۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

من بی گناهم!

همیشه و همه جا صحبت از اشتغال، درمان، مسکن و نیازهای دیگۀ معلولین بوده ، اما ندیدیم راجع به ازدواج یا دوست داشتن اونها نسبت به همدیگه حرفی زده باشه!

من می خوام با نوشتن این خاطره که بخشی از زندگی خودمه، یه تلنگری به خانواده ها و مسئولان و … زده باشم. حسن همسایه ما بود و مدتی حس میکردم به من علاقه داره. البته منم بهش علاقه داشتم. یه روز بهم خبر داد که میخواد بیاد خواستگاری.
اولش از شنیدنش کلی خوشحال شدم و برق تو چشمام افتاد چون واقعاً دوست داشتم به حسن برسم. اما بعدش که به خودم اومدم، مطمئن بودم خانوادۀ حسن با ازدواج ما مخالفت می کنند چون من دارای محدودیت بودم! خیلی برام سخت بود در عین دوست داشتن حسن، اونو از تصمیمش منصرف کنم اما نشد. تا رسید به روز خواستگاری و وقتی که من با سینی چای وارد اتاق شدم، نگاه به مادر و خواهرش و پچ پچ کردنشون بدجوری آزارم داد و بعد از چند روز حسن رو دیدم و فهمیدم که فکرم درست بود. مادرش مخالف ازدواج ما شده! اما من یه جورایی خواستم به روی خودم نیارم که ناراحتم اما وقتی ناراحتی حسن رو می دیدم داغون می شدم، چی کار می تونستیم بکنیم؟


الان که دارم این داستانو براتون می نویسم ۶ سال از این ماجرا می گذره. آخه به کی بگم که من بی گناهم. دست خودم نبوده که دچار محدودیت شدم مگه من دل ندارم؟ آدم نیستم؟ چرا و چه جوری دلشون اومد حسرت یه زندگی پر از عشق و علاقه رو به کینه و نفرت نسبت به خودشون تبدیل کنن؟!
پدر و مادری که همیشه اولین آرزوتون خوشبختی فرزندتونه! چطور دلتون اومد با گفتن یه کلمه، دل بندۀ خدا رو بشکنید! در واقع شما به خدا جواب منفی دادید و از اون ایراد گرفتید نه از من که هیچ دستی تو این قضیه نداشتم!

ستاره.م


منبع: پایگاه جامع اطلاع رسانی معلولان