بــــــاور از دیدگاه یک معلول موفق
بالاخره با پشتکار و شجاعت زیاد، من به آرامش درونی رسیدم . این روزها من دیگر با مسائل خارج از کنترلم مبارزه نمی کنم، بحث با خانواده و آزار بی جهت خودم را کنار گذاشته ام. امروز من در حال تکمیل مرحله دکترای خود هستم، در مکانهای عمومی در ارتباط با مباحث مربوط به معلولیت صحبت میکنم. همچنین احساس می کنم که از لحاظ روانشناسی، احساسی، فیزیکی و عقلی در حال رشد و تکامل هستم.
هر چند، من همیشه به این روشنی به زندگی فکر نمی کردم. سفر من به زمان حال یکی از مشکلترین درگیریهای من بوده است، که سرشار از تراژدی، رنج، توانبخشی و بخشش است. در حالیکه حکایت سفر من در طول زندگی اکنون رضایتبخش، شاد و کامل است، من آگاهانه از آن تراژدی یاد میکنم که در یکشنبه شب سپتامبر ۱۹۸۳ رخ داد.
من سال آخر دبیرستان بودم. دقیقاً زمانی که شادی، فرصتها و کشمکشهای درونی با فعالیتهای اجتماعی ، دوستیها و تفریح همراه می شوند. برای اکثر مردم سالهای آخردبیرستان ازرویدادهای فراموش نشدنی است. وعبارت فراموش نشدنی برای من حقیر و ناچیز بود.
غروب با قرار ملاقاتی با یکی از دوستان دبیرستان من آغاز شد. شام خوردیم وبا هم به سینما رفتیم
و غروب را با لبخند و احساس خوشبختی از هم جدا شدیم. وقتی به سمت خانه قدم می زدم هنوز فکرم مشغول دوستم بود. من آن قدر درگیر رویاهایم بودم که متوجه ۲ نفر از هم تیمی هایی که حسادت تمام وجود آنها را فرا گرفته بود نشدم، آنها منتظر من بودند. در شرایط عادی ، من باید کاملا با آنها درگیر میشدم اما آن شب کاملا متفاوت بود. برای حفظ احساس خوبی که آن روز غروب داشتم و آغاز سال آخردرسم بدون هیچ حادثهای، من از آن جنگ مدرسهای فرار کردم. متاسفانه، این پاسخ چیزی نبود که مها جهان من انتظار آن را داشته باشند. قبل از اینکه این موضوع را بفهمم، من را گرفتند و بدنم محکم به زمین خورد . واکنش ورزشکاری من خاصیتی ارتجاعی نسبت به واکنش داشت، اما این بار چنین نشد. این ضربه باعث شد گردنم بشکند و نخاعم آسیب ببیند. من فلج شدم. نمیتوانستم حرکت کنم، من روی زمین سرد ، سخت وکثیف یکی از دهکده های اطراف هندوستان بدون هیچ کمکی دراز کشیده بودم.
چند روز بعد، من ازناتوانی جسمی خود آگاه شدم. فکر میکردم موقعیتم موقتی خواهد بود و مرتبا به آینده فکرمیکردم. اما قبل از اینکه بگویم چه فکری میکردم باید از مراحل درمان بگویم، باید مهرههای خود را معالجه میکردم. این اولین عمل جراحی من از بین جراحی های بسیار آینده ام بود. چند روز بعد، معده ام سوراخ شد و نیاز به جراحی داشت. ۴۸ ساعت بعد، ریه ام، از بین رفت به ناچار لولهای به گلویم وارد کردند تا مایع را از قفسه سینه من خارج کنند. این مراحل پیچیده پزشکی مرا مجبور کرد که ۵ هفته در ICU بمانم. هر روز، من متعجب بودم که من چه کاری انجام داده بودم که ناچار به تحمل این کابوس شبانه بودم. به خاطر شرایط دشوار بیماری ، والدینم تنها میتوانستند مرا چند دقیقه در روز ملاقات کنند. افسرده، وحشتزده، تنها، من نمیتوانستم صحبت کنم یا حتی هیچ احساسی داشته باشم فقط دوست داشتم شهر، اردو و دوستانی را ببینم که اخیراً بی اهمیت می دانستم. یک شب وقتی تنها دراز کشیده بودم، کشیش کاتولیکی به اتاق من آمد. به جای اینکه این کشیش به من آرامش ببخشد، ترسی به من داد که هرگز فراموش نکردم. پس از مرور برنامههایم،او به آرامی شروع به انجام آئین مقدس کاتولیک کرد- نیایش پیش از مرگ. ترس در چشمهای من، باعث شد که او مرگ نزدیک مرا حدس بزند و سریعتر صحبت کند. کاملا وحشت زده بودم که پزشکان مرا یک قدمی مرگ میدیدند. من فهمیدم که سرنوشت من دست خود خداست. بدون دانستن اهمیت تأثیر حضور این کشیش خیرخواه که به آرامی مراقبت از من بود احساس می کردم تنها چیزی که برایم مانده ، همان امید است. پس ازمدت کوتاهی من دوباره برای راه رفتن می جنگیدم ؛ من برای زنده ماندن می جنگیدم.
خدا گوش می کرد. دعاهای من جواب داده شدند. به تدریج اما مطمئن، من هم از نظر فیزیکی و هم از نظر احساسی رو به بهبودی بودم ، تا آخر هفته هفتم، من به اندازه کافی بهبود یافته بودم تا به بخش توانبخشی منتقل شوم. از گردن به پائین هیچ حسی نداشتم. من به سختی میتوانستم بازوهایم را تکان بدهم و انگشتانم بی حرکت بودند. این موقعیت وحشتناک جسمی مانع از انجام کارها یی مثل: حمام کردن ، غذا خوردن، حرکت دادن ویلچر یا فعالیت های دیگر شده بود . در واقع من ناامیدانه به کمکهای پزشکی وابسته شده بودم- شرایطی که در مقایسه با توانایی های ورزشی گذشته ام به نظرم مضحک می آمد . کاهش قدرت فیزیکی شوک روحی شدیدی به من وارد کرد. به جای اعتماد و تکیه بر توانایی ها و مهارتهای نسبی فیزیکیام، در جستجوی منبع جدیدی ازجسارت در زندگی بودم تا آن روز همه چیز در زندگی من تقریباً بدون تلاش به دست آمده بود. اکنون من به نیروی درونی تازه ای احتیاج داشتم که قبلا هرگز به آن احساس نیاز نمی کردم.
زمانی که به مرحله توانبخشی وارد شدم، من به موقعیت و اشتیاق مشابهی رسیدم که برای ورزش کردن داشتم. بازی برای بردن! من به مبارزه می کردم تا ببینم چه قدر میتوانم راه بروم، تعجبی نداشت که چقدر رفته بودم.
پس از گذشت ۳ و نیم ماه از درمان، من گامهای بلندی برداشتم. من یاد گرفتم چگونه با صندلی چرخدار خود حرکت کنم، غذا بخورم، دندانهایم را مسواک بزنم، اسمم را بنویسم، و بدون نی بنوشم، این کارهای ساده، وقایع به یاد ماندنی برایم بودند و من احساسی شبیه آن لحظات عبور از خط مسابقه داشتم .
زندگی هرگز آن گونه که بوده است ، نمیشود. معلولیت تنها بر حوزه فرد معلول تاثیر نمیگذارد. من هرگز به حمایت و علاقه خانوادهام شک نکردم، آنها تمام فشارهای عصبی من و سرخوردگی های ناشی از کشمکش های مختلف را درک می کردند. من به اندازه کافی استقلال کسب کرده بودم که حمایت و کمک آنها را بپذیرم. برای من سفر کردن به تنهایی ضروری و لازم بود.
یادگیری اینکه چگونه از خودم محافظت کنم بخش آسانی بود. اینکه چگونه دوباره به جامعه بپوندم، مشکلات بیشتری را به وجود میآورد. کجا میتوانستم پرستار خوب ، مراقب و مسؤول را برای کمک به خودم پیدا کنم؟ از کجا میتوانستم پول برای پرداخت به این پرستاران پیدا کنم؟ آیا هنوز میتوانستم به دانشگاه بروم و رویاهایم را ادامه دهم؟ هنوز برای دختران جذاب به نظر میرسیدم؟ آیا آنها میتوانستند با من صمیمی بشوند؟ میتوانستم جایی خارج از جامعه پزشکی برای زندگی کردن پیدا کنم؟ و نهایتاً اینکه، آیا جامعه با من مانند یک جذامی برخورد میکند یا نه؟
در آن زمان هیچ کتابی یا گروههای حامی جهت کسب راهنمایی وجود نداشت. من خودم باید با استفاده از خلاقیت و نبوغ و جسارتم به جامعه میپیوستم. به هر حال پس از گذشت هفت سال از جراحتم مشغول ادامه دوره لیسانس شدم و بالاخره شرایط جدید را پذیرفتم. در واقع من خواستم که در مباحثی بزرگتر شرکت کنم تا افقهای دید خودم را گسترش بدهم. یکی از فعالیتهای ارضا کننده، تأسیس سازمانی برای دانشآموزانی با نیازهای خاص بود. از این طریق، من قادر بودم با درکی که از معلولیت داشتم افراد معلول را با هم رد یک کمپ جمع کنم و به همنوعان معلول خود کمک کنم، تا توانمندیهای آنها را نشان دهم و آنها را نیز بر این حالت یکنواختی غلبه کنند.
پس از مدتی احساس کردم هیچ مبارزه مضاعفی وجود نخواهد داشت اما دیری نگذشت که دریافتم اشتباه میکردم. در آگوست ۱۹۹۸ زمانی که از آن سوی آبها برگشتم، من درگیر یک تصادف شدید ماشین شدم که باعث شد از شیشه جلوی ماشین به بیرون پرتاب بشوم. نتیجه این تصادف شکستن هر دو پا ، یک شانه و ضایعه دوم نخاعی بود . متعاقباً، به مدت ۴ ماه تحت مراقبتهای ویژه و جراحیهای مختلف ، توانبخشی و …. قرار گرفتم.
امروز، من با فلسفهای ساده زندگی میکنم : زندگی با معلولیتی سخت میتوان بخشی از زندگی انسان باشد. من از محروم ماندن از هر نوع فعالیت اقتصادی، سیاسی، فرهنگی یا آموزشی پرهیز میکنم. دیگر احساس ناامیدی، محرومیت یا طرد شدگی نمیکنم. تبعیض اکنون تنها یک واژه انتزاعی است که آنرا احساس نمیکنم و با آن روبرو نمیشوم ، به جز مواجهه گهگاه با جویها یا مبارزه با پله ها. به واسطه مراقبتهای دو طرفه و متقابل، همچنین از طریق عشق، حمایت اطرافیانم، معلولیتم تنها حقیقتی از زندگی من است، نه آن حصاری که زمانی احساس میکردم مرا احاطه کرده است.
منبع : www.bavargroup.com