کاظم مولایی
کاظم مولایی که معلول است و میخواهد فدراسیون بدمینتون معلولان را در ایران پایهگذاری کند، درباره رابطهاش با خدا میگوید:
روی زمینش هستم؛ هوای من را دارد
فکرش را بکن. از وقتی که به دنیا آمدهای پاهایت را ندیده باشی و فکرش را بکن که کمی بعد فهمیده باشی اینکه پاهایت نیست، به خاطر اشتباه پدر و مادرت بوده…
فکرش را بکن که یک عمر دویدن آدمهایی را دیده باشی که تو هم میتوانستی جزو آنها باشی. با این وضعیت چه میکردی؟
وقتی مجبور باشی همه زندگیت را روی صندلی چرخدار بگذرانی، چه حالی پیدا میکنی؟! میتوانی بپذیری که این شرایط توست و اگر تو مشکل داری، نباید دیگران را مقصر بدانی؟! و تازه بعد، فکر کنی که میتوانی داشتههای خودت را پیدا کنی و بخواهی بهترین باشی؛ تلاش کنی که اول باشی. اینها را من نگفتم. اینها حرف کاظم بود که داشت از نوع نگاهش بیرون میریخت؛ کاظم مولایی باروق که میتواند الگویی برای خیلی از ما باشد.
سلامت: از کجا شروع کنیم؟ میخواهی از خودت بگویی؟
بله؛ کاظم مولایی باروق هستم، متولد ۱۳۵۲ تهران، خیلی شاد و خوشبخت و انرژیک.
سلامت: یعنی همه چیز را گفتی؟ یعنی گفتوگو تمام؟
نه، این فقط تیتر ش بود. راستی، عاشق ورزش، علاقهمند به بازیگری و دوستدار موسیقی هم هستم.
سلامت: از کار و بارت بگو.
چند سال است در یکی از شرکتهای تولیدکننده مواد غذایی مشغول به کارم. بد نیست. کارم را دوست دارم. از آن لذت میبرم.
سلامت: و از خودت بگو؛ از کودکیات.
آن هم خوب بود. من فرزند آخر یک خانواده پرجمعیت هستم و خانواده خوبی هم دارم. نکته این بود که چون از وقتی خودم را شناختم، همین وضعیت را داشتم زیاد مشکلی از این بابت نداشتم. من با همین وضعیت به دنیا آمدم. با همین وضعیت رشد کردم و با همین وضعیت زندگی میکنم و مشکلی هم ندارم.
سلامت: وقتی دیگران را میبینی، احساس کمبود نمیکنی؟
مساله مهم این است که ما با حوادث و جریان زندگی خودمان چطور روبهرو شویم. اگر فکر کنی معلولیت یک نقص است، یک کمبود است و تو باید مورد ترحم قرار بگیری، همه محیط خودت را به همین شکل در میآوری و همه به تو ترحم میکنند؛ چون خودت خواستهای، همه میخواهند به تو لطف کنند؛ چون خودت میخواهی، همیشه یک شهروند درجه دو خواهی بود، چون خودت این را پسندیدهای.
سلامت: و تو چه کار کردی که اینطور نشود؟
خب، معلولیت از همان ابتدا برای من یک ویژگی بود، نه مشکل. اصلا تا به حال فکر کردهای چرا کسانی که عینک میزنند خودشان را معلول به حساب نمیآورند ولی افرادی مانند من خودشان را به زور جزو معلولان – یعنی از کارافتادهها – حساب میکنند؟ برای من معلولیت یک ویژگی است و با این ویژگی زندگی میکنم. شاید بگویی بعضی کارها را نمیتوانم مانند دیگران انجام دهم ـ درست است ـ ولی مگر بقیه، همه کارها را خودشان میتوانند انجام بدهند؟ ممکن است گاهی به خاطر وضعیتم دستم به جاهای بلندی که میخواهم نرسد ولی خیلیها هم که روی این صندلی چرخدار نیستند، دستشان به خیلی جاها نمیرسد. یعنی آنها باید خودشان را معلول به حساب بیاورند؟ مهم این است که من چه برداشتی از شرایط خودم داشته باشم.
سلامت: یعنی میخواهی بگویی خودت را معلول نمیدانی؟
نه، این طور نیست. من چشم دارم. هم پاهای دیگران را میبینم، هم جای خالی پای خودم را. اگر معلولیت را به این شکل معنا کنیم، من جزو معلولان هستم. ولی متاسفانه تلقی از معلول در جامعه ما با این تعریف، متفاوت است. در جامعه ما معلول یعنی از کارافتاده، یعنی ناتوان، یعنی قابل ترحم و من هیچ کدام از این ویژگیها را ندارم.
سلامت: اما تو گفتی مشکل مادرزادی تو به دلیل اشتباه والدینات بوده!
بله؛ امروز مردم خیلی آگاهی دارند. خیلی مسالهها را میدانند اما متاسفانه در گذشته این طور نبود. مادرم زمانی که مرا باردار بود دارویی مصرف میکرده که گویا نباید مصرف میکرده و این دارو روی اندامسازی من در دوران جنینی تاثیر گذاشته و باعث شده من از هنگام تولد پا نداشته باشم.
سلامت: و تو او را بخشیدهای؟
شوخی میکنی؟! هیچ جای دنیا هیچکس را به خاطر ندانستههایش مواخذه نمیکنند. اصلا چرا باید دلخوریای داشته باشم که بخواهم ببخشمش؟ شاید در دوران کودکی، گاهی از سرنادانی حرفی زده باشم یا کاری کرده باشم که تندی بوده باشد ولی هم من و هم آنها که ما را میشناسند میدانند که پدر و مادر من از هیچ چیز برای من دریغ نکردهاند. نه اینکه نخواهم؛ اصلا نمیتوانم از آنها طلبکار باشم. من همه بودنم را مدیون آنها هستم. پدرم کارگر راهآهن بود و با همه سختیها از پس زندگی ما برمیآمد. اوایل فکر میکردم سختگیر است ولی حالا میبینم سختگیریهایش بود که همه ما را به جایی رساند. ما هیچ کدام لای زرورق بزرگ نشدیم. همه کار کردیم و با زندگی یقهبهیقه شدیم و اگر غیر از این بود، به محض جدایی از پدر و مادر، همهمان باید زمین میخوردیم.
سلامت: با خدا چطوری؟ ازش گلایه نداری؟
این رابطهها خیلی دونفره است. خدا همیشه هست و همیشه هم خوب است. ولی گاهی میشود وقتی از دست محدودیتهایم دلم گرفته، با او درددل میکنم و از او گلایه میکنم ولی در کل با هم خوبیم. من روی زمین او زندگی میکنم و او هوای مرا دارد.
سلامت: دوران مدرسه چطور بود؟
خیلی خوب! اول برای ثبتنام من در مدارس عادی خیلی سخت میگرفتند ولی بعد که اصرار و علاقه بیاندازه مرا دیدند، قبول کردند که در آنجا درس بخوانم و همین ابراز وجود و اعتماد به نفس آن روزها برای من خودش کلی موفقیت محسوب میشد.
سلامت: دوستانات چطور؟
زندگی با آنها حال و هوای دیگری داشت. همه با هم دوست بودیم و بیدریغ دوستی میکردیم.
سلامت: به تو احساس ترحم نداشتند؟
نه! چون از ابتدا با هم بودیم ویژگیهای یکدیگر را خوب میشناختیم و مشکلی پیش نمیآمد. گاهی وقتها که میخواستم بروم چیزی برای خودم بخرم؛ چون وسیله زیر پایم بود آنها هم خریدشان را به من میدادند. [میخندد]
سلامت: زنگهای ورزش چه میکردی؟
بچهها اکثرا فوتبال بازی میکردند. من هم شیرینکاریهایی که با صندلی چرخدار یاد میگرفتم را اجرا میکردم. خوب بود. کمی بعد هم علاقهمندان به ویلچرسواری اطراف من افزایش پیدا کردند. نوبتی صندلیام را قرض میگرفتند تا کارهایی را که من انجام میدادم انجام دهند. ولی انصافا هیچ کدام به قشنگی من با ویلچر کار نمیکردند. البته این را هم بگویم که بارفیکس من از همه بهتر بود. چون من با دستهایم زیاد کار میکردم، به راحتی بارفیکس میرفتم و همه از این وضعت متعجب بودند.
سلامت: تا حالااز صندلی چرخدار افتادی؟
بله، زیاد؛ خیلی زیاد.
سلامت: و بعد چهکار کردهای؟
و بعدش، بلند شدهام.
سلامت: همین؟
قاعدتا وقتی میافتی دو راه بیشتر نداری؛ یا باید افتاده بمانی یا دوباره بلند شوی. من ترجیح دادم بلند شوم.
سلامت: چطور این قدر روحیه داری و این قدر باانگیزهای؟
راستش را بخواهی، من این را قبول ندارم. من کار خاصی نمیکنم. افراد دیگری مانند من هستند که خودشان را پیدا نمیکنند و چون آنها پایین ماندهاند، من که رفتار و زندگی عادی خودم را دارم، بزرگ به نظر میآیم. من یکی هستم مثل همه آدمها. همین.
سلامت: اولینباری که سوار صندلی چرخدار شدی چه حسی داشتی؟
اولینباری که سوار صندلی چرخدار شدم؟! [کمی فکر میکند و میگوید] مهمترین حسم یک حس استقلال بود؛ یک جور تکیه بر خود. آن روزها تازه میخواستم به مدرسه بروم. حدود ۷ سالم بود و خیلی خوشحال بودم از اینکه میتوانم دیگر خودم، خودم را حرکت دهم. تا آن روز من هرجا که میرفتم باید در آغوش برادرانم میبودم و این حس اصلا برایم خوشایند نبود. صندلی چرخدار به من حس آزادی داد و هیچوقت این حس را با چیزی عوض نخواهم کرد.
سلامت: چطور با بدمینتون آشنا شدی؟
خانواده ما همه اهل ورزشاند. خب، من هم علاقه زیادی به ورزش داشتم و از وقتی با بدمینتون آشنا شدم، حس میکردم که باید بازی قشنگی باشد. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که من هم قرار است روزی راکت دست بگیرم. همیشه هر وقت در پارک دو نفر مشغول بازی بودند مینشستم و از بازی آنها لذت میبردم و ته دلم هم یک حس بین حسرت و آرزو داشتم. گاهی اوقات اتفاقاتی برای آدم پیش میآید که میتواند مسیر زندگی او را به کلی تغییر دهد. به شرطی که بتوانی آنها را طوری مدیریت کنی که به نفع تو پیش بروند. ۵ سال پیش بود. در پارک نشسته بودم و بازی دو نفر را نگاه میکردم. یکی از آنها آمد به طرف من که نامش آرش همتی بود و کمی بعد از دوستان خوب من شد. گفت: «میخواهی بازی کنی؟» گفتم: «بلد نیستم.» گفت: «یاد میگیری، یادت میدهم.» و من برای اولین بار راکت را در دستم حس کردم. یکی دیگر از آن حسهای توصیفنشدنی.
سلامت: بعد چه شد؟
همیشه مجرمها میگویند دوست ناباب. من هم اگر به اینجا رسیدهام به خاطر وجود دوستان خوبم است. آرش همتی و محمدرضا حلواچی، چیزهای زیادی از بدمینتون را به من یاد دادند. بعد با صالح شاهوردی و کامران قاسملو آشنا شدم. آنها هم وقت زیادی برای من گذاشتند؛ به طوری که دستم حسابی راه افتاد و در نهایت کسی که ریزهکاریها را یادم داد مجید بیرنگی بود و اینها داشتههای من در بدمینتون بودند. البته خیلی از دوستانم در این راه به من کمک کردند که بیانصافی است اگر بخواهم از نقش آنها بگذرم.
سلامت: الان با ورزش چه میکنی؟
خیلی خوب پیش میروم. توانستم با هزینه شخصی و کمک یکی از دوستانم بهنام علیرضا اسکندری در مالزی، به آنجا بروم و بهعنوان بازیکن آزاد در یکی از تورنمنتهای آسیایی شرکت کنم. حس بینظیری بود. قهرمان آسیا را روبهروی خودم میدیدم. با او بازی کردم، باختم ولی خیلی شیرین بود. من مربی نداشتم. سابقه رسمی نداشتم. فدراسیون نداشتم. خلاصه اینکه فقط یک کاظم مولایی بودم و یک عالمه آرزو. ما در ایران فدراسیون بدمینتون معلولین نداریم. فیلم بازیها را به ایران آوردم و به مسوولان نشان دادم. همه تعجب کرده بودند. خیلی جالب بود.
سلامت: نتیجهاش چه شد؟
حالا که پیش شما هستم، دارم فدراسیون بدمینتون معلولین را در کشور پایهگذاری میکنم و این یعنی تحقق یکی از آرزوهای بزرگ. گفتهاند که میتوانم مربی تیم باشم ولی من گفتهام که پتانسیل بازی و حتی قهرمانی را دارم و میخواهم در این رشته به جای بهتری برسم.
سلامت: کاظم با این همه انگیزه و توان، از چه چیزی بدش میآید؟
از نگاه مردم.
سلامت: نگاهشان به تو؟!
نه، نگاهشان به معلول. مردم درباره معلولان اشتباه فکر میکنند. اشتباه میبینند و اشتباه برخورد میکنند و این مجموعه اشتباهها خود معلول را وارد یک جریان اشتباه میکند و آینده او و استعدادهای او را از بین میبرد. من مسیر خودم را پیدا کردهام ولی از عاقبت دیگران میترسم.
منبع: هفته نامه سلامت