۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

مکاتبه سطلی


وقتی دید آسانسور خراب است. انگاری آب سردی رویش ریخته باشند . مثل مجسمه ای سنگی چند لحظه ای همان جا ایستاد. می خواست با مشت بر آسانسور بکوبد ، می خواست داد بزند و مدیر ساختمان را صدا بزند و یقه اش را بگیردو از وضع موجود گلایه کند ، اما این کار را نکرد ، دستش را مشت کرد و آنی چشمهایش را روی هم گذاشت . نفس عمیقی کشید . صدای همسرش در ذهنش پزواک شد : اگه واقیعتو قبول کنی ، هیچ اتفاقی نمی افته ، همه چی بستگی به خودت داره . ، داشتن ویلچر یک واقعیته ،خرابی آسانسور یک واقعیته ، این که روت نمی شه از دیگران کمک بگیری ،یک واقعیته . این که ساخت و سازهای شهری با توانایی شماها سازگار نیست ، یک واقعیته . دستهایش راروی چرخ های ویلچر گذاشت و با فشاری بر آنها به طرف پله ها حرکت کرد . پله ها همان پله های دوسال پیش بود . هیچ تغییری نکرده بودند . همانجا سفت و سخت مانده بودند. زمانی که پا داشت و هزاران بار اینها راپیموده بود ،شاید اگر زبان داشتند اعتراف می کردندکه بیشتر از همه ساکنین آنها را پیموده بودو تا طبقه دوم رفته بود ، هنگامی که می توانست بر روی پاهایش راه برود . پیمودن پله های دو طبقه چیزی نبود . اما حالا قضیه فرق می کرد ، پاهایی داشت که به هرکجا نمی توانست ، گام بردارد، حتی از روی یک پله بیست سانتی نیز عبور کردن برایش غیرممکن بود. پاهایی داشت که او را به انتخاب کردن وامی داشت .


چرخی زد و ویلچر را به طرف حیاط انتهای پارکینگ که باغچه کوچکی نیز داشت حرکت داد ،تلفن همراهش را از توی جیب کتش درآورد ، شماره ای گرفت ، و لحظه ای منتظر ماند. اما کسی گوشی را بر نمی داشت . به ساعت نگاه کرد، از سه گذشته بود ، حسابی احساس گرسنگی و ضعف می کرد . دوباره به طرف خودریش که کمی آن طرفتر پارک شده بود ، رفت . در ماشین رابازکرد ، خودرا روی صندلی انداخت ،در داشبورد را باز کرد و بیسکویتی برداشت و به دهان گذاشت . نگاهش افتاد به پرنده ای که، پرواز کنان آمد نشست کنار باغچه و شاخه ای نازک از زیر پای درخت برداشت ودوباره به طرف بالا پرواز کرد. درهمین موقع دید که پسر بچه ای از پنجره طبقه دوم ساختمان روبرو به او خیره شده است . نگاه پسر بچه نشان می داد که می خواهد با او حرف بزند، اما گویی روش نمی شد .

لبخندی زد و دستی برای پسر ک تکان داد پسرک نیز دستی برایش تکان داد . بعد دو دستش را به دو طرف بدنش باز کرد و لب هایش را تکان داد. شیشه ماشین را پایین کشید ، تاصدای پسرک را بشنود ، اما وقتی از دهان پسرک صداهای نامفهومی خارج می شد .،فهمید که او ناشنوا ست . با حرکت دست فهماند که چیزی نمی فهم . پسر لحظه ای از کنار پنجره به درون اتاقشان رفت و با سطلی برگشت ،ریسمانی به دور دسته سطل بست و روی اولین خط ورقه امتحانی چیزی نوشت و گذاشت توی سطل و پایین فرستاد . مرد از ماشین پیاده شد ، روی ویلچر نشست و به طرف سطل رفت . کاغذ راباز کرد و جمله ای که پسرک نوشته بود خواند . لبخندی زد خودکار رااز توی جیب کتش در آورد و در خط دوم چیزی برای پسرک نوشت ، پسر دستی تکان داد ، سطل را بالا کشید وقتی جمله مرد را خواند ، لبخندی زد و در زیر جمله او جوابش را نوشت .و این بهانه ای شد که آن دو نیم ساعتی با هم مکاتبه سطلی داشته باشند . وقتی همسرش وارد حیاط شد ، مرد آخرین نامه اش رافرستاده بود. زن به طرفش رفت ، لبخندی زد و گفت : مژده بده بالاخره بعد از کلی گشتن موفق شدم آپارتمان مورد نظرمون را پیدا کنم .


مرد با خوشحالی گفت : حالا کجاهست ؟
زن همانطور که ویلچر را به جلو می راند گفت : دو تا کوچه بالاتر توی طبقه همکف .فروشنده حاضر شده با آپارتمان ما معاوضه کنه.


مرد گفت : خیلی عا لیه!.
زن گفت : مثل اینکه بیکار نبودی ؟
مرد گفت : آره درحال مکاتبه سطلی بودم . زن خندید و گفت : مکاتبه سطلی دیگه  چیه ؟


مردماجرارا برایش توضیح داد و گفت پدرپسرک دوسال پیش تصادف کرده ، سال پیش مادر ش ازدواج کرده و اورا ترک کرده و الان با مادربزرگش تنها زندگی می کنه ..


زن گفت : اینو رو ازکجا فهمید ی ؟
مرد گفت : معلومه از طریق مکاتبه سطلی .هیچ می دونی چند با رسطل بالا و پایین رفت تا تونستیم نیم ساعتی با هم صحبت کنیم.
زن گفت : مگه شمردی ؟
مرد گفت : آره ،تو این مدت صد بار سطل پایین اومد. بالارفت .
زن گفت : عجب حوصله ای داری؟
مرد گفت : اونجوری هم که فکر می کنی نیست ، آخراش حسابی حو صله ام سر رفته بود ، خسته شده بودم ، می خواستم داد بزنم سرش بگم دست از سرم بردارد.


زن همانطورکه ویلچر را به جلو می راند ، گفت : پس چرا دادنزدی؟
مرد لبخندی زد و گفت : ترمز ؛ ترمز خانم ، اگه ترمز نکنیم تصادف می شه .
وقتی به طرف را ه پله می رفتند ، در همین حین دو نفر از همسایه ها سر رسیدند و کمک کردند او را تا طبقه دوم بردند.
مرد هر روز که از سر کار می آمد با ویلچرش به طرف حیاط می رفت و منتظر پسرک ناشنوا می ماند. دو ماهی را با هم از طریق مکاتبه سطلی ارتبا ط داشتند .
تا اینکه یک روز وقتی به حیاط رفت و منتظر ماند ، خبری از پسرک نوجوان نشد .


بعد از یک هفته، وقتی باز از پسرک خبری نشد ، به سراغش رفت ، زنگ در خانه شان را به صدا در آورد ، اما کسی دررا بازنکرد یکی از همسایه ها گفت : چند روزی می شود که مادر بزرگ پسرک از دنیا رفته و او را به پرورشگاه سپرده اند .
وقتی کوچه منتهی به خانه اش را با ویلچر طی می کرد ، باد تندی می وزید و شاخه های درختان کنار پیاده رو را به هم می کوبید . مرد احساس کرد که چقدر دلش برای یک مکاتبه سطلی تنگ شده است .

منبع: نوشته «ابوالفضل طاهرخانی» منتشر شده در مرکز ضایعات نخاعی جانبازان