توسطadmin1391/04/140داستان های آسیب نخاعی, مطالب ترم اول دانشگاه بود . جلسه اول . تو کلاس نشسته بودیم و منتظر آمدن استاد . در کلاس باز شد . یه فرد جا افتاده روی یک ویلچر وارد کلاس شد . به تصور اینکه استاد است ، همه ی دانشجویان به احترام او ایستادیم . او هم لبخندی زد و با خوشروئی گفت : – بفرمائید . خواهش می کنم . چهره اش بیشتر از 40 سال را نشان می داد . به طرف من اومد و ویلچرش را در کنار من جای داد . رو به من کرد و سلام داد . گفت : – استاد نیومده ؟!!! – نه ! . صدای همهمه و خنده در کلاس بلند شد . یه سری از بچه ها از اینکه او را با استاد اشتباه گرفته بودند ، از خنده ریسه می رفتند . همگی از سن وسالش و شرایط بدنی اش به خصوص ویلچری بودنش خیلی تعجب کرده بودند . حق هم داشتند . با اون وضعیت ! ، درکنار کسانی که حداقل 20 سال با او تفاوت سنی داشتند ، هر کسی هم که اونومی دید ، تعجب می کرد . صفا و صمیمیت از چهره اش می بارید . به او گفتم : – فکر کنم همه ، شما را با استاد اشتباه گرفتند . خودش هم خنده ش گرفت و گفت : – فهمیدم . اما من خاک پای همه هستم . – آخه سن شما با بقیه خیلی متفاوت می رسه . – خوب چه میشه کرد . دم پیری و معرکه گیری . بالاخره استاد وارد کلاس شد و آن ساعت با آشنائی و درس و بحث گذشت . پس از کلاس به قسمت بوفه دانشجوئی رفتم . او هم آمد و درکنار هم نشستیم و دوستی ما از آنجا شروع شد . کنجکاو شدم بفهمم چه انگیزه ای باعث شده او وارد چنین راهی شود . این بود که پرسیدم : – چطور شده که در چنین سنی ، اون هم با این شرایط به دانشگاه آمده اید ؟ . – همیشه رویای تحصیل در دانشگاه را داشتم . اما به دلیل آسیب نخاعی و مشکلات آن کار برای من کمی سخت شده بود . من نخاعی هستم ، سنم بالا رفته اما من ناتوانی را در خودم حس نمی کنم . به نظر من ناتوان کسی است که دست از کار و فعالیت بردارد . فکر می کنم یک راه برای احساس انرژی ، جوانی ، شادی و دست یابی به موفقیت وجود دارد ، و آن چیزی نیست جز امید و هدف . به نظر من در واقع ناتوان کسی است که امیدش را از دست می دهد . درهمین جلسه ی دوستی بود که به عزم واراده و پشتکار او پی بردم . هنوز ترم اول نگذشته بود که او شهره ی دانشگاه شد . هوش ، استعداد او زبان زد همه ی دانشجویان و اساتید گشت . ارتباط او با دانشجویان بدانجا رسید که خیلی از دانشجویان برای راهنمایی و رتق و فتق مشکلات تحصیلی خود به او مراجعه می کردند . گاهی اوقات به دلیل مشکلات جسمی ، ناخوشی در چهره اش دیده می شد . اما همیشه قدرت فوق العاده ای را در وجود او حس می کردم . بعد از مدتی ، همه به درایت و دانش او ایمان آوردند و برای سایر دانشجویان نقش استاد را ایفا می کرد . از آن به بعد هر وقت او وارد کلاس می شد ، همه به احترام او بر می خاستند و هیچکس نمی خندید منبع : نوشته «افسانه موسوی» – انتشار : مرکز ضایعات نخاعی جانبازان