جزئیات وبلاگ

از امید تا عمل

  • خانه / مطالب / بــــــاور از دیدگاه…

بالاخره با پشتكار و شجاعت زياد، من به آرامش دروني رسيدم . اين روزها من ديگر با مسائل خارج از كنترلم مبارزه نمي كنم، بحث با خانواده و آزار بي جهت خودم را كنار گذاشته ام. امروز من در حال تكميل مرحله دكتراي خود هستم، در مكانهاي عمومي در ارتباط با مباحث مربوط به معلوليت صحبت مي‌كنم. همچنين احساس مي كنم كه از لحاظ روانشناسي، احساسي، فيزيكي و عقلي در حال رشد و تكامل هستم.
هر چند، من هميشه به اين روشني به زندگي فكر نمي كردم. سفر من به زمان حال يكي از مشكل‌ترين درگيريهاي من بوده است، كه سرشار از تراژدي، رنج، توانبخشي و بخشش است. در حاليكه حكايت سفر من در طول زندگي اكنون رضايت‌بخش، شاد و كامل است، من آگاهانه از آن تراژدي ياد مي‌كنم كه در يكشنبه شب سپتامبر 1983 رخ داد.
من سال آخر دبيرستان بودم. دقيقاً زماني كه شادي، فرصت‌ها و كشمكشهاي دروني با فعاليت‌هاي اجتماعي ، دوستيها و تفريح همراه مي شوند. براي اكثر مردم سالهاي آخردبيرستان ازرويدادهاي فراموش نشدني است. وعبارت فراموش نشدني براي من حقير و ناچيز بود.
غروب با قرار ملاقاتي با يكي از دوستان دبيرستان من آغاز شد. شام خورديم وبا هم به سينما رفتيم
و غروب را با لبخند و احساس خوشبختي از هم جدا شديم. وقتي به سمت خانه قدم مي زدم هنوز فكرم مشغول دوستم بود. من آن قدر درگير روياهايم بودم كه متوجه 2 نفر از هم تيمي هايي كه حسادت تمام وجود آنها را فرا گرفته بود نشدم، آنها منتظر من بودند. در شرايط عادي ، من بايد كاملا با آنها درگير مي‌شدم اما آن شب كاملا متفاوت بود. براي حفظ احساس خوبي كه آن روز غروب داشتم و آغاز سال آخردرسم بدون هيچ حادثه‌اي، من از آن جنگ مدرسه‌اي فرار كردم. متاسفانه، اين پاسخ چيزي نبود كه مها جهان من انتظار آن را داشته باشند. قبل از اينكه اين موضوع را بفهمم، من را گرفتند و بدنم محكم به زمين خورد . واكنش ورزشكاري من خاصيتي ارتجاعي نسبت به واكنش داشت، اما اين بار چنين نشد. اين ضربه باعث شد گردنم بشكند و نخاعم آسيب ببيند. من فلج شدم. نمي‌توانستم حركت كنم، من روي زمين سرد ، سخت وكثيف يكي از دهكده هاي اطراف هندوستان بدون هيچ كمكي دراز كشيده بودم.
چند روز بعد، من ازناتواني جسمي خود آگاه شدم. فكر مي‌كردم موقعيتم موقتي خواهد بود و مرتبا به آينده فكرمي‌كردم. اما قبل از اينكه بگويم چه فكري مي‌كردم بايد از مراحل درمان بگويم، بايد مهره‌هاي خود را معالجه مي‌كردم. اين اولين عمل جراحي من از بين جراحي هاي بسيار آينده ام بود. چند روز بعد، معده ام سوراخ شد و نياز به جراحي داشت. 48 ساعت بعد، ريه ام، از بين رفت به ناچار لوله‌اي به گلويم وارد كردند تا مايع را از قفسه سينه من خارج كنند. اين مراحل پيچيده پزشكي مرا مجبور كرد كه 5 هفته در ICU بمانم. هر روز، من متعجب بودم كه من چه كاري انجام داده بودم كه ناچار به تحمل اين كابوس شبانه بودم. به خاطر شرايط دشوار بيماري ، والدينم تنها مي‌توانستند مرا چند دقيقه در روز ملاقات كنند. افسرده، وحشت‌زده، تنها، من نمي‌توانستم صحبت كنم يا حتي هيچ احساسي داشته باشم فقط دوست داشتم شهر، اردو و دوستاني را ببينم كه اخيراً بي اهميت مي دانستم. يك شب وقتي تنها دراز كشيده بودم، كشيش كاتوليكي به اتاق من آمد. به جاي اينكه اين كشيش به من آرامش ببخشد، ترسي به من داد كه هرگز فراموش نكردم. پس از مرور برنامه‌هايم،‌او به آرامي شروع به انجام آئين مقدس كاتوليك كرد- نيايش پيش از مرگ. ترس در چشم‌هاي من، باعث شد كه او مرگ نزديك مرا حدس بزند و سريعتر صحبت كند. كاملا وحشت زده بودم كه پزشكان مرا يك قدمي مرگ مي‌ديدند. من فهميدم كه سرنوشت من دست خود خداست. بدون دانستن اهميت تأثير حضور اين كشيش خيرخواه كه به آرامي مراقبت از من بود احساس مي كردم تنها چيزي كه برايم مانده ، همان اميد است. پس ازمدت كوتاهي من دوباره براي راه رفتن مي جنگيدم ؛ من براي زنده ماندن مي جنگيدم.
خدا گوش مي كرد. دعاهاي من جواب داده شدند. به تدريج اما مطمئن، من هم از نظر فيزيكي و هم از نظر احساسي رو به بهبودي بودم ، تا آخر هفته هفتم، من به اندازه كافي بهبود يافته بودم تا به بخش توانبخشي منتقل شوم. از گردن به پائين هيچ حسي نداشتم. من به سختي مي‌توانستم بازوهايم را تكان بدهم و انگشتانم بي حركت بودند. اين موقعيت وحشتناك جسمي مانع از انجام كارها يي مثل: حمام كردن ، غذا خوردن، حركت دادن ويلچر يا فعاليت هاي ديگر شده بود . در واقع من نااميدانه به كمك‌هاي پزشكي وابسته شده بودم- شرايطي كه در مقايسه با توانايي هاي ورزشي گذشته ام به نظرم مضحك مي آمد . كاهش قدرت فيزيكي شوك روحي شديدي به من وارد كرد. به جاي اعتماد و تكيه بر توانايي ها و مهارت‌هاي نسبي فيزيكي‌ام، در جستجوي منبع جديدي ازجسارت در زندگي بودم تا آن روز همه چيز در زندگي من تقريباً بدون تلاش به دست آمده بود. اكنون من به نيروي دروني تازه اي احتياج داشتم كه قبلا هرگز به آن احساس نياز نمي كردم.
زماني كه به مرحله توانبخشي وارد شدم، من به موقعيت و اشتياق مشابهي رسيدم كه براي ورزش كردن داشتم. بازي براي بردن! من به مبارزه مي كردم تا ببينم چه قدر مي‌توانم راه بروم، تعجبي نداشت كه چقدر رفته بودم.
پس از گذشت 3 و نيم ماه از درمان، من گامهاي بلندي بر‌داشتم. من ياد گرفتم چگونه با صندلي چرخدار خود حركت كنم، غذا بخورم، دندانهايم را مسواك بزنم، اسمم را بنويسم، و بدون ني بنوشم، اين كارهاي ساده، وقايع به ياد ماندني برايم بودند و من احساسي شبيه آن لحظات عبور از خط مسابقه داشتم .

زندگي هرگز آن گونه كه بوده است ، نمي‌شود. معلوليت تنها بر حوزه فرد معلول تاثير نمي‌گذارد. من هرگز به حمايت و علاقه خانواده‌ام شك نكردم، آنها تمام فشارهاي عصبي من و سرخوردگي هاي ناشي از كشمكش هاي مختلف را درك مي كردند. من به اندازه كافي استقلال كسب كرده بودم كه حمايت و كمك آنها را بپذيرم. براي من سفر كردن به تنهايي ضروري و لازم بود.
يادگيري اينكه چگونه از خودم محافظت كنم بخش آساني بود. اينكه چگونه دوباره به جامعه بپوندم، مشكلات بيشتري را به وجود مي‌آورد. كجا مي‌توانستم پرستار خوب ، مراقب و مسؤول را براي كمك به خودم پيدا كنم؟ از كجا مي‌توانستم پول براي پرداخت به اين پرستاران پيدا كنم؟ آيا هنوز مي‌توانستم به دانشگاه بروم و روياهايم را ادامه دهم؟ هنوز براي دختران جذاب به نظر مي‌رسيدم؟ آيا آنها مي‌توانستند با من صميمي بشوند؟ مي‌توانستم جايي خارج از جامعه پزشكي براي زندگي كردن پيدا كنم؟ و نهايتاً اينكه، آيا جامعه با من مانند يك جذامي برخورد مي‌كند يا نه؟

در آن زمان هيچ كتابي يا گروههاي حامي جهت كسب راهنمايي وجود نداشت. من خودم بايد با استفاده از خلاقيت و نبوغ و جسارتم به جامعه مي‌پيوستم. به هر حال پس از گذشت هفت سال از جراحتم مشغول ادامه دوره ليسانس شدم و بالاخره شرايط جديد را پذيرفتم. در واقع من خواستم كه در مباحثي بزرگتر شركت كنم تا افق‌هاي ديد خودم را گسترش بدهم. يكي از فعاليت‌هاي ارضا كننده، تأسيس سازماني براي دانش‌آموزاني با نيازهاي خاص بود. از اين طريق، من قادر بودم با دركي كه از معلوليت داشتم افراد معلول را با هم رد يك كمپ جمع كنم و به همنوعان معلول خود كمك كنم، تا توانمنديهاي آنها را نشان دهم و آنها را نيز بر اين حالت يكنواختي غلبه كنند.
پس از مدتي احساس كردم هيچ مبارزه مضاعفي وجود نخواهد داشت اما ديري نگذشت كه دريافتم اشتباه مي‌كردم. در آگوست 1998 زماني كه از آن سوي آبها برگشتم، من درگير يك تصادف شديد ماشين شدم كه باعث شد از شيشه جلوي ماشين به بيرون پرتاب بشوم. نتيجه اين تصادف شكستن هر دو پا ، يك شانه و ضايعه دوم نخاعي بود . متعاقباً، به مدت 4 ماه تحت مراقبت‌هاي ويژه و جراحيهاي مختلف ، توانبخشي و …. قرار گرفتم.
امروز، من با فلسفه‌اي ساده زندگي مي‌كنم : زندگي با معلوليتي سخت مي‌توان بخشي از زندگي انسان باشد. من از محروم ماندن از هر نوع فعاليت اقتصادي، سياسي، فرهنگي يا آموزشي پرهيز مي‌كنم. ديگر احساس نااميدي، محروميت يا طرد شدگي نمي‌كنم. تبعيض اكنون تنها يك واژه انتزاعي است كه آنرا احساس نمي‌كنم و با آن روبرو نمي‌شوم ، به جز مواجهه گهگاه با جويها يا مبارزه با پله ها. به واسطه مراقبت‌هاي دو طرفه و متقابل، همچنين از طريق عشق، حمايت اطرافيانم، معلوليتم تنها حقيقتي از زندگي من است، نه آن حصاري كه زماني احساس مي‌كردم مرا احاطه كرده است.

 

منبع : www.bavargroup.com

پاسخ دهید