جزئیات وبلاگ

به افراد نیازمند کمک کنید

  • خانه / مطالب / برای رسیدن به…

گفتگوی پیک توانا با سعید کرمی،حامی معلولان و سالمندان

«اميد را مي‌توان در چشمانش ديد»جمله اي که بارها شنيده و باورش کرده‌ايم اما من مي‌نويسم اميد را مي‌توان ديد حتي دريک چشم، چشمي که توانست به تنهايي بار سنگين نگاه‌هاي دو چشمي را به دوش بکشد، مي‌نويسم از شجاعت و جسارت جوان  26 ساله که حتي تصور نمي‌کرد روزي او را معلول بنامند و سرنوشتش طوري تغيير کند که اگر تغيير نمي‌کرد او درجايگاه امروزش نبود.

سعيد کرمي آخرين فرزند خانواده و در پايتخت آبشارهاي ايران استان لرستان متولد شده است،او 5 برادر و 4 خواهر بزرگتر از خودش دارد که يکي از خواهران او به رحمت خدا رفته است، 15 ساله بود که پدرتصميم مي‌گيرد به شهر اصفهان براي ادامه زندگي مهاجرت کنند.

وقتي دليل محدوديت سعيد را پرسيدم، اينگونه پاسخ داد:«شايد براي خوانندگان پيک توانا شنيدنش دردناک باشد اما من مي‌گويم زيرا تجربه اي باشم براي کودکاني که ندانسته کاري مي‌کنند که به دنبال آن اتفافي تلخ در انتظارشان خواهد بود؛ روزهاي اولي بود که پا در سن 7 سالگي گذاشته بودم و مي‌دانيم اوج شيطنت‌هاي کودکانه در همين سن است، از آنجايي که من پسري فوق‌العاده کنجکاو بودم و نمي‌توانستم حتي براي يک ساعت آرام بنشينم، در يکي از روزهاي فصل تابستان با دوستان هم محله‌ اي که تقريبا هم سن و سال خودم بودند تصميم عجيبي گرفتيم، نقشه اي ماهرانه که حتي بهترين مهندسين شهر هم نمي‌توانستند طراحي کنند، گويي تمام بازي‌هاي کودکانه برايمان تمام شده و يا حتي تکراري بودند و به دنبال بازي جديدي مي‌گشتيم تا اينکه تصميم گرفتيم به بيمارستاني که نزديک محل زندگي مان بود برويم، شروع کرديم به جمع آوري سرنگ هاي مصرف شده و از بيمارستان خارج شديم، بازي وحشتناک ما آغاز شد و هر کدام سرنگ هارا پر از آب کرده و به سمت يکديگر آبپاشي مي‌کرديم و هيچ چيز لذت بخش تر از اين کار براي ما در اين دنيا وجود نداشت، اما در ميان اين بازي هيجان انگيز سرنوشت من براي هميشه تغيير کرد، يکي از دوستانم سرنگ مصرف شده را از آب لجن پر کرد و به سمت من گرفت متاسفانه سوزن موجود در آن به دليل گرفتگي محفظه( با لجن ها) به سمت چشم من پرتاب شد…. اين بازي لذت بخش همانا… عفونت و تخليه چشم سمت چپ من براي هميشه همانا…  يکي از چشمانم را از دست دادم  من ماندم و يک چشمي که بايد چندين سال به نگاه هاي غلط و ترحم آميز پاسخ مي‌داد؛ اين آخرين بازي کودکانه من بود و پس از آن ديگر بهترين بازي‌ها هم برايم لذتي نداشتد.»

برای رسیدن به موفقیت داشتن یک چشم هم کافیست

دوست ندارم به دوران کودکي باز گردم

حالا من مانده بودم و يک محدوديت در ظاهرم که هر چه تلاش مي‌کردم نمي‌توانستم اين نقص را از ديگران پنهان کنم، در مدرسه عادي درس مي خواندم اما هرگز شرايطم را نپذيرفتم و حجم نگاه‌هاي هم کلاسي ها به اندازه اي سنگين بود که گويا پاي رفتن به مدرسه را از من مي‌گرفت، وقتي به آن روزها و ترحم‌هاي دوستانم فکر مي‌کنم هرگز آرزوي برگشت به کودکي را ندارم؛ مقطع راهنمايي هم به همان صورت سپري شد و تمام وقت و تلاشم براي ورزش بود تا بتوانم خودم را از اين افکار دور کنم.

آرام آرام خودم را ساختم

وارد دبيرستان که شدم کم کم خودم را پيدا کردم و محدوديتم را پذيرفتم، اين دوران آغاز جامعه شناسي از ديدگاه من بود و بايد خودم را براي حضور در اجتماع تقويت مي‌کردم، سرسختانه در رشته هاي ورزشي بدنسازي و بسکتبال خودم را به اثبات رساندم و پيشرفتم به نقطه اي رسيده بود که توانستم مقام‌هاي زيادي کسب کنم و جزء برترين‌هاي ورزش باشم.

مشوقم خودم و نگاههاي مردم بود

با اينکه به چشم سالمم فشار‌هاي زيادي وارد مي‌شد و درس خواندن مي‌توانست آسيب جدي به آن وارد کند اما بايد ادامه تحصيل مي‌دادم و پس از تلاش هاي فراوان توانستم در رشته تحصيلي مهندسي برق در دانشگاه پذيرفته شوم، مشوق اصلي من خودم بودم و نگاه هاي نادرست اطرافيان که بايد با پيشرفتم در زندگي اين نگرش ها را تغيير مي‌دادم و ثابت مي‌کردم مي توان ايستاد و مقاومت کرد حتي با يک چشم.

بدون استاد ياد گرفتم

از رشته تحصيلم رضايت کافي نداشتم به همين دليل بايد به دنبال راهي مي‌رفتم که در آن بهترين باشم، علاقه ام به طراحي هاي سنتي صنايع دستي و تزئينات معماري باعث شد خودم را محک بزنم و بدون اينکه استادي براي آموزش دادن در اين زمينه داشته باشم بتوانم هنرهايي مانند گچبري، کاشي کاري بر روي چوب و آينه کاري را ياد بگيرم و امروز بتوانم با مهارت هاي خودآموزم براي افراد نابينا و کم بينا کلاس‌هاي  آموزشي متنوعي راه اندازي کنم؛ خوشبختانه به عنوان خلاق ترين فرد معلول هنرمند صنايع دستي انتخاب شدم و اين موفقيت حاصل اتفاق تلخ دوران کودکي من است.

تيم بزرگي تشکيل دادم

سعيد به روزهايي رسيده بود که ديگر نمي توانست فقط به خودش بيانديشد بايد خودش را وقف مي‌کرد، از زبان خودش نقل مي کنم: «تصميم گرفتم تيم بزرگي تشکيل دهم که اعضاي آن متشکل از مهندسين، پزشکان، وکلا، دانشجوها تا کاسبين و دانش آموزان هستند که خداوند مرا ياري کرد تا بتوانم با ساماندهي اين تيم موفق شوم آنها را به خانه سالمندان و خانه تعدادي از معلوليني که خانه نشين و منزوي هستند ببرم تا از نزديک آنها را ببينند و با تقويت روحيه اين افراد، آنان را به باشگاه ها و مراکز درماني هدايت کنم و تا جايي که در توانم است نگذارم هيچ فرد معلولي به دليل ماندن در محيط خانه به شدتِ معلوليتش افزوده شود؛ و همچنين يکي ديگر از فعاليت هايم اين بود که با برگزاري کلاس هاي صنايع دستي براي زنان سرپرست خانواده توانستم براي آنان شغلي ايجاد کنم.»

مدل شدنم براي تکميل اراده و قدرتم بود

قانوني در جذب افراد مدلينگ وجود دارد که بايد تني سالم، ظاهري مناسب و استايل خوبي داشته باشي، اما من با مدلينگ شدنم اين قانون را تغيير دادم و ثابت کردم که افراد با محدوديت هم مي‌توانند با اراده و قدرت در تمام عرصه ها حضور داشته باشند.

صحبت پاياني

حتي تصور نمي‌کردم روزي برسد که از خودم راضي باشم و خانواده‌ام به داشتنم افتخار کنند و از همه مهمتر خوب کردن حال معلولان موجب آرامشم باشد، تا زماني که چشم سالمم ياري‌ام کند تا آخرين روزهاي زندگي‌ام از هم نوعانم حمايت خواهم کرد تا طعم تلخ نگاه‌هاي مردم را نچشند.

پاسخ دهید