۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

ویژه معلولین

اتوبوس که در ایستگاه توقف کرد، پیر مرد نحیفی باقامتی نیمه خمیده، بسختی وبا زحمت بسیار خودش را از پله های اتوبوس بالا کشید و درهمان ابتدا ایستاد. آرام و با تأنی نگاهی دقیق به ردیف صندلی ها انداخت که همه پر بود و جایی خالی برای نشستن نداشت. همانجا به میله ی عمودی ابتدای اتوبوس تکیه کرد و با دستهایش میله های دیگر را از دوطرف گرفت. نگاهش را به شیشه های بخار گرفته ی اتوبوس دوخت و آهی کوتاه کشید. هوا، پاییزی و سرد بود و باران بشدت می بارید. فضای اتوبوس گرم و مرطوب بود. پیر مرد نگاهی دیگر به صندلی ها و مسافرها انداخت. نگاهش با هر کسی برخورد می کرد، طرف مقابل نگاهش را از او باز می گرفت یا سرش را به سمت وسویی دیگر می چرخاند و یا چشمها را می بست و خود را به خواب می زد. گرمای مطبوعی که در آن هوای سرد پاییزی، داخل اتوبوس حاکم بود همه را پر از سستی و رخوت کرده بود. هیچ کس دلش نمی خواست از آن حالت خوش چرت زدن و وارفتگی بیرون بیاید و جایش را به پیر مرد بدهد. همگی منتظر کسی دیگر بودند که از جایش بلند شود و پیر مرد را دعوت به نشستن کند.پیر مرد نگاهش را از مسافرها گرفت و چشم دوخت به تابلویی که در پشت سر راننده و کنار صندلی ردیف اول نصب شده بود و رویش نوشته شده بود (ویژه معلولین).

روی یکی از صندلیهای آن ردیف مرد چاقی نشسته بود و روز نامه می خواند و روی صندلی دیگر پسر جوان و لا غر اندامی نشسته بود. مرد قد بلند و درشت اندامی که توی بغلش چند تا بسته ی کوچک وبزرگ داشت و در ردیف دوم نشسته بود زد روی شانه ی پسر جوان و گفت ” آقا پسر، درسته که الآن معلولی توی اتوبوس نیست که تو جاشو گرفته باشی، ولی این پیر مرد بنده خدا هم دست کمی از معلول نداره ها.” پسر جوان رویش را بطرف عقب بر گرداند و نگاهی به مرد درشت اندام کرد وبا لحنی محجوب آرام گفت ” آخه من ……” راننده نگذاشت حرف پسر جوان تمام شود. از داخل آینه ی بزرگ اتوبوس نگاهی به پسر چوان انداخت وبا صدای بم و دو رگه ای گفت “دیگه آخه گفتن که نداره پسر جون. بلند شو دیگه.” پسر جوان به طرف راننده برگشت و گفت “ولی من می خواستم بگم……” از چند ردیف عقب تر مرد خوش لباسی پرید وسط  حرف پسر جوان وگفت “حالا فعلاً بلند شو حاجی بشینه، بعدش اونجا وایسا تا فردا حرف بزن.” مرد دیگری هم از ردیف های عقب تر صدایش را بلند کرد و گفت ” به خدا قبلاً پیر ها حرمت واحترامی داشتن.” حرفها بالا گرفت و هر کس چیزی می گفت و اظهار نظری می کرد و روی سخن همگی هم معطوف به پسر جوان بود. او که زیر نگاه سنگین تمامی مسافرها قرار گرفته بود، سرش را پایین انداخت و دستهایش را به میله ی جلوی صندلی گرفت و آرام آرام از جایش بلند شد و روی پاهایش ایستاد. راننده همانطور که رانندگی میکرد، از داخل آینه نگاهی دیگر به پسر جوان کرد و گفت “حالا ببین چقدر طولش می ده . زود باش دیگه. تکون بده هیکل رو.” پسر جوان دستش را به میله ها و صندلی های اطراف گرفت و در کناری ایستاد و با تبسم پیر مرد را دعوت به نشستن کرد. پیر مرد در حالی که داشت می نشست رو کرد به پسر جوان وگفت “الهی خیر ببینی جوون.”

پسر جوان لبخند محزونی بر لب آورد و با دو دستش به میله ی اول اتوبوس چسبید و نگاهش را از پشت شیشه های بخار گرفته ی اتوبوس به خیابان دوخت. باران شدت گرفته بود و ازدحام ماشینها ترافیک سختی ایجاد کرده بود. اتوبوس پس از توقف های طولانی در ترافیک سنگین، لحظه ای حرکت میکرد و دوباره متوقف می شد و با هر حرکت و توقف اتوبوس، پسر جوان هم تکانی می خورد و به آرامی ناله ای میکرد، لبهایش اندکی می لرزید و چشم هایش بسته می شد. بی قرار بود وبه خوبی مشهود و نمایان بود که در پس تمامی اینها، چیزی هست که دارد او را اذیت می کند. نزدیک به یک ساعت می شد که اتوبوس در ترافیک سنگین و در زیر باران شدید، ذره ذره حرکت می کرد و دوباره می ایستاد. چند نفری بین راه سوار اتوبوس شدند ولی کسی خیال پیاده شدن نداشت. کم کم پسر جوان در پاهایش  لرزشی حس کرد که به سرعت داشت در تمامی بدنش گسترش پیدا می کرد. راننده نگاهی  به پسر جوان انداخت و با پوزخند گفت “چیه؟ داری می لرزی؟ نکنه سردته؟” پسر جوان به جای جواب به لبخند کمرنگی اکتفا کرد. راننده مجدداً نگاهی به او انداخت وبلند خندید و لا به لای خنده هایش، با آن صدای دو رگه و بم گفت “خیلی فیلمی پسر.” چند دقیقه ی دیگر که گذشت گره ی ترافیک کم کم گشوده شد و راه باز شد. باران همچنان سیل آسا می بارید. اتوبوس که به ایستگاه بعدی رسید پسر جوان رو کرد به راننده و باصدایی لرزان و آرام گفت “آقا، ایستگاه پیاده میشم.” اتوبوس به طرف ایستگاه چرخید و در کنار ایستگاه توقف کرد. در اتوبوس که باز شد چند نفری از وسط اتوبوس جلو آمدند و خیلی سریع پیاده شدند. پسر جوان خیلی آرام و آهسته ، با قدم های کوتاه ولرزان و همراه با ناله های کوتاه و مقطع، گام بر می داشت و به در نزدیک می شد. راننده که از حرکت کُند و آرام پسر جوان کلافه شده بود گفت “زودتر بابا، زودتر. مگه پاهات اجاره ایه؟” و باز صدادار و بلند خندید. پسر جوان باز هم به روی راننده لبخند  کمرنگی به لب آورد وبا تأنی زیاد یک پایش را روی پله ی اول گذاشت و ناله ای بلند سر داد. پای دیگرش را که روی پله پایین تر اتوبوس گذاشت حتی دیگر فرصت نکرد ناله ای سر دهد. تعادلش را از دست داد زانویش خم شد و با تمام جثه اش از روی پله ی اتوبوس به طرف زمین سقوط کرد و با سر رفت به سمت جوی آب کنار ایستگاه اتوبوس که پر بود از آب باران و گل لای. نیم تنه ی بالای پسر جوان داخل جوی آب قرار گرفته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. راننده اتوبوس که اینچنین دید خیلی سریع از روی صندلی اش برخاست و به طرف پسر جوان رفت. دو سه نفر از مسافرهای ردیف جلوی اتوبوس و چند عابرهم که در حال گذر بودند به کمک پسر جوان رفتند و او راکه نیمی از بدنش داخل آب و گل ولای فرو رفته بود خیلی سریع بیرون کشیدند. پسر جوان کف خیابان نشسته بود. سر و صورتش غرق گل ولای شده بود. ازپشت دست راستش وآرنج دست چپش، دراثر برخورد با دیواره ی جوی آب، خون بیرون می زد. راننده به سرعت دستمالی از جیبش بیرون آورد وگل ولای را از سر و صورت پسر جوان پاک کرد. خراش فوق العاده شدیدی روی صورت پسر جوان نمایان شد که قطره قطره از آن خون تراوش می کرد. دستمال راننده پر از خون شده بود. رو کرد به جمعیتی که در اطراف جمع شده بودند و به صدای بلند درخواست دستمالی تمیز کرد. هنوز کلمه ی آخر را داشت فریاد می زد که نگاهش افتاد به زانوی پای راست پسر جوان. فرم زانو به نظرش عادی نبود و بیش از حد به طرف خارج پا متمایل شده بود. به ذهنش خطور کرد زانوی پسر جوان در اثر برخورد با جدول شکسته باشد. دستش را آ رام روی زانوی او گذاشت. یک لحظه، مثل برق گرفته ها، لرزشی شدید بدن راننده را فرا گرفت. خیلی سریع دستش را روی زانوی دیگر پسر جوان گذاشت و آهی بلند از عمق وجود برآورد. چند لحظه مات و مبهوت، نگاهش را به چشمهای پسر جوان دوخت و سپس آرام آرام شلوار پسر جوان را تا بالای زانو بالا زد. از پشت پارچه ی شلوار دو پای مصنوعی که تا زیر ران ادامه داشت نمایان شد. محل اتصال هر دو پا با پاهای مصنوعی غرق در خون بود و یکی از پاهای مصنوعی در محدوده ی لولای زانو شکسته  و کاملاً خرد شده بود. اشک  در چشم های راننده جمع شد، سرش را پایین انداخت، نتوانست خودش را کنترل کند و آرام زد زیر گریه. شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. مسافرهای اتوبوس، گریه ی راننده را که دیدند، اکثراً از اتوبوس پیاده شدند و دور آنها جمع شدند. راننده بعد از چند لحظه با چشمانی اشک آلود سر بلند کرد و عمیق چشم دوخت به چهره ی غرق در خون پسر جوان و گفت “چرا؟” پسر جوان لبخند کمرنگی بر روی لبهای لرزانش نشاند وچیزی نگفت.

راننده با چشمانی پر از اشک دوباره گفت “آخه چرا؟” پسر جوان با صدایی آرام و آهسته گفت “پاهامو روی ریل قطار جا گذاشتم. درست ۱۵ سال پیش. آخه بچه ی لب خط مگه جایی به جز ریل برای بازی داره؟ یکی دو روز بیشتر نیست که از روی ویلچر بلند شدم و با این پاهای اجاره ای دارم تمرین راه رفتن می کنم. پزشکم گفته بود که چند ماه اول باید خیلی مراعات کنم ومراقب باشم. راستشو بخوای نباید اینقدر توی اتوبوس روی پاهام می ایستادم. حالا هم با وضعیتی که این پاهای اجاره ای پیدا کرده و با این زخمهای روی پاهام، فکر کنم باید چند وقتی با همون ویلچر قدیمی بسازم. تو هم بلند شو راه بیفت. مسافرات زیر بارون، معطل موندن. فکر منو نکن. تماس می گیرم بیان دنبالم…………..” با اصرار والتماس پسر جوان، بالاخره راننده پشت فرمان اتوبوس نشست. مسافرها همگی سوار اتوبوس شدند و اتوبوس راهش را در پیش گرفت. باران شدت بیشتری گرفته بود. آسمان رعد وبرق میزد. ابرها سخت به هم گره خورده و آسمان را تیره وتار کرده بودند. بخار نشسته بر روی شیشه ها، فضای اتوبوس را تاریکتر و دلگیر تر کرده بود. تمامی مسافرها از ماجراهای  پیش آمده بی حوصله و پریشانحال بودند. راننده، پکر و گرفته، اتوبوس را به سمت مقصد هدایت می کرد. در اتو بوس سکوت حاکم بود. به جز صندلی های ردیف اول، پشت  سر راننده، همه ی صندلی ها پر از مسافر بود. عده ی زیادی، در راهروی وسط اتوبوس، روی پاهایشان ایستاده بودند ولی کسی حاضر نبود صندلی های ردیف اول را اشغال کند. پیر مرد نحیف و لاغر اندام، با آن قامت نیمه خمیده، ابتدای اتوبوس ایستاده بود و با علیرغم اصرار دیگران حاضر به نشستن نبود. پیر مرد با دستهایش میله ی ابتدای اتوبوس را محکم گرفته بود و با چشمهایی که از پشت عینک ذره بینی نم نم اشک می ریخت، نگاهش را دوخته بود به تابلویی که پشت سر راننده، کنار صندلی های ردیف اول، نصب شده بود و رویش نوشته شده بود: ویژه معلولین.

 

منبع: وبلاگ شخصی سید بهنام طباطبایی