۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

مصاحبه با محسن حسینی‌طه و معصومه نوری

محسن حسینی‌طه و معصومه نوری دو نفر از آدم‌هایی هستند که هر روز در کوچه و خیابان‌ از کنار ما عبور می‌کنند….
کم و بیش مثل ما فکر می‌کنند، خواسته‌هایی مثل ما دارند و دوست دارند مثل همه ما زندگی کنند. یک اتفاق کوچک در دوران کودکی محسن و معصومه، بخشی از توانایی‌های جسمی این دو را گرفته ولی آنها تلاش می‌کنند و می‌خواهند که زندگی کنند، که خوب زندگی کنند و خوشبختی را تنفس کنند. محسن و معصومه مثل تمام آدم‌ها، غصه دارند و درد دارند و فشارهای زندگی را به دوش می‌کشند ولی معتقدند که باید بایستند و تمام دردها را پشت‌سر بگذارند.

با محسن از سال‌ها پیش آشنا بودم. هم به واسطه شعر و ادبیات و هم به خاطر کار روزنامه نگاری‌‌اش که خود به خود دردهای مشترکی را در ما ایجاد می‌کرد. اما همسر او را تا آن روز ندیده بودم. معصومه نوری متولد نیشابور است و کم و بیش وضعیت محسن را دارد. بیشتر نثر ادبی می‌نویسد و یک کتاب هم با نام «چرا صورت‌ام خیس می‌شود» منتشر کرده است. خودش می‌گوید در رشته روان‌شناسی بالینی قبول شده ولی به دلیل مخالفت پزشکان نتوانسته در دانشگاه ثبت‌نام کند. پیش از این در نیشابور مسوول میکس و مونتاژ فیلم و عکس در یک آتلیه هنری بوده است. با محسن در جلسات گروه «باور» که جمعی از معلولان جسمی حرکتی در آن عضو هستند آشنا شده. بعد از ازدواج فرصت کمتری برای نوشتن پیدا می‌کند و به تازگی یک فروشگاه خدمات کامپیوتر را نیز در نزدیکی محل زندگی‌شان راه‌اندازی کرده است. معصومه خیلی اصرار دارد که محسن زودتر کتاب شعرش را منتشر کند.
بی‌مقدمه و با خنده پرسیدم: «بالاخره کدوم‌تون اون یکی رو گول زد؟!» هر دوی‌ آنها متوجه حرف‌ام شده بودند. معصومه خندید و محسن آرام گفت: «من مخ‌اش را زدم!» و بعد از یک خنده سه‌نفره، گفتگوی سه‌نفره ما شروع شد.

سلامت: جدا از شوخی؛ چه‌طور با هم آشنا شدید؟
معصومه: گروه باور جلسات زیادی را برای ما و دوستان‌مان برگزار می‌کرد. من و محسن هم همان‌جا با هم آشنا شدیم. البته چون محسن شعر می‌گفت، من هم نثر ادبی می‌نوشتم، گاهی در بحث‌های اینترنتی گروه، درباره آثار هم نظر می‌دادیم و این شد که باب آشنایی ما با هم باز شد. البته چند باری هم محسن کارهای مرا در روزنامه منتشر کرد.
[بعد به هم نگاه کردند و هر دو لبخند زدند.]

سلامت: و این آشنایی تا ازدواج چه‌قدر طول کشید؟
محسن: ما از سال ۸۶ تا ۸۷ با هم آشنا شدیم و کم‌کم به هم علاقه‌مند شدیم و آبان ماه گذشته در نیشابور عقد کردیم و به تهران آمدیم.
معصومه: البته به همین سادگی‌ها هم نبود. مشکلات زیادی برای این کار به وجود آمد که البته از پس آنها برآمدیم.

سلامت: پس برای ازدواج به مشکل هم برخوردید؟
محسن: بله،زیاد. همه می‌گفتند سخت است. نمی‌توانید، از خیر این کار بگذرید؟ در واقع ازدواج ما بیشتر شبیه جنگیدن بود. جنگیدنی که باید توانایی خود را به همه ثابت می‌کردیم. حتی یکی از استادان دانشگاه به من صراحتاً گفت: «شما نمی‌توانید این کار را انجام بدهید.» ولی ما انجام دادیم.
[و باز به هم نگاه کردند و لبخند زدند]

سلامت: خانواده‌‌ها چه‌‌طور؟‍! آنها هم مخالف بودند یا همراهی‌تان کردند؟
معصومه: هیچ‌کس اول نظر مثبتی نسبت به این اتفاق نداشت ولی ما با خانواده‌های خود صحبت کردیم و توانستیم آنها را متقاعد کنیم.
محسن: ما چون خواستیم و به خواستن خود ایمان داشتیم، توانستیم این راه را طی کنیم و مشکلات را کنار بزنیم.

سلامت: مشکلات دیگری هم داشتید؟
معصومه: بله، مشکلات زیاد بود. مثلا برای گرفتن وام ازدواج، مسوول این کار با برخورد اهانت‌آمیزی چیزهایی را از ما می‌خواست و می‌پرسید که اصلا لازم نبود. از ما پرسید اصلا همسر شما کار دارد که بتواند وام‌ها را پس بدهد. در صورتی که من بسیاری از زوج‌های جوان را می‌شناسم که اصلا کاری ندارند و خانواده‌های آنان، وام آنها را پرداخت می‌کنند.
محسن: ما مجبور شدیم برویم و از دفتر روزنامه‌ محل کارم نامه بگیریم که آقای حسینی در این دفتر مشغول به کار است.
معصومه: بعد ازحل این مشکل، دوباره از ما ایراد گرفت که چرا دو امضای‌تان با هم فرق دارد. خب ما به دلیل مشکل‌مان، لرزش دست داریم و نمی‌توانیم دو امضای دقیقا مثل هم داشته باشیم. خلاصه اینکه برای این وام‌ ما را خیلی اذیت کردند و وامی که به همه یک هفته‌ای می‌دهند را دو ماه طول دادند تا پرداخت کنند.
محسن: ولی بالاخره گرفتیم.
[و هر دو لبخند زدند]

سلامت: از قبل هم با هم آشنایی داشتید؟
محسن: چند سال قبل یکی از دوستان‌ام در همین گروه باور به من گفت: یکی از خانم‌های گروه دارد کتاب منتشر می‌کند و می‌خواهد در آخر کتاب، به رسم یادگاری از هر یک از اعضای گروه که اهل علم هستند هم در این کتاب بگنجاند. شما هم اگر بخواهی می‌توانی متن‌ات را بدهی تا در کتاب چاپ شود. من هم با بی‌میلی گفتم: مگر بی‌کارم؟! بعدها فهمیدم که آن خانم همین معصومه خودم است.
[و با هم شروع کردند به خنده]

سلامت: درس خواندن محسن و اینکه کمتر زمان با هم بودن دارید، اذیت‌تان نمی‌کند؟
معصومه: کمی سخت است، ولی وقتی پایان‌نامه‌اش را دفاع کند فرصت بیشتری را با هم خواهیم بود. البته من اصرار دارم که محسن دوره دکترا را هم بگذراند و دارم برای این کار تشویق‌اش می‌کنم. خودش می‌گویدکه تا همین‌جا کافی است ولی من فکر می‌کنم حتما باید تا انتها پیش برود.

سلامت: موضوع پایان‌نامه چیست؟
محسن می‌خندد و می‌گوید: عطار… عطار نیشابوری. بالاخره یک جوری باید خودم را در دل معصومه جا می‌کردم و این راه خوبی بود .
[و هر دو می‌خندند]

سلامت: شما به‌عنوان زوج خوشبخت لوح و تندیس هم گرفته‌اید. حالا این زوج خوشبخت دعوا ومشاجره هم دارند؟
[و باز لبخند می‌زنند]
معصومه، بله. همه با هم بگومگو دارند. ما هم همین‌طور. یکی دو بار پیش آمده وقتی که از مساله‌ای ناراحت بوده‌ایم یا فشار کار اذیت‌مان کرده اما فقط برای چند ثانیه و زود عذرخواهی کرده‌ایم و همه چیز تمام شده.

سلامت: کار روزنامه‌نگاری را دوست دارید؟
محسن: خیلی زیاد! ولی گاهی فشار کار زیاد می‌شود. یکی از مشکلات این است که نمی‌توانیم هم‌زمان با گفتگو یادداشت برداریم و این خیلی سرعت ما را پایین می‌آورد. اگر برای این مشکل راهی پیدا می‌کردیم، خیلی خوب می‌شد ولی در کل خوب است. جذاب و متنوع.

سلامت: هدف‌تان در زندگی مشترک چیست؟
معصومه: خوشبختی، زندگی، با هم بودن
محسن: دوست دارم یک زندگی مستقل داشته باشم و بتوانم در کنار معصومه یک زندگی آرام را سپری کنم. همین.محسن حسینی‌طه که این روزها در حال آماده کردن پایان‌نامه فوق‌لیسانس ادبیات فارسی خود است، می‌گوید:توجه با ترحم فرق دارد۲۹ سال دارد. متولد پنجم اردیبهشت ۱۳۶۰٫ شعر می‌گوید. در حال آماده کردن پایان‌نامه فوق‌لیسانس ادبیات فارسی خود است. روزنامه‌نگار است. آبان‌ماه ۱۳۸۸ با یکی از دوستان خود که وضعیت تقریباً مشابهی دارد ازدواج کرده و هم‌زمان با همه کارهای دیگرش دارد مجموعه شعر خود را هم آماده انتشار می‌کند. اینها تمام آن چیزی بود که من از محسن حسینی‌طه می‌دانستم. به منزل آنها در کرج رفتم. گفتگو را شروع کردم و خیلی سعی می‌کردم کلمه «معلول» را به کار نبرم، نکند که به آنها بربخورد. اما محسن حرف‌های خود را با این جمله شروع کرد و خیال من از این بابت راحت شد: «هر وقت از دست خودم خسته‌ام، هر وقت ناامید می‌شوم و هر وقت فکر می‌کنم که هیچ‌چیز آن طور که باید باشد، نیست این جمله پدرم به نقل از ژان‌پل‌سارتر به یادم می‌آید که: اگر یک معلول در یک مسابقه ‌دو اول نشود، حتما خودش مقصر بوده.» این است که همیشه سعی می‌کنم و زندگی را دنبال می‌کنم.

سلامت: یعنی همه‌چیز خوب است؟
چه کسی می‌تواند بگوید که هیچ مشکلی نیست؟ همه مشکل دارند. همه گرفتاری دارند ولی آنچه اهمیت دارد این است که من به عنوان یک معلول جسمی حرکتی می‌توانم از پس آنها بربیایم. نه اینکه بگویم من آدم خیلی توانایی هستم و کارهایی انجام می‌دهم که کسی نمی‌تواند. خیلی از افراد شبیه من هستند که می‌توانند و می‌خواهند این کار را انجام دهند و می‌دهند.

سلامت: ولی خیلی از افراد شبیه تو و با حتی مشکلات حرکتی کمتر هستند که کاملا منزوی‌اند و از جامعه دوری می‌کنند.
ریشه این برخوردها را نمی‌شود فقط در خود فرد جستجو کرد. باید محیط زندگی او را هم در نظر بگیریم. اینکه یک معلول بخواهد به جریان زندگی برگردد یک طرف ماجراست ولی نباید فراموش کنیم که ما در محیطی زندگی می‌کنیم که انسان‌های دیگری هم در آن حضور دارند و می‌توانند در جریان زندگی ما تاثیر گذار باشد. وقتی خانواده یک فرد با معلولیت جسمی حرکتی، او را از کار افتاده بداند و او را از ابتدا از جامعه‌ای که پر از آدم‌های مختلف است دور کند، نمی‌توان انتظار داشت که خود فرد با یک دید باز به افق‌های روشن زندگی نگاه کند. فرد معلول خواه ناخواه دچار مشکلاتی برای انجام کارهای خود می‌شود و ممکن است دچار یاس شود و این اطرافیان هستند که باید او را به مسیردرست هدایت کنند و باورهای او را به یقین برسانند.

سلامت: شما هم همین شرایط را داشته‌ای؟
اتفاقا من خیلی حساس‌تراز دوستان دیگر خود بودم. زود دلگیر می‌شدم. زود خسته می‌شدم. به قدری که می‌خواستم همه چیز را رها کنم ولی پدرم با همان جمله‌ای که اول گفتم، مرا دوباره به مسیر خودم می‌آورد. خواستن من در کنار درک درست خانواده‌ام از وضعیت من باعث شد که بتوانم راه خودم را پیدا کنم.

سلامت: در اجتماع چه‌طور؟آنجا هم مشکل وجود دارد؟
شاید اصلی‌ترین مشکل معلولان جسمی حرکتی نگاه جامعه به آنهاست که آنها را مجبور به عقب‌نشینی می‌کند. دلسوزی و ترحم مردم خیلی آزاردهنده است. توجه با ترحم فرق دارد. ما آن‌قدر توانایی داریم که بتوانیم به مسوولان فشار بیاوریم تا خیابان ولیعصر را برای تردد ما بهسازی کنند و آن‌قدر قدرتمند هستیم که بتوانیم حق خود را بگیریم ولی نگاه‌های همراه با ترحم، دلسوزی وحتی طعنه‌ و کنایه خیلی از آدم‌های شبیه ما را دلزده می‌کند.

سلامت: این نوع نگاه برای شما هم به وجود آمده؟
زیاد. خیلی زیاد. تعداد زیادی از آنها را به صورت یادداشت در همشهری واطلاعات چاپ کرده‌ام. شما چه‌ حالی می‌شوید وقتی که دارید ازدانشگاه برمی‌گردید، مردم به شما مثل گداها کمک کنند یا چه کار می‌کنید وقتی مردم شما را زیر نگاه ترحم خود له کنند؟

سلامت: اینها که گفتی، عمدتا مشکلات روحی و روانی بود. از مشکلات دیگرت بگو؟
مهم‌ترین مساله برای معلولان جسمی حرکتی، مساله مناسب‌سازی فضاهای شهری است. خیلی از این افراد توانایی تحصیل و کار دارند ولی به دلیل فضاهای نامناسب نمی‌توانند به این هدف برسند. وقتی افرادی مثل ما در دانشگاه به تحصیل می‌پردازند، نیاز به کلاس‌هایی دارند که بتوانند در آن حضور پیدا کنند. وقتی کلاس‌های ما در طبقات بالای دانشگاه تشکیل شود و آسانسور هم وجود نداشته باشد، چه طور باید انتظار داشت که فرد معلول بی‌هیچ دغدغه‌‌ای به تحصیل بپردازد. خیابان‌ها و پیاده‌روها هم هنوز برای تردد این افراد مناسب نیست. باید کمی هم به افرادی مثل ما حق بدهید که نتوانند خود را با این وضع منطبق کنند.

سلامت: …پرسیدم پس شما چه‌طور می‌توانی با این مشکل کنار بیایی و الان به جای برسی که خیلی از آدم‌های عادی جامعه آرزوی آن را دارند: کار، تحصیلات عالی، ازدواج و…؟
اینها را پرسیدم ولی پیش از اینکه مهندس بخواهد جواب بدهد، این مصرع در ذهنم تداعی شد: «مرد با هرچه خطر هرچه بلا می‌ماند.»

نگاهی کوتاه به برخی از آثار معصومه و محسن

غزل «شب سرد»
در آن شب بارانی و سردی که می‌رفت
با تو سخن‌ها داشت آن مردی که می‌رفت
هرگز نشد با تو بگوید درد خود را
عاشق‌ترین مرد پر از دردی که می‌رفت
با ناتوانی دست خود را هم تکان داد
حتی به روی خود نیاوردی که می‌رفت
ای سنگدل! با عاشقی پر استقامت
تنها خدا داند چه‌ها کردی که می‌رفت
یک فصل زرد از زندگی او شروع شد
در آن شب‌ بارانی و سردی که می‌رفت

غزل «غروب جالیز»
خوبا! بهار با تو دل‌انگیز می‌شود
بستان دل بدون تو پاییز می‌شود
تجویز کرد عقل، دگر عاشقی مکن
دل باعث شکستن پرهیز می‌شود
نقاش گر به بوم کشد نقش چشم تو
زیباتر از غروب به جالیز می‌شود
وقتی قدم ‌زنیم، تو از نقص من بری
چشمان عیب‌جوی همه تیز می‌شود
و اما متنی از کتاب «معصومه»
با نام «لبخند»:وقتی دل ارزش خودش را از دست بده
چشم‌هایت دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه
وقتی دیگه قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی
وقتی دیگه هر چی دل تنگ‌ات خواسته باشه گفته باشی
وقتی حتی قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مردن کنی
وقتی احساس کنی دیگه هیچ کسی تو را درک نمی‌کنه
وقتی احساس کنی تنهاترین تنهاها هستی
وقتی باد شمع‌های اتاقت را خاموش کند
چشم‌هایت را ببند و از ته دل بخند که با هر لبخند روحی خاموش جان می‌گیرد و درخت پیر جوان می‌شود.

 

منبع: هفته نامه سلامت