۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

غریق نجات




بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت ، به همراه پدرومادرم به کنار ساحل رفتیم تاکمی قدم بزنیم . چرخ های ویلچر پدر برروی ماسه ها ردی بر جا می گذاشت . هوا کمی گرفته بود. دریا آرام بود. چندپسر بچه در جایی که آب دریا تا زانوهایشان می رسید ، توپ بازی می کردند ،یکی از بچه هادردایره دیگران قرارداشت و سعی می کرد ،توپ را از آنها بگیرد . هر باری که توپ به دست یکی ازبچه ها پرتاب می شد ، پسر بچه ای که وسط ایستاده بود به طرف او می رفت تا توپ را بگیرد. پدر روکرد به من و گفت : یادت باشه فردا باهم بزنیم توی آب . کلمه بزنیم توی آب را طوری ادا می کرد که انگاری شنا گر ماهری باشد.آخر وقتی پدر نمی تواند راه برود و هر جا که می رود باید سوار بر ویلچر باشد ، چگونه می تواند توی آب دریا بیاید و شنا کند . شاید این هم از آن حرفهایی است که برای دلخوشی من می زد.مادر بادبادک رنگی را نخ کرد و داد دستم و گفت : بیا سعید فقط مواظب باش ،جای دوری نری ،همین دور وبرها بازی کن . بادبادک راگرفتم کمی نخش را کشیدم وبه هوا دادم . باد به سینه بادبادک می زد و آنرا کم کم بالامی برد و منهم نخ می دادم تا بادبادک بالاتر برود. وقتی بادبادک حسابی بالا رفت، چند مرغ دریایی را دیدم که از کنار بادبادکم گذشتند و به طرف دریا پرواز کردند. مادر به همراه پدر مسیر ساحل را طی می کردند و باهم صحبت می کردند. پسر بچه هایی که توی آب بودند ، نگاهشان به بابادک من افتاد. یکی شان دست را سایه بان چشم قرارداد تا آن را بهتر ببیند. پدر و مادرم همانطورکه گرم صحبت بودند، مسیر ساحل راطی می کردند.من با بادبادکم سرگرم بودم .


دراین موقع دیدم که بادبادکم به تندی سرمی جنباند و به این طرف آنطرف می رود . فهمیدم باد تند شده است . من سعی می کردم ، بانخ دادن بادبادک را کنترل کنم ، تامبادا در دست باد به زمین سقوط کند . ولی باد هرلحظه بیشتر می شد  و مرتب خودش را به بادبادکم می کوبید . صدای امواج در ساحل پیچیده بود. باد همچنان بر بادبا دکم می زد ؛ گویی می خواست آنرااز دست من بگیرد. یکی از پسربچه ها شنا کنان کمی از ساحل دور شده بود ، دوستانش از او می خواستند که دورتر نرود . اما اومی خندید در حالی که شنا کنان از آنها دور می شد ، برایشان دست تکان می داد .


باد آنقدرتند شده بود که کار خودش را کرد.نخ بادبادکم پاره شد و باد بادبادک را باخودبه آن دورها برد. با ناراحتی به بادبادکم که کم کم از من دور می شد ،نگاه می کردم ، در این موقع صدای چند پسربچه را که در عمق کم ساحل بازی می کردند ، شنیدم که فریاد می زدند و از دیگران کمک می خواستند، آنهابه دوست خود که شنا کنان از آنهادور شده بود و حالا مثل اینکه در حال غرق شدن بود اشاره می کردند واز دیگرانی که در ساحل بودند کمک می خواستند .

پدر و مادرم که کمی آنطرفتر قدم می زدند. باشنیدن صدای بچه ها به آن سو برگشتند . ناگهان من دیدم که مادر کمک کرد تا پدر لباس هایش را در آورد و به کمک مادر با ویلچر تا کنار آب رفت و بعد پدر را دیدم که از توی ویلچر درون آب پرید و شنا کنان به طرف پسر بچه ای که در حال غرق شدن بود رفت . چند مرد و زن کنار ساحل ایستاده بودند و با نگرانی به دریا نگاه می کردند . من به چهره مادر نگاه کردم ، او نیز نگران پدر بود . من در حالی که دلشوره داشتم از خودم سؤال می کردم که آیا پدر خواهد توانست با آ ن وضعی که دارد ، پسر بچه را نجات دهد؟ لحظه ای پدر راندیدم ، ترسیدم نکند غرق شده باشد . مادرنیز وحشت زده پرسید پس کجا رفت ؟ پسر بچه در حال غرق شدن را می دیدیم که درمیان موجها دست وپا می زد و کمک می خواست ، اما پدر رانمی دیدیم . در این موقع باز پدررا دیدیم که به طرف پسر بچه شنا می کرد . مادر سرش را روبه بالاگرفت و گفت : خدارا شکر . پدر به پسر بچه رسیده بود. با یک دستش بالاتنه اورا گرفت و بادست دیگرش به طرف ساحل شنا کرد.به نظر می رسید که دریا طوفانی تر شده بود . پدر به سختی می توانست پسر بچه رابه طرف ساحل بیاورد .یک متری که اور ابه جلو می آورد ، ناگاه موج بزرگی می رسید و آنها رابه طرف دریا می کشاند.

رنگ چهره مادر حسابی برگشته بود ، قطره اشکی که روی گونه اش چکیده بود ، نشان می داد که حسابی برای پدر نگران است . یک آن دیدیم که باز پدر در میان دریا ناپدید شد.غم وسکوت در چهره مان نشست . کمی بعد وقتی دوباره پدر را دیدیم درحالی که هنوز پسر بچه را با خود داشت ، خوشحال شدیم .
وقتی پدر شناکنا ن پسر بچه را به ساحل رساند ، چند نفری به آن طرف دویدند و پسربچه را ازدست او گرفتند ، مادر ویلچر را به کنار آب برد و کمک کرد تا پدر سوار ویلچر شود . دومرد پسر بچه رابه کنار ساحل آوردند. مادرش که تازه سر رسیده بود بر سر و صورتش می زد و گریه می کرد. پسربچه هنوزبیهوش بود . همه فکر می کردند آب اورا خفه کرده باشد . پدر نفس زنان به کنار پسربچه آمد. روی ماسه ها نشست و با تنفس مصنوعی و فشار دست برروی سینه سعی کرد ، اورا نجات دهد .همه منتظر بودند تا عاقبت کاررا ببینند .


من چهره پدر رامی دیدم که چگونه هر لحظه نگرانیش بیشتر می شود . همه آنهایی که آنجا بودند ، امیدشان راازدست داده بودند . اما پدر در حینی که تقلا می کرد ، می گفت : امیدتان به خدا باشد ،نمی دانم چند لجظه گذشت که دیدم پدر با ناراحتی دست از تقلا کشید و سرش را پایین انداخت . مادرپسربچه شیون کرد. در این موقع من دیدم که انگشتان پسر بچه تکان خورد . داد زدم او زنده است و پدر گوشش روی قلب او گذاشت و با خوشحالی فریاد زد :خدرا شکر ،او زنده است .


پدر ومادر پسر بچه مثل پروانه دور پدر می گشتند واز اینکه پسرشان رانجات داده بود از اوتشکر می کردند.
نمی خواهم از پدرم یک قهرمان بسازم وبگویم که او بود که توانست پسر بچه را نجات بدهد ، شاید قبل از پدر خیلی ها بوده اند که برای نجات دیگران حتی جان خودشان رااز دست دادند. معلمی که به هنگام آتش سوزی در مدرسه جان بچه هارانجات داده بود وخود در آتش سوخته بود ، جانبازی که جان چند دختر بچه را نجات داده بود ؛ چند دختر بچه که برای قایق سواری به پارک شهر تهران رفته بودند، بر اثر شکستن قایق و نداشتن جلیقه نجات توی آب افتاده بودند . آن روز روزنامه ها نوشتند که مرد جانبازی از ساختمان روبه روی پارک وقتی سر و صدای بچه ها راشنیده بود ، خود را به محل حادثه رسانده بود و سه و چهار نفری را توانسته بود نجات دهد.


ولی می خواهم صادقانه به شما بگویم ، اکنون که این خاطره را برای شما تعریف کردم در سن بیست سالگی هستم و آن موقع نوجوان دوازده ساله بودم .در آن زمان از خود م می پرسیدم که راستی پدر با آنکه از ناحیه نخاع در جبهه جنگ آسیب دیده بود و نمی توانست روی پاهایش راه برود و همیشه مجبور بود با ویلچر به این طرف و آنطرف برود ، چگونه توانسته بود ، شناکنا ن پسربچه رانجات دهد . تا اینکه مادر راز این معمارابرایم بازکرد .

آن روز توی بالکن خانه نشسته بودم که مادر آلبوم عکسی آورد و داد به من تا عکس هایش را تماشا کنم. اولین باری بود که این عکس ها رامی دیدم .آن آلبوم مجموعه ای از عکس های پدر بود که در حال شنا کردن در استخر یا دریا و یا درحال گرفتن جوایز نشان می داد . مادر گفت : شاید آن روز تعجب کردی چطور پدر توانسته بود آن پسربچه رانجات بدهد . شاید اگر می دانستی پدرت قهرمان شنابوده و چندین بار در مسابقات خارج ازکشور شرکت داشته ، تعجب نمی کردی. گفتم : پس چرا تابه حال به من چیزی نگفتی ؟ مادر گفت :این خواست پدر بود. می گفت با مقایسه حال و گذشته او ناراحت می شوی و پدر این رانمی خواست .


درحالی که آلبوم رابه مادر می دادم ، گفتم : حتی اگر پدر قهرمان شنا نیز نبود ، من باز دوستش داشتم ؛چرا که همیشه درذهنم اورا یک قهرمان واقعی می دانستم .

منبع : نوشته «ابوالفضل طاهرخانی» منتشر شده درمرکز  ضایعات نخاعی جانبازان