز می‌دارد.‍‍‍‍‍‍

در جامعه انسان‌های مأیوس و بدبین کم نیستند، دست بر قضا من هم در بعد از ظهر یکی از روزها هنگام بازگشت از محل کارم با جوانی سخت آشفته و پریشان از این نوع آشنا شدم. او یکی از راننده‌های آژانسی بود که برای نخستین بار می‌خواست مرا از اداره به‌منزل رساند. با مشاهده من که با ویلچر از در بیرون آمدم نگاه حیران و پرسش‌گرش را به‌من انداخت! بلافاصله بعد از خروج از در اصلی اداره درحالی‌که پاکت سیگاری را نشان می‌داد رو به من کرد و گفت: اجازه دارم سیگار بکشم؟

نگاهی به او کردم و با لحن خودمانی گفتم: یعنی اگر اجازه ندهم سیگار نمی کشید؟

شاید از اینکه خیلی راحت با او حرف زدم احساس راحتی کرد، و در همان نخستین دیدار میان ما پایه دوستی پاک و صمیمانه‌ای ریخته شد. فردای آن روز هم خود او از آژانس آمد تا مرا به‌منزل رساند. وقتی تمام هفته او به موقع به دنبالم آمد خیلی تعجب کردم که چطور به طور ثابت او را از آژانس می‌فرستند. و به این ترتیب حدود جهار ماه مرا از محل کارم به منزل می رساند. همان روزهای اول آشنایی به اعتیاد شدیدش پی بردم و با گذشت زمان هم در جریان مشکلات و مسائل پیچیده‌ای که او را به شرایط فعلی سوق داده بود قرار گرفتم.

ناگفته ها و درددل های زیادی داشت و می گفت که از آنچه هست خسته و ناامید شده و باید کاری کند تا شرایط زندگی اش را تغییر دهد. در یکی از آخرین روزهایی که به دنبالم آمد بی مقدمه گفت باید اعتراف کنم اولین روزی که شما را رساندم آخرین روز کارم در آژانس بود. شاید هم آخرین روز زندگی‌ام… خسته شده بودم، دیگر تحمل این زندگی خفت بار و تلخ را نداشتم… نه این زندگی نبود که می‌خواستم. سرخورده و مایوس به این نتیجه رسیده بودم که فایده این زندگی بیهوده و تحمل این همه خواری و خفت یا شنیدن این‌همه سرزنش‌ از آشنا و غریبه چیست؟

در آن شرایط واقعا زجراور تنها راه گریز و رهایی از این همه فشار را خودکشی می دانستم. فکر می کردم با خودکشی از این همه عذاب روحی و درد خلاص می‌شوم…

میدانید با دیدن شما و مشاهده شرایط و وضعیت جسمانی تان، روحیه شاد و پر نشاطی که دارید و مهمتر از همه اینکه با چه اراده راسخی خود را با محدودیت‌های زندگی وفق داده اید به طور کلی منقلب و دودل شدم.

من از دو صفت و رفتار شما غافلگیر شدم: یکی اینکه وقتی برای اولین بار توی ماشینم نشستید با وضع خراب روحی‌ای که داشتم با خود گفتم “گل بود به سبزه هم آراسته شد” خیلی حوصله دارم و خودم کم غم و غصه دارم حالا مسافری بدتر از خودم هم نصیبم شده که حتماً بیشتر از من از زندگی و مشکلاتش خسته و دلسرده و الان با شکوه و زاری شروع به ناله و شکایت می کند اما با کمال تعجب طی چهار ماه گذشته من کوچکترین اعتراض و شکایتی از شما نشنیدم.

و دیگر اینکه با شرمندگی ناچار به اعترافم مثل روز روشن است که از همان ابتدا به اعتیادم پی بردید… بارها ناهوشیاری یا چرت‌ زدن هایم را دیدید و به روی خود نیاوردید، مثل خیلی‌های دیگر در مورد من قضاوتی نداشتید… طردم نکردید … با بردباری آن همه دود سیگار را تحمل کردید و هیچ نگفتید. مطمئنم که اگر می‌خواستید شما هم مانند دیگران می توانستید و شاید شما هم همانند سایر مسافران حق طبیعی خود می دانستید که از مسئول آژانس بخواهید راننده دیگری را برای شما بفرستد اما با خوشرویی مرا تحمل کردید و از خود نراندید.

تنها شما بودید که برای من به عنوان یک انسان و شاید انسانی بیمار و اسیر درد احترام و ارزش قائل شدید… به من بها دادید و شاید ندانسته طی این مدت با رفتار منصفانه و صحبت‌های دلگرم کننده خود سبب تحول فکری من شدید، باعث شدید احساس کنم هنوز زنده‌ام و در بین این مردم و این دنیای بزرگ جایی دارم و می‌توانم به زندگی بهتر دل‌خوش و امیدوار باشم. مطمئن باشید از این همه بردباری شما درس گرفتم و از اینکه زمانی به خودکشی فکر می کردم سخت پشیمانم و شرمنده.

آن قدر از شنیدن اعترافات تلخ و تکان‌دهنده او شوکه شده بودم که زبانم یارای گفتن کلامی را نداشت… مانده بودم چه بگویم یا چه واکنشی داشته باشم.

پس از سکوتی کوتاه مدت چنین ادامه داد: مطمئنم معلولینی چون شما اگه توانی مضاعف بر توان دیگر همنوعان (غیر معلول) نداشته باشند حتماً از آنها هیچ کم ندارند.

 

فریده حلمی

helmi_farideh@yahoo.com