۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

اول مهر

سال تحصیلی ۵۸-۱۳۵۷  را از دست داده بودم  و یک سال از همکلاسهایم عقب افتاده بودم . باوجودی که اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ از بیمارستان ترخیص شدم و معلم ها و مدیر مدرسه هم اصرار زیادی می کردند تادر خانه کتابهای سال اول علوم تجربی  را بخوانم ( حتی بعضی از  معلم ها  داوطلب شدند که به منزلمان بیایند و تدریس خصوصی رایگان بکنند ) و در خرداد ۵۸ ویا شهریور ۵۸ امتحان بدهم ، قبول نکردم .

خانواده ام نیز اصرار نکردند . هم آنان وضع روحی مرا درک می کردند و هم من افسردگی و سردرگمی آنان را . مادرم هراز چند گاهی در گوشه ای از خانه بغضش می ترکید . سال قبل اولین فرزندش (یعنی من ) نوجوان شده بود وبا پای خود به دبیرستان شاهپور رشت ( بهترین دبیرستان دولتی استان گیلان ) رفته بود  و حالا با نزدیک شدن اول مهر با پاهایی فلج و هزار و یک  مشکل و آینده ای نا مشخص  روی تخت و صندلی چرخدار افتاده بود .

ذهنش را می خواندم . اگر درس نخواند  چه کند ؟ از پله های کلاسها چگونه بالا برود ؟ حالا فرض کردیم که مدرسه رفت  آخرش چه ؟ چه کسی به یک فرد قطع نخاع دیپلمه کار می دهد ؟ اگر خواست اداره برود چکار کند ؟

این فکر ها خواب را از سر مادرم می پراند . گاهی در نیمه های شب صدای گریه اش به گوشم می رسید .

یاد خاطرات سال ۵۷ ( سال پیروزی انقلاب  اسلامی ) افتادم . اوضاع کاملاغیرعادی بود.کسی ازدرس ومشق صحبتی نمی کرد.وقتی روزهای اول در حیاط دبیرستان در کنار دانش آموزان سال بالایی  می ایستادیم و به بحث های سیاسی آنان گوش می دادیم . کم کم چشم و گوشمان نسبت به وضعیت مملکت و جریانات انقلاب در شهرهای تهران ، اصفهان ، مشهد ، تبریز ، باز می شد . بعضی ها روی عکسهای شاه که داخل کتابها بود ؛ شاخ و دندان های دراکولا مانند کشیده بودند . بعضی ها اعلامیه رد و بدل می کردند . و بعضی ها هم موجبات  تعطیلی کلاسها را فراهم می کردند .

مدیر و ناظم  هم مدام به آرامسازی  دانش  آموزان و تشویق آنان برای حضور در کلاسها  وترساندن آنان از ماموران شهربانی و ساواک مشغول بودند.   اما شیرازه کار از دستشان خارج شده بود .

آرام آرام کتابهای سفید هم بین دانش آموزان رد و بدل می شد ( کتابهایی که با جلد سفید و با نام مستعار نویسنده و فاقد آدرس ناشر و بدون کسب مجوز ادارات دولتی زمان شاه چاپ  می شدند ). من از قبل به تشویق عمویم به کتابخوانی علاقه داشتم و قبل از مجروحیت کتابهایی مثل ماهی سیاه  کوچولو ( صمد بهرنگی ) داستان راستان ( شهید مطهری ) آری اینچنین بود برادر ( دکتر شریعتی ) کندوهای عسل ( جلال آل احمد ) مادر (ماکسیم گوردکی ) و چگونه فولاد آبدیده شد  راخوانده بودم .

خبرهای  قتل عام تظاهر کنندگان برعلیه شاه جبار در میدان ژاله تهران در ۱۷ شهریور به ما می رسید و با دیدن عکسهای آن کشتار کینه ای عمیق  بر علیه شاه و سلطنتش  در دلهایمان شعله ور می شد .

یک بار با همراهی دانش آموزان دبیرستان همجوارمان یک راهپیمایی تا خیابان حاجی آباد و مقابل منزل حجت الاسلام احسانبخش  که آن زمان سر دمدار حرکت انقلاب به پیروی امام خمینی ( ره ) بود برگزار شد . من هم اولین راهپیمایی بود که در آن شرکت می کردم .

بار دیگر مدیر مدرسه برای اینکه دوباره به خیابان ها نریزیم  در ورودی مدرسه را قفل کرده بود و می گفت :بیچاره ام کردین .بدبختم کردین .شبانه روز تحت فشارم. صبح  شهربانی تهدیدم کرد ؛ ده دقیقه پیش ساواک .  شمارو به خدا از این کار دست بردارین.  منم از شمام. اما با این بازی ها رژیم به این قدرتمندی رو نمی تونین تکون بدین .

اما گوش هیچ کدام از دانش آموزان به حرفهای مدیر  بدهکار نبود. چند تا از دانش آموزان سال آخر که سردمدار شلوغیها بودند ،دانش آموزان را به آمفی تئاتر دعوت کردند . یکی از آنها سخنرانی آتشینی کرد . مسئولین نظام شاهی را خائن و نوکر امریکا معرفی کرد . بعد آقای طیار که آن زمان سال آخر بود و مبتلا به پولیو  یا فلج اطفال و از صندلی چرخدار استفاده می کرد قطعه شعری که در رسای شهیدان سروده بود قرائت کرد . ناگهان سالن شلوغ شد و چند نفری فریاد زدند  مامورها دارن به زور در ورودی رو باز میکنن و به داخل مدرسه میان .

هر کس سعی می کرد از فضای مسدود آمفی تئاتر فرار کند . به حیاط آمدیم مامور ها باتهدید مستخدم در را باز کرد ه بودند و باطوم بدست دوان دوان با داد و بیداد  به سمت ما می آمدند . حیاط بسیار بزرگ مدرسه و فاصله در ورودی و ساختمان فرصت می داد که فرار کنیم .

عده ای از دیوارهای حیاط  به کوچه های مجاور پریدند . عده ای به حیاط اداره آموزش و پرورش که مجاور ما بود پریدند  بعد ها شنیدیم که آقای طیار را داخل گونی کردند و به شهربانی بردند . ما( حدود ۳۰ نفر ) از دیوار پشت مدرسه به دبیرستان مجاور فرار کردیم و از روی صندلی های موجود در حیاط به روی سقف مغازه های مجاور رفته و از آنجا با نگاه وحشت زده مغازه دار هاکه از پایین ما را نگاه می کردند مواجه شدیم .

راه برگشت نبود و مامورها هم دنبالمان بودند . باید از ارتفاع ۵/۳-۴ متری سقف مغازه ها به محوطه باز وسط مغازه ها می پریدیم . پریدم و با دست چپ بر زمین خوردم و فرار کردم . دستم بد جوری درد می کرد . ساعت ۱۱ صبح بود . به پارک شهر که درمسیر  منزلمان بود رفتم و نشستم و به فکر فرو رفتم .” تا ۱۲ هم اینجا می ایستم . ساعت ۱۲ می رم منزل و می گم مدرسه شلوغ شد و تعطیلمان کردند . دستم رو چه کار کنم . انگا ر ورم کرده” . باهر تکان مچ دست چپ در د شدید ایجاد می شد .

هنوز پس از سالها چهره پاییزی پارک شهر در نگاهم زنده است .خلوت،ارام،باطیفی زیباازرنگهای مختلف و غصه ای که در دلم نشسته بود . به پدرم چه بگویم ، به مادرم چه بگویم ، همین که وارد حیاط شدم مادرم از رنگ و رخساره ام و فرمی که دستم را گرفته بودم تا ته قصه را خواند .

خواهش و تمنا کردم که ظهر به پدرم چیزی نگوید .

عصر مرا به مطب ارتوپد برد و پس از رادیو لوژی شکستگی  یکی از استخوانها ی مچ دست چپ که نیاز به گچ گیری هم داشت مشخص شد . دکتر مرد میانسال و جا افتاده ای بود . با یک حرکت دستم را جا انداخت و گچ بست . حین گچ بستن پرسید چه شده ؟ گفتم افتادم . پرسید پاسبان ها با باطوم زدند . گفتم نه از دستشان فرار می کردیم که افتادم ( این جملات را خیلی با غرور بیان می کردم .کیف می کردم که با سن کم بر ضد ظلم حرکت می کنم . با وجودیکه امام خمینی را نمی شناختم اما کیف می کردم که در صف یاران او هستم و نه صف یاران شاه ) دکتر گفت : مواظب خودت باش .

مدرسه که تعطیل بود و استعلاجی چهار هفته ای شده بود عامل حبس من در منزل .

شهر شلوغ بود خصوصا شبها . هر شب درگیری و تیر اندازی بود در همان دوران روزی تاکسی سوار شدم . صندلی جلو نشسته بودم که راننده تاکسی گفت : پسر جان چی شده ؟

گفتم هیچی .

گفت تو تظاهرات اینجوری شده ؟

جواب ندادم .

گفت : آخه پسر جان با این سن کم تو و امثال تو حریف  اینها که تیر و تفنگ دارند نیستید .  خودتون  بیچاره می کنید .۲۸ مرداد هم همینطور شد . شاه رفت و برگشت و دمار از روزگار همه در آورد . به خودت رحم کن .

پیاده شدم . بیراه هم نمی گفت . با حساب عقل و منطق  آن روز ها پیروزی انقلاب اسلامی محال بود .

اما جمله ای از دکتر شریعتی  را که به صورت پلاکارد در حیاط دانشگاه گیلان دیده بودم ، همیشه جلوی چشمم بود .((آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدند ))

روی تختم دراز کشیده بودم و غرق خاطرات سال تحصیلی گذشته بودم . صدای صحبت آرام پدر و مادرم در راهرو توجه ام را جلب کرد .

پدر : آخه زن اسمشو بنویسم که چی بشه . این میتونه مدرسه بره ؟هر روز ،هر روز بره و بیاد . منم که از صبح تاغروب دنبال بدبختیهای خودمم .

مادر : حالا تو اسمشو بنویس . یه طوری می شه. خدا بزرگه .

پدر : حالا با این سختی درس بخونه که چی ؟

مادر : درس نخونه چکار کنه ؟ بالاخره باید درس بخونه . بچه ام معدلش ۱۷ بود .

دیگه نتونست ادامه بده . زد زیر گریه .

پدر : توهم که تا دوکلمه حرف می زنیم اشکت دم مشکته . باشه پناه بر ابوالفضل می رم اسمشو می نویسم .

اول مهر ساعت ۷ صبح پسر همسایه بامادرش به منزلمان آمدند( افشین براری- اوهم سال اول دبیرستان بود.پسری خوشرو،چاق،خوش اخلاق،ازیک خانواده مذهبی وانقلابی که بعدازمجروحیت باهم دوست شده بودیم. ) و به مادرم گفتندکه تا وسیله ای تهیه کنید افشین شهریار جان را همراه خود با صندلی چرخدار به مدرسه می برد و می آورد . مادرم خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد و مرا راهی دبیرستان کرد .مسیرمان ازکنارپارک شهرمی گذشت.یادتنهایی سال قبلم درپارک افتاده بودم.اماان روز درختان بسیارزیباتروشادابتربنظرمی رسیدند.تلالو نورخورشیدو مه نمای دلربایی ازپارک ایجاد کرده بود.یک سال گذشته بودومن  باصندلی چرخدارازکنارپارک ردمی شدم.سعی می کردم بانگاه به درختان حواسم راازنگاه ها ی ترحم آمیزعابران پرت کنم .خصوصاهمسایگان وکسبه محل که روزی مراسرپادیده بودند.

در حیاط دبیرستان دوستان سال قبل دورو برم جمع شدند.سعی می کردندهمه چیز راعادی جلوه دهند.من هم سعی می کردم همه چیزراعادی نشان دهم. با ناظم صحبت کردند تا  کلاس ما  طبقه همکف باشد .پس از آنکه مرا به کلاس رساندند خداحافظی کردند و رفتند .

من ماندم با نگاه های متعجب و حیران  ۳۰ نفر دانش آموز ، خود را خیلی بزرگتر حس می کردم . آن روز ها اصلا فکر درس خواندن  غیر حضوری و عدم حضور در مدرسه در مغزم نمی گنجید . تمامی چهار سال دبیرستان را همچون سایر دانش آموزان در سر کلاس حاضر شدم مگر در موقع بیماری کلیوی و یا شکستگی پا . بعد ها موتور سه چرخ گازی تهیه کردم و با آن رفت و آمد می کردم .

حال که به زندگی گذشته ام فکر می کنم ،می فهمم که مادرم دوبار مرا بزرگ کرد . از تولد  تا ۱۴ سالگی . از ۱۴ سالگی تا ازدواج و اسرار آنروز او در درس خواندن با همه مشکلات  باعث تعیین خط سیر زندگیم شد .

هر سال اول مهر دیالوگ پدر و مادرم درموردادامه تحصیلم و خاطرات دوران پیروزی انقلاب در ذهنم تکرار می شود .

و این جمله امام خمینی ( ره ) در زمان دستگیری توسط ماموران شاه در سال ۱۳۴۲ که به ماموران شاه که سوال کرده بودند شما با کدام سرباز ها می خواهید با شاه بجنگید ؟وامام خمینی ( ره ) فرموده بودند : سرباز های من در شکم مادرانشان هستند .

و بر خود می بالم که از شمار سربازان امام خمینی (ره) بوده ام و امید به شفاعت وی دارم .

منبع :  نویسنده «دکتر شهریارعلی اکبری نیا» – انتشار: مرکز ضایعات نخاعی جانبازان