۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

رضا صادقی: معلولیت؟! مگر چه اتفاقی افتاده؟

روتیتر: رضا صادقی، ستاره ای خونگرم، پرمغز و خوش صحبت است که حرف ها و رازهای زیادی برای مطرح کردن با دیگران دارد؛ و البته بیشتر از همه، با معلولان کشور و خانواده هاشان سخن می گوید

تیتر: تو، فرصتی برای دنیا هستی؛ قرار نیست کسی را تکرار کنی

 

رضا صادقی: معلولیت؟! مگر چه اتفاقی افتاده؟

دنبال آدرس می گردیم. روبه روی یکی از مجتمع های فرعی های ۳۵ متری قیطریه، ماشینی پارک شده است و از توی ِ ماشین، صدای رضا صادقی به گوش می رسد. صادقی و یکی از همکارانش، داخل ماشین نشسته اند و دارند به یکی از آهنگ هایی که تازه ضبط کرده اند، گوش می کنند. برای رضا صادقی، دانستن نظر غیرحرفه ای ها خیلی مهم است.

این خواننده محبوب، با آن که ویژگی های ظاهری ستاره شدن را ندارد، اما تبدیل به یکی از سوپراستارهای امروز کشور ما شده است. رضا، یک معلول است و با عصا راه می رود؛ اما با پذیرفتن و بیان کردن این واقعیت، نه تنها مشکلی ندارد، که با صدای بلند اعلامش می کند و معتقد است که یک معلول، امکاناتی دارد که دیگران ندارند. وقتی که با کمی احتیاط، مطرح می کنیم که قصد حرف زدن درباره معلولیت او داریم و این که حرف هایش را، تقدیم به معلول های کشور ما و خانواده هایشان خواهیم کرد تا راه حلی باشد برای کنار آمدن با مسأله ای که دارند، به شدت استقبال می کند. کسی که رنگ مشکی و “مشکی رنگ عشقه” او را، حالا دیگر همه می دانند، حرف های نابی برای گفتن دارد؛ مخصوصا ً برای معلولان کشور و خانواده هایشان و هم چنین برای آدم های سالمی که حس کار کردن و حرکت کردن و جلو آمدن را ندارند. رضا صادقی به قاعده رفتاری که همه جنوبی های عزیز دارند، آن قدر خونگرم است که در همان اول بسم الله، به خودمان جرأت می دهیم که صمیمی شویم و “تو” خطابش کنیم. مدام از خونگرمی های مردمان نازنین جنوب و بندرعباس می گوید. تازگی ها هم مستندی از زندگی او ساخته اند که همین روزها قرار است برای خبرنگاران و اصحاب هنر اکران شود. ساختن این مستند را، دوست و همکارش، منصوریار، سر و سامان داده است.

***

  • همه فکر می کنند که معمولا ً برای سوپراستار شدن، نیاز به چهره ای خاص یا قد و بالایی خاص یا ویژگی خاص دیگری است. تو با این که هیچ کدام این ها را نداشتی و دچار معلولیت هم هستی، اما تبدیل به یک سوپراستار تمام عیار شدی. چی شد که این اتفاق افتاد و برخلاف این نظر همگانی، خودت را به عنوان یک چهره مطرح کردی؟
  • اول یک نکته بگویم: سوپراستاری دو معنی دارد؛ سوپراستاری تجاری و سوپراستاری فرهنگی و فکری. اولی، یک برند است و صرفا ً یک زینت. اما دومی، سوپراستاری فکر و ایده است. مثلا ً احمد شاملو یا دکتر علی شریعتی، هم چهره و ستاره هستند؛ هم نماینده فکر و ایده؛ یا پرویز پرستویی و رضا کیانیان… من یک سال و نیم که داشتم، دچار معلولیت شدم.
  • نمی دانم باعث ناراحتی ات می شود یا نه، اما علتش چی بود؟
  • چرا ناراحت شوم؟ واقعیت است. به همه خواهران و برادران معلولم هم می گویم که: ببین! اتفاقی نیفتاده است. فقط چیزی که تو داری، بقیه ندارند. این جوری نگاه کن. من دو تا عصا دارم، که بقیه ندارند.
  • اسم این را می شود گذاشت خوشبینی؟
  • خوشبینی رو به جلو است، نه خوشبینی الکی و بیخودی خوش بودن. این خوشبینی، باعث می شود که من، فقط زنده نباشم و زندگی کنم. خیلی ها به خاطر یک مشکل کوچک، فقط زنده اند و زندگی نمی کنند؛ اما من خواستم که همیشه زندگی کنم و آدم بزرگی باشم.
  • این خواستن، از چه سن و سالی در تو پیدا شد؟
  • از سیزده سالگی. ماجرای معلولیتم هم این بود که دکتری، خدا رحمتش کند، پینی سیلینی زد و این اتفاق افتاد. عمدی نبود، چون هیچ انسانی، از اندوه انسانی دیگر خوشش نمی آید. در سیزده سالگی بود که دیدم بچه هایی که می توانند بدوند، با من نمی دوند؛ چون من نمی توانم بدوم. به جای گوشه گیری، دنبال کسانی گشتم که دویدن هایشان را کرده اند و حالا، با فکر و ذهن شان راه می روند.
  • یکی از راه های ایمان داشتن، این است که آدم، الگوهای خوبی در اطراف خودش داشته باشد. شما این الگوها را داشتید؟
  • پدر و مادرم، چنین بودند. پدرم آدم مذهبی و جدی و مهربانی بودند. مادرم، فوق العاده مهربان و ساده نگر بود.
  • مگر چه کار می کرد؟
  • یک نکته جالب به تو بگویم: ما در منطقه سابقا ًمحرومی از بندرعباس زندگی می کردیم. مادرم با اصرار و پشتکار فوق العاده، همیشه می گفت که تو باید در مدرسه ای درس بخوانی که بچه های معمولی در آن درس می خوانند تا ببینی که وسط این ها، چیزی کم داری. مادرم، نگاه مهربان مادرانه اش را، در قالب یک تفکر به من القا می کرد.
  • این، خیلی مهم است. چون بعضی از پدران و مادرانی که فرزندی معلول دارند، ناخودآگاه به آن ها القا می کنند که نمی توانند.
  • پدر و مادرم، حصار “آخی” گفتن و “طفلکی تمام شد” و … را از دور من برداشتند و مرا با واقعیت های زندگی آشنا کردند. من در اجتماعی زندگی می کردم که می توانستند خیلی راحت بگویند که رضا، به خاطر معلولیتش دیگر تمام شد. اما پدر و مادرم، هیچ وقت این را نمی خواستند. خودم هم همیشه دوست داشتم انسان بزرگی باشم و این فکر را به مغزم راه ندهم.
  • الگوی دیگری هم داشتی که چنین نگاهی را به تو القا کند؟
  • بله، یک انسان بزرگ که از او بابت همه لحظه هایی که با او گذراندم، متشکرم. نعمت کیمیاپور، دایی ام. این آدم، حتی روی خط من هم حساسیت داشت و معتقد بود که خط یک آدم، نشان می دهد که به زندگی تمیز نگاه می کند یا کثیف. تفکرات خاص خودش را داشت و مرا به خیلی از چیزها آشنا کرد.
  • دایی ات هم این دوراندیشی را داشت یا صرفا ً دلسوزی خواهرزاده اش را می کرد؟
  • این تفکر را، همه خانواده من داشتند و می گفتند که این پسر، نباید زمین گیر شود. یک خاطره جالب برایت بگویم: خانه ما ستونی داشت. مادرم می گفت به ستون بچسب و بایست. می دانست که ایستادن من دردی را دوا نمی کند، اما می خواست مرا با درد ایستادن آشنا کند. می گفت می خواهم بدانی که ایستادن، درد دارد.
  • چه جمله باشکوهی! دقیقا ً این جمله ها را به کار می برد یا معنی حرف هایش این بود؟
  • عین این جمله را می گفت. می گفت سربلندی و ایستادن، راحت نیست و درد دارد و می خواستند درد ایستادن را به من تزریق کنند. یکی از لطف های خداوند به من، خانواده فهیمی بود که داده بود. از دوستانی که فرزند معلول دارم، خواهش می کنم که برای دلخوشی خودشان، حرف نزنند و واقعا ً به حرف هایی که درباره بچه هاشان می زنند، ایمان داشته باشند. خانواده من، ایمان داشتند که رضا، نمی تواند و نباید زمین گیر باشد و باید به جایی برسد.
  • در بچگی، کارها و رفتارهایی از تو سر می زد که آن ها را به این نتیجه برساند که رضا، در آینده مرد بزرگی خواهد شد؟
  • آره، دایی ام مدام می گفت. وقتی مادرم از شیطنت هایم در مدرسه گلایه می کرد، دایی ام می گفت این پسر، می تواند در جامعه کارهایی بکند.
  • یک نمونه از این کارهایی که می کردی و از این شیطنت ها و جسارت های بچگی هایت را تعریف نمی کنی؟
  • سوم ابتدایی بودم. با اصرار، به مدیر مدرسه مان، رضایی، گفتم می خواهم قرآن بخوانم. قبول کردند. روز معلم بود. رفتم بالای سکو. بعد از خواندن قرآن هم، باید روز معلم را تبریک می گفتم. یک دفعه دیدم جلوی ۳۰۰، ۴۰۰ تا دانش آموز ایستاده ام. زبانم بند آمد. به مدیرمان گفتم می شود پشت به بچه ها کنم و قرآن بخوانم. گفت چرا؟ گفتم این هم یک نمونه اش است. قبول کرد. ولی گفتم که تبریک روز معلم را، بر می گردم و روبه به بچه ها تبریک می گویم. برگشتم که تبریک بگویم، دوباره زبانم بند آمد. گفتم این روز بسیار قشنگ و عزیز را به شما تسلیت عرض می کنم! یکی از معلم ها، اسمش دبیری بود، گفت بچه ها این خنگ و خل، منظورش تهنیت است.
  • از این ضایع شدن، شرمنده نشدی که بروی و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی؟
  • اتفاقا ً بعد از آن، کلی می خندیدیم. خیلی حس قشنگی بود.
  • در همان سیزده سالگی، چه رویایی داشتی؟
  • به خاطر اتفاقات پیش آمده، می خواستم دکتر شوم که نگذارم این اتفاق ها برای کسی بیفتد. این رویا، تا ۱۵ سالگی در من بود. بعد از آن، دایی ام مرا با هنر آشنا کرد.
  • دایی ات، شهرت تو را دید؟ دوست داشتی که باشد و ببیند؟
  • آخ گفتی! آرزویم بود که باشد و ببیند. همیشه می گفت تو را در جایگاهی می بینم که خودت الان ببینی.
  • وقتی که در ۱۵ سالگی وارد هنر شدی، رویایت چه بود؟ شهرت، پول، خانه، ماشین و … در رویای تو چه جوری بود؟
  • شهرت به معنای امروزش، نه! شهرت برایم مطرح نبود. یک بار تلویزیون داشت کلیپی از من نشان می داد. به پدرم گفتم حاجی، حال می کنی؟ گفتی از چی؟ گفتم بالاخره پسرت معروف شده و این ها. گفت نه بابا! هر وقت از پپسی کولا معروف تر شدی، آن وقت بیا و این حرف را بزن.
  • یکی از بزرگان، می گوید که اگر بچه ای، مادرزاد هم فلج به دنیا بیاید، در صورتی که قهرمان دو سرعت نشود، خودش مقصر است. عده ای دیگر هم عقیده دارند که هر چه هست، خواست خدا است و نباید خودمان را به آب و آتش بزنیم و باید راضی باشیم. بعضی ها هم قائل به فلسفه از تو حرکت و از خدا برکت هستند که ترکیبی متعادل از این دو تا است. رضا صادقی، کدام طرفی است؟
  • نقطه اوج همان حد وسط هستم. من همیشه به کسانی که معلولیت جسمی دارند، می گویم که: نگاه نکن که همه دارند به سمت قله می دوند. اگر نمی توانی به قله بروی، قله را تماشا نکن. در عوض کوهپایه را چنان زیبا کن، که همه قله را ول کنند که بیایند کوهپایه تو را تماشا کنند.
  • می دانی، بعضی وقت ها آدم زور می زند که به جایی برسد، اما نمی رسد یا با زحمت می رسد. بعضی وقت ها بدون زور زدن و سریع به همان جا می رسد. فکر می کنی پشتکار داشتن، باعث می شود زودتر به مقصد برسیم یا این که بعضی وقت ها، رسیدن ما را عقب می اندازد؟
  • باید دور را نگاه کنی، اما نه به قیمتی. ممکن است به خاطر انگشتری قیمتی، این قدر زمین را بکنی که دیگر نتوانی از آن بیرون بیایی و برای همیشه در آن جا دفن شوی. تلاش برای رسیدن به مقصد، مرحله دوم است.
  • مرحله اولش چیست؟
  • فکر و توکل داشتن. انجیل جمله قشنگی دارد که: ایمان یعنی هر آن چه می خواهی، انجام می شود. جمله خیلی خوبی است. وقتی ایمان داشته باشی به این که عظمتی هست، انرژی برتری هست، آن وقت است که خودت را رها می کنی. این، به معنای تلاش نکردن نیست؛ تلاشت را می کنی، اما بعدش را به این عظمت و انرژی برتر واگذار می کنی.
  • این رها شدگی در انرژی و عظمتی که می گویی، چه حالی در آدم ایجاد می کند؟ اصلا ً خودت تجربه اش کرده ای؟
  • تجربه اش کرده ام. حس سپاسگذاری را در تو تقویت می کند. از خودت، به معنای مثبت، ممنون و متشکر می شوی. ما آدم ها، تا به موفقیت نیم بندی می رسیم، می گوییم چقدر زحمت کشیدیم. اما تا مشکلی برایمان پیش می آید، همه اش را کار خدا می دانیم که چنین بلایی سرمان آورده.
  • دقیقا ً راست می گویی. بین مردم هم این را زیاد می بینیم.
  • آدم نباید فکر کند در حدی است که خدا، می خواهد اذیتش کند. ما اصلا ً در این حد و اندازه نیستیم که خدا بخواهد اذیت مان کند. فوقش این که رهایمان می کند؛ آن وقت مثل مگسی می شویم که در ظرف ژله ای گیر کرده باشد. این رها شدگی هم، به معنای تنبلی و دست شستن نیست. من ِ رضا صادقی، بسکتبال با ویلچر بازی کردم، وزنه برداری کرده ام، شطرنج و نقاشی کار کرده ام، همه کار کرده ام، تا خودم را در جایی پیدا کنم، نه این که خودم را در جایی، جا بزنم و جا بدهم. که به جایی برسم که فکر کنم نزدیک من است، از من است، در من است، مال من است.
  • این جا است که آدم، دیگر کار تکراری انجام نمی دهد و ناب می شود، درست است؟
  • خدا اصلا ً کار تکراری انجام نمی دهد. من، یک فرصتم برای دنیا، نه یک تکرار که مثل یکی دیگر شوم. آمده ام که ثابت کنم بی دلیل به دنیا نیامده ام، اگر این نشان دادن، در قالب یکی دیگر باشد، خنده دار نیست؟
  • فکر می کنی رضا صادقی، موفق است؟ خوشبخت است؟ اصلا ً فکر می کنی موفقیت و خوشبخت بودن، ربطی به هم دارد؟
  • من انسان موفقی هستم، چون باور دارم که خدا دوستم دارد و چون این دوست داشتن را باور دارم، باید موفق باشم. همین که تو برای مصاحبه این جا آمده ای و این دوست مان سرپا ایستاده و دارد عکاسی می کند، یعنی که موفق هستم.
  • پس خدا را شکر، اهل شکسته نفسی بی حساب و کتاب نیستی؟
  • این، کفر نعمت است! بله، آدم نباید زیاد فخر بفروشد، اما اگر هم بگویی که کسی نیستی، به خدا و نعمت هایی که به تو داده، توهین کرده ای. چطور من لطف شما را که مرا موفق می دانی و به خاطر این برای مصاحبه با من آمده ای، می بینم، اما لطف خدا را نبینم؟ اما این که چقدر خوشبخت هستم، باید تعریف تو را از خوشبختی بدانم.
  • تعریف خودت چیست؟
  • خوشبختی این است که احساس کنی، کاری را که می خواستی انجام بدهی، تمام کرده ای.
  • یعنی فکر می کنی هر کدام از ما، برای انجام دادن کاری به این دنیا آمده ایم؟
  • هر کسی، برای کار بزرگی به دنیا آمده و هیچ کس، الکی به دنیا نیامده. اگر کارت بزرگ باشد، هیچ وقت تمام نمی شود؛ تازه می شود سرنخی برای بقیه که دنبالش کنند.
  • به نکته مهمی اشاره کردی. بیشتر نوجوانان و جوانان ما، دوست دارند معروف و چهره شوند. همه دوست دارند بازیگر، خواننده، فوتبالیست یا مجری خوبی باشند، اما مثل این که کمتر کسی آرزو دارد باغبان خوبی باشد، چون یک باغبان خوب معمولا ً از طرف کسی تقدیر نمی شود.
  • می دانی چرا؟ چون رنگ و لعاب قشنگی دارد. ما معمولا ً به خود کارهای بزرگ نگاه می کنیم، و سختی های پشت آن ها را نمی بینیم. درباره چهره ها هم، نقطه آخرشان را می بینند، اما راه دراز و سختی را که آمده اند، نمی بینند.
  • خب، ما الان داریم روی زیبای موفقیت تو را می بینیم. بگو از کجا شروع شد، چه سختی هایی را پشت سر گذاشتی، چه زمانی بریدی و گفتی که دیگر نمی توانی ادامه بدهی…
  • فقط سختی هایش مطرح نیست؛ اذیت کردن هایش هست، خارهایش هست، طولانی بودن راه و همسفر بد و … هست. من هم بارها پیش آمده که کم آورده ام.
  • کجاها؟
  • مثلا ً آلبومی را با آقای عیسی زاده کار کرده بودم. یک سال وقت گذاشته بودیم. وقتی که آلبوم آخر را گذاشتم که گوش کنم، گفتم پاک کن. گفت چی؟ گفتم پاک کن، چیزی نیست که من بخواهم. یک سال زحمت را با یک shift  و delete می فرستی هوا. کنار این، ممکن است اجازه ارائه کارت را نداشته باشی، فرصتش را نداشته باشی و … یک نکته جالب بگویم: سر ماجرایی، به خودم گفتم که اگر این اتفاق بیفتد، دیگر نمی خوانم یا می روم و خارج از کشور می خوانم. دم دم های صبح بود که ذهنم را خالی کردم تا با خدا حرف بزنم. یعنی همین جور منتظر می مانم تا خدا با من حرف بزند. یک دفعه چنین جمله ای توی ِ ذهنم آمد که: بچه! مگر تا الان که این جا رسیده ای، تو را کسی آورده است که همان شخص هم بخواهد برت گرداند. ما آوردیمت، اگر هم حال نکنیم، برت می گردانیم. این را به عنوان حرفی که خدا توی ِ مغزم گذاشت، قبول کردم. بالاخره ما هم آدمیم و ممکن است طاقت مان تمام شود. این جا است که باید خودت را رها کنی و همه چیز را به همان عظمت و انرژی برتر بسپاری…
  • این جور وقت ها، برای برگشتن به شرایط عادی، چه کار می کنی؟
  • سعی می کنم به بطن خانه برگردم. رضا صادقی و خوانندگی و ضبط و آلبوم ها را گوشه خانه ام در تهران می گذارم و می روم به بندرعباس، خانه پدری ام. با لباس معمولی می روم بیرون و ساده ساده می شوم. چند وقتی را بدون امضا و عکس و برو و برگرد می گذرانم تا دوباره به شرایط عادی ام برگردم. وقتی که خستگی ام در رفت، از همان جایی که تمام کرده بودم، شروع می کنم به ادامه دادن.
  • برای موفق شدن، هر کسی باید ویژگی ها و شخصیت خاصی را در خودش پرورش بدهد. اما در میان همین ویژگی ها هم، معمولا ً هر آدم موفقی، پیشرفت خودش را مدیون یک یا دو تا از این ویژگی ها می داند. یعنی بقیه را هم دارد هان، اما به خاطر شخصیتی که دارد، با یکی، دو تا از این ویژگی ها بیشتر ارتباط برقرار می کند. تو هم از این ویژگی ها داشتی؟
  • من عادت دارم که عاشق باشم.
  • یعنی چه؟
  • دوست دارم شب و روز، عاشقانه زنگی کنم. یعنی صبح که از خواب بیدار می شوم، ایمان داشته باشم که امروز اتفاق های خوبی می خواهد بیفتد. ایمان داشته باشم که این ۲۴ ساعت، مال ِ من است، نه کسی می تواند از من بگیرد و به من بدهد. کسی هم حق ندارد خرابش کند. باید تلاش کنم که به زیباترین وجه بگذرانمش و از دل ِ آن، یک ۲۴ ساعت دیگر در بیاورم. سادگی و عاشق بودن همان چیزی است که می گویی. این دوست مان، دوربین عکاسی دارد. قرار نیست اگر از آن خوشم آمد، خودم را به آب و آتش بزنم و زمین و زمان را ضایع کنم که به دستش بیاورم. عوضش از این که این دوست مان، این دوربین قشنگ را دارد، خوشحال خواهم بود. این خوشحالی هم به من برخواهد گشت. شاید فردا این دوست مان گفت که رضا، من دو تا دوربین دارم، یکی اش مال تو. یا کسی را می شناسم که دوربین می فروشد، پولش را بعدا ً می گیرد.
  • حرف هایت مرا یاد حدیثی خواندنی از امام جعفر صادق می اندازد که: کسی که امروزش، بهتر از دیروزش باشد، مورد غبطه دیگران خواهد بود. فکر می کنی به این جایگاه رسیدی که مورد غبطه دیگران باشی و بهترین ها را داشته باشی؟
  • این که بگویی بهترین مال تو است، حرف خوبی نیست. سعی می کنم این بهترین، مال من باشد و همین، خوب است.
  • یاد ماجرای سالکی در هند افتادم که رفته بود از قصابی گوشت بخرد. به قصاب گفت بهترین گوشت مغازه ات را بده. طرف هم گفت بهترین نداریم، این جا همه گوشت هایی که داریم، بهترین است. همین جمله، سالک را به مکاشفه رسانده بود که توی ِ دنیا، هر چی که هست، بهترین است و اساسا ً چیزی به اسم بهترین، نداریم…
  • هر چیزی را که احساس می کنم، بهترین است. چون من آن چیز را دارم، بهترین است. اگر قرار بود که زیبایی یک سوپراستار را داشته باشم، شاید برای من بهترین نبود و با روحیات من نمی خورد. من سعی می کنم که این بهترین را، همیشه در زندگی ام جاری کنم. ولی کسی نمی تواند بگوید که هر روز، بهتر از روز گذشته هستم، مهم آن تلاشی است که می کند.
  • از سوپراستارهای فرهنگی و فکری حرف زدی. فکر می کنی چقدر به جایگاه چنین سوپراستاری رسیده ای؟
  • من نمی خوانم که خواندنی شوم، فکر می کنم که ماندنی شوم. آن ها که خوانده اند، زیاد بوده اند، بعد از من هم زیاد خواهند بود. ولی ماندنی ها، همیشه کم بوده اند. یکی از دوستان به من می گفت نمی خواهی استایلت را عوض کنی؟ گفتم من می خواهم برای تو یک فکر باشم، یک اندیشه باشم، نه یک استایل. من خوش تیپ و خوشگل نیستم، ولی دوست دارم خوش فکر باشم.
  • حالا خوش فکر بودن برای تو، یک انتخاب است یا یک راه فرار از واقعیت هایی که دچارش هستی؟
  • آدم با خودش تعاریف ندارد. اگر با خودت تعارف کنی، کم می آوری. تا کجا می توانی این نقش بازی کردن را ادامه بدهی؟ بالاخره یک جایی، کم می آوری. اگر من نقش خونگرم بودن با مردم را بازی کنم، یک جایی بالاخره کم می آورم. یک بار داشتم می رفتم اصفهان. سرعتم بالا بود. پلیس مرا دید و گفت که ماشینم را کنار بزنم. گفتم سرعتم زیاد بود، حق با شما است، معذرت می خواهم. طرف گفت از ماشین پیاده شو. نمی دانستم چرا. گفت ماشینت را جلوتر پارک کن. ۵۰ متر عقب تر برگشتم تا ببینم چه می گوید. محل می گذاشت. داشت با موبایلش حرف می زد. آخرش گفتم بزرگوار، مثل این که من خلاف کرده م، اگر می شود برگه جریمه ما را بدهید که برویم. گفت عجله داری؟ داشتم از کوره در می رفتم. سوئیچ و گواهینامه و کارت ماشین و … را گذاشتم روی داشبوردش و گفتم این ها برای شما، بعدا ً استعلام می کنم و ماشینم را از پارکینگ می گیرم. با ماشین دیگری می روم اصفهان. یک دفعه گفت آقای صادقی، ما دوستت داریم. گفتم ما هم همین طور، ولی این جور به نظر نمی رسد. گفت شنیده بودم خونگرمی، می خواستم بدانم وقتی صبرت تمام می شود، چه کار می کنی. البته گفت که خلاف کرده ای و جریمه ات را می نویسم. گفت که خوشحالم از این که کسی که لحظه ای از زندگی ام را به صدایش اختصاص داده ام، این جوری برخورد کرد. در نقش بازی کردن، تفکری نیست.
  • یک انتقاد کوچولو: تو که این قدر خوب حرف می زنی و کلی انرژی لابه لای حرف هایت می بینم، چرا آهنگ هایی می خوانی که افسرده کننده هستند و وقتی که آدم غمگین است یا کم آورده، می رود سراغشان؟ البته همه آهنگ هایت این جوری نیست ها، ولی چرا این جور آهنگ ها را می خوانی؟
  • نمی خواهم توجیه کنم، بالاخره من هم دارم تجربه می کنم تا برسم به نقطه ای که باید برسم. یک چیز را هم فراموش نکنید: شکست و غم و پیروزی، بخش هایی از زندگی ما هستند و نمی توانیم که فراموش شان کنیم. جایی که من، ترانه “نمی تونم ببخشمت، دور شو دیگه نبینمت…” می خوانم، لابد غمگین هستم که دارم می خوانم. یا جایی که می خوانم “خدا رو می خوام نه برای سکه و سکو و مقام، خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام”، خب خوشحالم دیگر، باز هم نمی توانم نقش بازی کنم.
  • یعنی وقتی که غمگینی، غمگین می خوانی. وقتی خوشحالی، شاد می خوانی و اهل نقش بازی کردن نیستی؟
  • قسمتی از من، مال ِ کسانی است که مرا می شنوند. قسمتی از من هم متعلق به خود من است. نمی توانم نقش بازی کنم. من الان مثلا ً نمی توانم شعری بخوانم درباره لذت های قدم زدن زیر باران، در حالی که حالم خوب نیست. نقدت را می پذیرم، اما از طرف دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم و نقش بازی کنم.
  • اهل مشاوره کردن با دوستان و نزدیکانت هم هستی؟
  • بله. بیشتر درباره مسائل احساسی شان مشاوره می کنند.
  • مشاور خوبی هستی؟
  • شنونده خوبی هستم. عقیده دارم که راه حل خیلی از مشکلات زندگی را، آدم ها خودشان می دانند، اما به علتی نمی توانند ببینندش. فقط نیاز به یادآوری دارند که من هم با شنونده بودن خودم، این فرصت یادآوری را به آن ها می دهم.
  • من جوانی ۲۰ یا ۳۰ ساله، الان این جا می نشینم و از رضا صادقی، تقاضای یک قانون یا فرمول یا کلید طلایی برای پیشرفت در زندگی ام می کنم. شرط من هم این است که چند سال بعد، همین جا می آیم و بابت جواب دادن یا ندادن این قانون یا کلید، از شما توضیح می خواهم که مثلا ً چرا جواب داد یا این که دست تان درد  نکند، خیلی خوب بود و کلی باعث پیشرفتم شد. دراین صورت، به من چه خواهی گفت؟
  • این جمله را، اول به خودم، بعد به همه می گویم: زنده نباش، زندگی کن. حرف فلسفی و عمیقی هم نیست، خیلی ساده است. زنده بودن را، حتی بهتر از ما، مارمولک روی دیوار و مگس و گوسفند هم دارد.
  • حالا این زندگی کردن، یعنی چی؟
  • یعنی این که بدانی در چه جایگاهی از دنیا هستی و چه کارهایی می توانی بکنی برای این که ماندنی شوی.
  • یعنی هدف بزرگت را انتخاب کنی و بعد، برایش کارهای بزرگی بکنی؟
  • تو زنده ای، پس هدف بزرگی داشته باش. فکر نکن که باید رضا صادقی بشوی. رضا صادقی کی هست که بخواهی او بشوی؟ جایگاه خیلی بهتری برایت در نظر گرفته شده. بزرگ باشید و بزرگ زندگی کنید. دیده ای که از بعضی ها می پرسی زندگی ات را تعریف کن، همه زندگی اش را در یک دقیقه تعریف می کند. اما بعضی ها وقتی که این سئوال را از آن ها می پرسی، می گویند از کجایش بگویم، از کار، زندگی، تحصیل یا … همین از کجایش بگویم، خیلی زیبا است.
  • اگر قرار باشد سمیناری برای معلولان و خانواده هاشان برگزار کنیم، حاضری در آن سخنرانی کنی؟
  • بله. اگر بدانم تأثیرگذار است، حتما ً. من از نصیحت متنفرم، ولی پیشنهاد می کنم. معمولا ً کسانی که برای ارائه خودشان فرصت پیدا می کنند، راه حل های مسائل خودشان را هم در این فرصت ها پیدا می کنند. این کار را می کنم، به خاطر خودم.
  • حالا جسارتا ً یک سخنرانی یک یا دو دقیقه ای می کنی که امتحانت کنیم؟
  • به آن ها خواهم گفت کسانی که معلولیت دارند، این بغل سالن جای خوبی برای دویدن هست، کی می آید که با هم بدویم؟ هر کس هم که افتاد، با هم به او می خندیم. آخر چه کاری است که شروع کنم برایشان حرف بزنم؟ جامعه ما از حرف های طولانی خسته است. چیزی بگو که درزندگی، از آن عبور کنیم و لذت ببریم، این همه فلسفه بافی نمی خواهد که.
  • عجب سمیناری بشود سمیناری که تو در آن از این کارها بکنی…
  • یک بار جایی رفتم. دیدم یکی از دوستانم خیلی حالش گرفته و سر میز نشسته است. من که سهل بودم، مایکل جکسون هم می آمد، برایش فرقی نمی کرد. گفتم سلام بیا بنشینیم سر این میز. گفت می خواهی نصیحت کنی؟ اصلا ً حوصله اش را ندارم ها! گفتم نه به خدا، فقط حرف بزنیم. حق هم داشت، شرایط خوبی نداشت. گفتم چه کار کنم، حرفی نداشتم بزنم. چایی که سرد شد، ریختم روی پیرهنم. نگاهی کرد و گفت خیلی بابا … با لحن خاصی گفت. گفت ولی باحال بود. زد زیر خنده. تا بیست دقیقه چیزی نمی گفت و بغض کرده بوده ها! با همین اتفاق ساده شروع کرد به خندیدن.
  • چرا این قدر ساده ای؟
  • ساده بودن، همه راز موفقیت ها است، چون خداوند با انسان خیلی ساده حرف می زند. خداوند اول همه حرف هایش، گفته به نام خداوند بخشنده مهربان، چرا نگفته به نام خداوند صاحب عذاب و جهنم؟ همین بس است. برای زندگی همین بس است دیگر.

***

ستون معرفی

رضا صادقی در یک نگاه

زمان تولد: ۲۵ مرداد ۱۳۵۸

محل تولد: بندرعباس؛ البته اصلیتش به میناب بر می گردد

اولین تلاش جدی موسیقایی: در سال ۱۳۷۱ به نام راز عشق

آلبوم های منتشر کرده:

ترانه ای که رضا صادقی، به خوانندگان موفقیت هدیه می کند:

می خوام تو رو که باشی  

جون بدی تا نمیرم  

عزیز هم ترانه

تو واژه هات اسیرم  

می خوام تو رو که باشی

تو دم دم نفس هام 

تو لحظه های دردم

محکم بگیری دستام 

از من بخواه که باشم

بودن به رنگ بودن

حست کنم تو رگ هام

عین ترانه خوندن

از تو می خوام که باشی

باشی و باشی یاور

تو لحظه هام بمونی 

تا لحظه های آخر