جزئیات وبلاگ

به افراد نیازمند کمک کنید

  • خانه / مطالب / سوالات بي‌پايان

 

پنج شنبه اواخر آذر (دقیقاٌ 23 آذر ماه) گروهی از معلولین به دعوت انجمن ضایعات نخاعی استان تهران گرد هم آمدند تا طی مراسمی از دانش آموزانی تقدیر به عمل بیاد که یا خودشون معلولن یا والدینشان. بله بچه‌هایی که هر چند ظاهراٌ تقدیر باهاشون چندان مهربون نبوده اما تا دلتون بخواد همین تقدیر از اونا شخصیتی محکم، استوار و پر اميد ساخته. به راستی که ایستادگی، صبوری و اميد به فردايي بهتر رو باید از همین بچه‌ها آموخت.

اونا با سن کمشون خیلی پخته و فهمیدن، به خوبی خودشونو با شرایط سخت زندگی وفق دادن و تونستن فرزندان و دانش آموزان نمونه‌ای برای والدین و مدارس خودشون بشن.

این مقدمه رو برای این نوشتم تا به اصل جریان برسم در روزی که قرار بود برم انجمن مجبور شدم علی برادر زاده هشت ساله‌ام  رو که دانش آموز کلاس دوم دبستانه با خودم ببرم، پسر بچه کنجکاو و باهوشی که مشخصه نسبت به خیلی چیزهایی که میبینه بی‌‌تفاوت نیست و راحت ازشون نمی‌گذره؛ بگذریم طی مراسم بچه‌های معلول پرتلاش و والدین صبور و زحمت‌کش آنها به حاضرین به طور خلاصه معرفی شدن، اون بچه‌ها (فاطمه، حميد ‌رضا،محمد، نازنين، ساعد، پرگل، سعيده و …) معدل‌های خیلی بالا و آرزوهای خیلی قشنگ داشتن، سه تاشون دوست داشتن دکتر بشن و جالبتر از همه سعيده بود که پدرش سال‌ها معلول نخاعی بود و هفته‌ای سه روز هم دیالیز می‌شد وقتی ازش سوال شد آرزوت چیه یه نگاهی به جمع و یه نگاهی هم به پدرش انداخت و با حالت حزن انگیز و معصومیت و سادگی خاص بچگی پاسخی داد که بیشتر جمع حاضرو تحت تاثیر قرار داد:

 او گفت خیلی دلم می‌خواد زودتر بزرگ شم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم و اونقدر درس بخونم که دکتر بشم و بابامو خوبش کنم تا اينقدر درد نكشه و بتونم باهاش برم بیرون …

علی در جمع هم بود و هم نبود تصور نمی‌کردم حاصل چند ساعت بودن در کنار معلولین چنین اثری بر اون بزاره و دنیای بچگانه اونو تحت شعاع  قرار بده و سبب بشه در ذهن کنجکاوش به سوالاتی برسه که برای رسیدن به پاسخش ناچار بشه به بزرگترها متوسل بشه.

بعضی از سوالاهای بچگانشو عيناٌ براتون می‌نویسم راستشو بخواین من برای بعضی از اونا جواب قانع کننده‌ای نداشتم؛ شما چی؟ جوابی براش دارین؟

چرا ما این‌همه ویلچری داریم؟ آخه اولین بار در عمرش بود که در یه جا حدود 20 معلول جسمی- حرکتی یا به قول خودش ویلچری می‌دید.

برای چی بچه‌ها ويلچرين؟ اونا خیلی غصه میخورن که نمی‌تونن راه برن؟

يا از اينكه نمي‌تونن مثل ما گرگم به هوا، لي‌لي، يا وسطي بازي كنن ناراحت نمي‌شن؟

چرا زندگی برای معلولین اینقدر سخته؟ چرا نباید هر جا دلشون می‌خواد برن؟

چرا تو شهر بازی یا پارک‌ها، فروشگاهای بزرگ، بانك‌ها و سالن‌های اصلاح و آرایش مو من هیچوقت یه بچه ویلچری رو با بابا يا مامانش ندیدم؟

بچه ویلچری چه جوری سوار اتوبوس یا مترو میشه؟

چرا دکترها نمیتونن بچه‌های ویلچری رو خوب کنن که اینقدر درد نکشن؟

چرا مهندس‌ها یه ویلچری اختراع نمی‌کنن که بچه‌های معلول به راحتی بتونن برن خونه پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها یا دوستاشون؟

 و موضوع به همین جا ختم نمیشه تو مدرسه هم از تجربه و مشاهدات جدیدش حرف میزنه و بسادگی در یه فرصت مناسب از خانم معلمش می‌پرسه:

خانم اجازه اگه معلول تو ايران اينقدر زياده پس چرا تو مدرسه‌ی ما هیچ دانش آموز ویلچری نیست … خانم مدير نميزاره اونا اينجا با ما درس بخونن؟

چرا شهرامونو بي‌پله نمي‌سازن؟

اصلاٌ چرا خدا بچه‌ها رو ويلچري مي‌كنه؟

و آموزگار در حالي‌كه هاج و واج اونو نگاه می‌کنه می‌پرسه چرا دلت می‌خواد هم‌کلاس ویلچری داشته باشی؟

 در عالم بچگی میگه آخه من اونا رو خیلی دوست دارم؛ اونا به من خیلی چیزا یاد میدن منم سعی می‌کنم تا جایی که بتونم بهشون کمک کنم …

 راستی کدوم سوال علی رو بی‌مورد و نابجا می‌دونین؟

آیا وقت اون نرسیده بزرگترها هم گاه گاهی گرفتاری‌های روزمره و مشکلات زندگی خودشونو ولو برای دقایقی هم که شده فراموش کنن و خودشونو جای معلولین جسمی- حرکتی این مرز و بوم يا والدين زحمت‌كش اونا بزارن؟

منبع: نویسنده :فريده حلمي helmi_farideh@yahoo.com – انتشار: انجمن معلولین ضایعات نخاعی استان تهران

پاسخ دهید