۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

سرگذشت نخاعی شدن مادرم – قسمت دوم

پرستار دلسوز آی سی یو

یکی از خاطرات شیرین دوران بیمارستان مربوط به شبی است که یکی از پرستاران شیفت شب قسمت آی سی یو یک حرکت جالب در جهت روحیه دادن و عوض کردن جو موجود برای مادرم انجام داد . آقای بیات که آن شب شیفت پرستاریش بود و نزدیک ۸ شب متوالی از مادرم پرستاری انجام داده بود، وقتی می فهمد که بیماران آی سی یو مرخص یا فوت شده اند و در حال حاضر تنها شخص موجود مادرم می باشد بالای سر او می رود و می گوید خانم سلیمانی اتاق آی سی یو ما همکف است با یک تراس بزرگ که می توانی آسمان پر ستاره شب رو ببینی . دوست داری تماشا کنی ؟ مادرم با سر علامت رضایت نشان می دهد . آن شب من در اتاق انتظار مجله می خواندم که با صدای آقای بیات متوجه ایشان شدم . گفت بیا کمک کن تا مادرت رو جابجا کنیم .
لباس استریل پوشیدم و وارد سالن شدم .به مادرم سلام کردم .آقای بیات از من خواست تا تخت را به سمت درب بزرگی که به سمت تراس باز می شد هدایت کنم . حال مادرم بهتر شده بود و خبری از آن تجهیزاتی که قبلاً به او وصل بود وجود نداشت . فقط یک کپسول اکسیژن بود که پرستار به دنبال تخت آن را حمل می کرد .درب تراس  را باز کرد و تخت را تا لبه تراس پیش بردیم .آقای بیات رو به مادرم کرد و گفت خانم سلیمانی می بینی چه آسمان قشنگی است .نفس بکش و ریه هایت را از این هوای پاک پر کن . واقعاً راست می گفت چقدر هوای آنجا نسبت به سالن آی سی یو سبک بود . بعد از ۱۰ دقیقه مادرم با اشاره به او فهماند که احساس سرما می کند و به سالن آی سی یو برگشتیم .

ترخیص با عدم آگاهی مناسب

دو روز بعد از آن ماجرا مادرم به بخش منتقل شد . یک روز در بخش بستری بود و از خدمات پرستاری و فیزیوتراپی استفاده کرد .برای اولین بار بود که یک فیزیوتراپ را دیدم با آن دستگاه که تولید جریان الکتریکی خاصی میکرد تا از تحلیل عضلات جلوگیری کند و با یک دستگاه ویبره روی قفسه سینه او را مالش داد .
صبح روز بعد دکتر جراح من را صدا کرد .گفت می توانید مادرتان را به خانه ببرید .فقط قبل از بردن یک تخت بیمارستانی و یک کپسول اکسیژن تهیه کنید . پرسیدم چرا ؟ گفت به علت اینکه مادرت ضایعه نخاعی گردنی است برای نشستن نیاز به یک تکیه گاه دارد و تخت های کمرشکن توسط یک اهرم تکیه گاهشان بالا می آید و طرف می تواند بنشیند. کپسول هم برای اینکه اگر دچار تنگی نفس یا احساس خفگی کرد استفاده کنید.
پرسیدم غذا چطور ؟ گفت رژیم خاصی ندارد . پرسیدم فیزیوتراپی چطور ؟ گفت با دستهایش بازی کن. دکتر دیگر توضیح اضافه ای نداد و رفت . از پرستار پرسیدم پس کنترل ادرار و مدفوع چی ؟ گفت برای جلوگیری از عفونت ادرار هر ۱۰ روز یکبار سونداژ را عوض می کنید و برای مدفوع هم قرص یا شربت ملین مصرف کند . همین .
بعد ها فهمیدم که چقدر به ما کم اطلاعات داده شد و ای کاش واحد مشاوره ای در کار بود تا با من یا خانواده ام در بیمارستان جلسه ای می گذاشتند و ما را از ضایعات نخاعی و عوارض روحی و جسمی بعد از آن آگاه میکردند .

تدارک و بازگشت به خانه


بعد از حرف های دکتر و پرستار بخش ، پدرم را صدا کردم .او را به همراه شوهر عمه و عموی بزرگم که در تمام این مدت ما را یاری کرده بودند به دنبال تهیه تخت و کپسول و آماده کردن محیط خانه برای ورود مادرم به بروجرد فرستادم . مرحوم مادر بزرگم مدتها بیماری قبلی داشت و مادرم که تک دختر او نیز بود، پرستاری آن را می کرد. برای او خیلی سخت بود اگر به او می گفتیم که دخترت فلج شده و خودش نیاز به پرستار دارد .برای همین با هماهنگی کلیه بستگان به او گفتیم دخترت از پله افتاده و تا یک ماهی نمی تواند بلند شود تا در اینده و بصورت تدریجی توضیحات بعدی را بدهیم.


بعد از طی مراحل اداری ترخیص ، به یک آمبولانس خصوصی زنگ زدم و از آنها خواستم یک آمبولانس مناسب با کادری مجرب برای ما بفرستند تا مادر   خود را از شهرستان اراک به بروجرد منتقل کنیم. زیرا وقتی مادرم تصادف کرد و هنوز عمل جراحی نشده بود برای گرفتن سی تی اسکن و ام آر آی توسط آمبولانس های فرسوده و با راننده هایی که اصلاً مراعات حال مریض را نمی کرد و مادرم را ناراحت می کردند ، بین بیمارستانها منتقل می شد و من دیگر نمی خواستم آن تجربه بد جابجایی ناشیانه تکرار شود.


شخصی مجرب با یک آمبولانس خوب با وسایل کمکی کاملاً استاندار ما را به منزل رساند. امین و اشکان و دختر خاله مادرم که مانند یک خواهر دلسوز در تمام مدت بستری شدن مادرم همراه ما بود ،  پشت سر ما توسط ماشین امین در حال حرکت بودند.


ساعت ۷ غروب روز ۱۷ خرداد سال ۱۳۸۶ مادرم را در خانه و روی یک تخت بیمارستانی بدون صدا و بدون هیچ حرکتی ، از گردن به پایین بستری کردیم . (الان که دارم این خاطرات را تایپ می کنم ۲۹/۲/۹۰ است و مادرم چند ساعتی است به راحتی نشسته و بادستان ناتوانش که بسیار نسبت به قبل تواناتر شده توسط کنترل صدای تلویزیون را کم و بصورت کاملاً خودکفا مشغول خوردن نهار است ).

شب اول بستری در منزل


مرحوم دلیر یکی از همسایگان مهربان ما که بهیار بود شب اول به منزل ما آمد و به مادرم روحیه داد که چیزی نیست و به زودی خوب می شوی و به ماگفت فقط نگذارید زخم بستر بگیرد . گفتم چطور ؟ گفت ملحفه زیر بدنش را مدام عوض کنید و نگذارید حتی یک تار مو زیر بدنش بماند . اگر بدنش نیز پوسته پوسته شد سعی کنید از ویتامین مصرف کند و بدنش را چرب نگه دارید .


همان شب اول پسر دایی پدرم که یک دکتر عمومی است به منزل ما آمد .بعد از ساعتی گفت مادر شما ۱۰ روز است حمام نکرده ،آب و لگن بیاورید تا سر مادرتان را روی تخت و با احتیاط بشوریم . آن شب دکتر تا صبح در خانه ما خوابید و این کار برای ما خیلی با ارزش و برای مادرم خیلی  روحیه بخش بود .


آن شب من بالای سر مادرم تا صبح بیدار بودم تا اگر چیزی خواست بتوانم از روی چشمهایش و حرکت لب هایش متوجه بشوم.

شب اول به خوبی و خوشی گذشت .از لحاظ غذا و تغذیه مناسب خاله های مادرم مواد غذایی کم حجم و پر مقوی درست کردند تا به آرامی به خورد مادرم بدهیم زیرا در ۹ روز گذشته فقط مایعات و سرم مصرف کرده بود و باید بصورت آهسته و با قاشق چای خوری به او مواد غذایی می دادیم زیرا زبانش نیز تورم خاصی داشت که ناشی از تصادف و عمل جراحی بود.


روز دوم با اقوام بسیاری روبرو شدیم که برای عیادت مادرم می آمدند ودور او جمع می شدند و هرکدام حرفی می زد . یکی می گفت دارو گیاهی مصرف کند خوب می شود . دیگری می گفت یکی را سراغ دارد که انرژی درمانی می کند . دیگری می گفت چیزی نیست کمرش ضربه خورده و ماه آینده راه می رود .یکی دیگر می گفت خواب دیده که هفته آینده مادرم روی پاهایش ایستاده و … از این دست حرف ها که همگی از روی کم آگاهی و صد در صد از روی دلسوزی می زدند.

تولد۱۸ سالگی پسر کوچک خانواده


شب دوم حضور مادرم در خانه مصادف شده بود با تولد ۱۸ سالگی اشکان . برای اینکه جو حاکم بر اشکان که صحنه حادثه تصادف و همچنین فلج شدن مادرم روی روحیه او تاثیر گذاشته بود و همچنین برای اینکه جو خانه عوض شود کیک و شمع۱۸ سالگی تولد آماده کردیم و برای اشکان در کنار تخت مادرم جشن تولد گرفتیم و چند عکس دسته جمعی هم با حضور خانواده خودمان و خاله های مادرم گرفتیم .مادرم در این عکس ها بصورت درازکشیده روی تخت با دستانی مچ شده وگردنی پانسمان شده ، چشمان بسته و صورتی که انگار ورم دارد و در  بی خیالی کامل بسر می برد ، نمایان است.

جستجوی اینترنت و کسب آگاهی لازم برای مراقبت


با توجه به عدم منابع مناسب در کتابخانه و کتابفروشی ها تصمیم گرفتم از اینترنت در مورد ضایعات نخاعی اطلاعات کسب کنم. زیرا با اطلاعات کامل و درست می توانستم به خودم و اطرافیانم و بخصوص به مادرم کمک کنم . وقت زیادی صرف می کردم .اما با جستجوهای زیاد به مطلب مورد نظر خود می رسیدم و از آن پرینت می گرفتم .با خواندنش هم خودم توجیه  می شدم و هم دیگران را در حد لازم توجیه  می کردم .این روند تا الان هم ادامه دارد .

تابلو نزدیک شدن ممنوع


اولین نکته ای که از مطالب جستجو شده در اینترنت در مورد افراد نخاعی گردنی فهمیدم این بود که ریه افراد نخاعی بعلت خوابیدن در بستر ضعیف می شوند و مستعد عفونت است و احتمال دارد با یک سرماخوردگی ساده یا اسپره خوشبوکننده یا… هر نوع بو مشکل پیدا کند . در نتیجه تابلو عبور ممنوع درست کردم و در زیر آن نوشتم از نزدیک شدن به بیمار و بوسیدن او خودداری کنید  و تا دو هفته نمی گذاشتم اکثر مهمانها در کنار مادرم بیش از یک دقیقه بمانند و آنها را به قسمت دیگر از منزل برای پذیرایی دعوت می کردم. اولش عده ایی ناراحت شدند اما بعد زیر تابلو نوشتم به دستور پزشک بوسیدن و جمع شدن به دور بیمار ممنوع است .


آن تابلو باعث شد مادرم برعکس اشخاص مشابه خودش که معمولاً در همان روز های اول دچار عفونت ریه و مشکلات تنفسی می شوند ،دچار این عارضه نگردد . بعد ها شخصی را دیدم که بخاطر عدم رعایت همین کارساده دچار عفونت ریه وانتقال به تهران ، بستری به مدت یکماه در بیمارستان و در ادامه بخاطر یکجا نشینی دچار زخم بستر شده بود .

دسته گل فیزیوتراپ


در همان روزهای اول و دوم بستگان می گفتند فیزیوتراپ بگیرید و حالا که مادرتان قابل حرکت نیست آن شخص فیزیوتراپ را به خانه بیاورید . من درجواب می گفتم دکتر جراح گفت بادستانش بازی کنید که من هم صبح و ظهر وعصر اینکار را انجام می دهم .دکتر دستور و نسخه دیگری نداده است.


با توجه به حرف مردم یکی از بهترین فیزوتراپ های بروجرد را به منزل آوردیم .ایشان گفت دستور پزشک کجاست؟ گفتم چیزی به ما نگفته است .گفت من بدون دستور پزشک کاری انجام نمی دهم . یکی از بستگان گفت تلفنی با دکتر صحبت کنید . شماره دکتر را گرفتم .دکتر با فیزیوتراپ صحبت کرد و جلسه اول به مدت ۲۰ دقیقه مادرم با ورزش و دستگاه الکتروتراپی فیزیوتراپی شد .

روز دوم مادرم در ۵ دقیقه اول دچار تشنج شد .رنگ صورتش عوض شد و همه ما ترسیدیم .سریع توسط پسردایی پدرم که دکتر بود به مادرم رسیدگی شد و پس از دو ساعت حالش بهتر شد . وقتی به دکتر جراح زنگ زدم و موضوع را اطلاع دادم گفت من نگفتم با دستگاه فیزیوتراپی کنید، فقط گفتم با ورزش و حرکت دست و پا از تحلیل عضلانی جلوگیری و دانه حرکتی را حفظ کنید.


فیزیوتراپ برای دوجلسه از ما ۴۰۰۰۰ هزار تومان گرفت و رفت .فقط تنها راهنمایی که به من کرد این بود که گفت مچ پاهای مادرت را فیکس کن تا دچار کجی و افتادگی نشود.با انگشتای دستش هم ورزش کنید.در روزهای بعد هم با چند فیزیوتراپ صحبت کردیم که فقط برای ورزش مادرم به خانه ما بیایند . آنها یا قبول نمی کردند و یا به ازای جلسه ۲۰۰۰۰ تومان می آمدند که جز چند حرکت ساده چیزخاصی انجام نمی دادند و توصیه می کردند همراه بیمار به دفتر کارشان برویم . ما هم می گفتیم این ضایعه نخاع گردنی است و جابجایی اش خیلی سخت است.
با توجه به وضع موجود و دیدن کار فیزیوتراپ ها و راهنمایی یکی از بستگان پدرم که ساکن تهران و فوق لیسانس فیزیوتراپی بود از طریق تلفن نکاتی را آموزش داد و گفت با ورزش مداوم از خشکی و تحلیل رفتن عضلات جلوگیری کنید.

تغذیه مناسب


مسئله تغذیه هم که در ماه های اول ضایعات نخاعی خیلی خیلی مهم است ( البته این مسئله را بعداً از طریق تحقیقات و جستجوهای اینترنتی نیز فهمیدم که تغذیه در چند ماه اول بسیار مهم است و اگر انجام نشود بیمار توده زیادی از بافت بدنش را از دست می دهد ) خوشبختانه این مسئله از طریق تجربه بزرگان فامیل حل شده بود و مواد مغذی و کم حجم به مادرم می رسید که این تاثر بسیار خوبی در روند رو به رشد ایشان داشت.چرا که بعدها دیدم افراد نخاعی را که در ماه های اول در اثر سوء تغذیه دچار مشکلاتی شده بودند .

افت فشار خون و غش کردن


یکی از مسائلی که برای ما تعجب آور بود غش کردن مادرم بود . روز پنجم بود که تصمیم گرفتیم با اجازه پزشک برای خوردن غذا وی را با احتیاط بلند کنیم ، وقتی او را بلند کردیم ناگهان حس کردیم رنگ صورت و مردمک چشم مادرم تغییر کرد.البته برخورد اول با هر حادثه ای ترسناک است اما خونسردی و اعتماد بنفس می تواند در این لحظات به کمک بیاید . علی رغم  اینکه خاله مادرم ، هول شده بود من بلافاصله او را دراز کردم ، پاهای او را بلند کردم و کمی  حالش  بهتر شد  به او آب قند دادیم تا پس از چند لحظه بحالت طبیعی برگشت.(بعد ها هم مشابه این جریان پیش آمد که سریع تر از بار اول آن را رفع کردیم.) بعد با مطالعه و تحقیق در مورد آن متوجه شدم که به علت سریع بلند کردن وی از حالت درازکش به حالت نشسته ایشان دچار افت فشار خون می شود و راهش اینست که آهسته و اول بصورت ۴۵ درجه و بعد ۷۵ و بعد ۹۰ درجه ایشان بنشیند تا سیستم خون رسانی بدن خود را با وضعیت هماهنگ کند و مسئله افت فشار خون پیش نیاید .

دو اتفاق بد دیگر در سه هفته بعد از تصادف خانواده


یک هفته بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان به برادرم امین گفتیم تو نیز بهتر است به تهران و خانه خود برگردی .خدا را شکر که خانمش را به خاطر شغلش زودتر با اتوبوس فرستاده بودیم . امین اصرار داشت بیشتر بماند اما به هر حال او متاهل بود و باید مراقب خانواده خودش باشد.او ساعت ۴ حرکت کرد .ساعت ۸ شب با من تماس گرفت و گفت به علت نقص فنی ، ماشین چپ شده و چند پشتک زده ولی من سالم هستم .فقط ماشین آسیب دیده است .گفتم ای بابا چه وضعی شده .خودت چطوری ؟ گفت مشکلی ندارم .پرسیدم می خوای چکار کنی .گفت به کسی چیزی نگو من ماشین را با جرثقیل به بروجرد منتقل می کنم تا آن را تعمیر کنم .
یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم دارد خاک و گچ ریخته شده سقف دستشویی را جمع می کند .گفتم چی شده ؟ گفت یک دفعه با صدای وحشتناک ریزش کرده است . جالب اینجا بود که هر روز حدود ساعت ۷صبح من برای شستن صورت به دستشویی می رفتم اما آن روز خواب ماندم .چند روزی با بستگان شوخی می کردم و میگفتم من خاص هستم .هم روز تصادف به مسافرت نرفتم و هم آن روز صبح خواب ماندم و خدا سومی را بخیر کند .

زندگی در دوماه پس از تصادف


دو ماه اول زندگی به همین صورت گذشت. در قدم اول نگذاشتیم امور  خانه بعد از   ضایعه نخاعی  شدن مادرم  به هم بریزد  . صبح و ظهر و عصر از روی برنامه توسط من ورزش انجام میشد . صبحانه و نهار وعصرانه و شام مادرم توسط خاله های مهربانش به صورت مخصوص و مقوی آماده می شد . بستگان و همکاران مادرم دیگر فقط در زمان  عصر به ملاقات و دیدار او می آمدند زیرا صبح ها را به علت انجام کارهای شخصی ملاقات ممنوع اعلام کرده بودم که تا الان همین شیوه باقی مانده است.


قرار گذاشتیم بابام به امور خانه برسد . اشکان خرید خانه را انجام دهد و من هم وظیفه پرستاری و مراقبت را انجام دهم . اطلاعات لازم پزشکی و مراقبتی توسط من از اینترنت و صحبت با پزشکان کسب و به بقیه توضیح داده می شد . پس از گذشت دوماه مادرم هنوز هم احساس ناراحتی و غم و غصه نداشت و علاقه ای هم به خیلی از چیزها مثل موسقی ، تلویزیون، و… نشان نمی داد و در بی تفاوتی سیر می کرد . دکتر می گفت سعی کن باش حرف بزنی تا زبانش باز شود . حتی پیشنهاد کرد کاری انجام بدم تا سعی کند داد بزند و صدایش باز شود. سعی میکردم برایش مجله بخوانم و با جملات مثبت و زیبا از بزرگان و صحبت کردن ،  او را امیدوار نگه دارم که همه چیز درست می شود وجای هیچ نگرانی وجود ندارد . مادرم هم که اصولاً آدم صبور و مقاومی بود در همین دو ماه هیچگاه از ثابت خوابیدن روی تخت و یا یکجا بودنش و نگاهش به سقف خانه ایی که جز یک دیوار سفید نبود شکایتی نداشت که این جزء خصوصیات بسیار خوبی است که خداوند در وجوداش قرار داده است و شاید اگر بی تابی و بی قراری که حق اش بود انجام می داد ، داستان زندگی طوری دیگر می شد. ما به خودمان ثابت کردیم که با آگاهی ، همکاری ،مدیریت و برنامه ریزی  می توانیم از روزهای بحرانی گذر کنیم و به زندگی با شیوه ای جدید فکر کنیم هر چند هنوز باور قضیه برای مادرم ،پدرم و اشکان و خیلی از بستگانم سخت و دشوار بود  و زمان لازم بود تا آنها هم بپذیرند وخودشان را با شیوه جدید بهتر هماهنگ کنند.

ادامه دارد …

احسان سلیمانی

منبع : مرکز  ضایعات نخاعی