توسطadmin1391/03/270داستان های آسیب نخاعی, مطالب اولین زمستانی بود که بعد از نخاعی شدنم می گذراندم . هنوز نمی تونستم و دلم هم نمی خواست بیرون از منزل برم . اما تماشای بیرون رو از پشت پنجره دوست داشتم . اگرچه گاهی وقتها خیلی دلم می گرفت ، ولی باز هم این کار رو دوست داشتم . گاهی وقتها تا ساعتها پشت پنجره بودم . اون روز وقتی از خواب بیدار شدم . بیرون پنجره را نگاه کردم . دانه های برف رو دیدم که با زیبایی خاصی از آسمون پائین می آمدند . با ذوق و شوق روی ویلچرم نشستم و رفتم پشت پنجره . وای خدا ! چه منظره ای ! همه جا سفید شده بود . همیشه تماشای بارش برف برایم جذاب بود . یاد بچگی هام افتادم . که باد یدن برف هورا می کشیدم و بیرون می دویدم . چقدر برف بازی می کردیم … محو تماشا بودم . صدای مادرم را شنیدم که مرا صدا زد . وارد اتاقم شد . با لبخند همیشگی : – صبح به خیرعزیزم . بیدار شدی ؟ می بینی چه برفی اومده ؟ – سلام مامان جون ؟ مادرم هم اومد کنار من . با هم مشغول تماشای برف بودیم . مادرم گفت : – چه بویی می یاد ؟ بوی سوختنیه ! … یه نگاهی پائین انداخت و بعد : – وای ! خاک بر سرم ! پات داره می سوزه ! سریع منوعقب کشید . اونقدر محو تماشای برف بودم که اصلا” حواسم نبود که پام به رادیاتور شوفاژ که زیر پنجره قرار داشت ، چسبیده . حرارت شوفاژ هم اونقدر زیاد بود که باعث سوختگی روی پنجه ی پام شده بود و چون حس نداشتم متوجه آن نشده بودم . خدا می دونه چند دقیقه به شوفاژ چسبیده بودم و حواسم نبود ، اما ظاهر قضیه نشان می داد که پوست و عضله زیر آن حسابی سوخته . من حتی فکرهمچین حادثه ای رو هم نمی کردم . این اتفاق چند ماه طول کشید تا بهبود پیدا کند . اما برای من تجربه ای شد ، که فکر نمی کردم حتی تو خونه چه حوادثی در کمین من وا مثال من هستش . از آن به بعد هر موقع می خواستم کنار پنجره قرار بگیرم ، حتی تابستونها اول شوفاژرا نگاه می کردم . منبع : نوشته «افسانه موسوی» – انتشار : مرکز ضایعات نخاعی جانبازان