۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

سرفه

سرفه کن

دکتر پس از معاینه ریه ام در حالی که غرق تفکر بود پشت میزش نشست و در حالیکه دومین نسخه اش را طی دوهفته اخیر برایم می نوشت گفت : این آنتی بیوتیک هایی که خوردی به فیل هم می دادم از پا می افتاد . یکسری آنتی بیوتیک قوی تر برات نوشتم . سینه ات پر خلطه . سعی کن سرفه کنی . خالیش کن خلط آور هم برات نوشتم .
– آقای دکتر نمی تونم سرفه محکم بکنم .
-چرا ؟
– نمی دونم !
سالهای اول مجروحیتم بود و نمی دانستم عضلات جدار قفسه سینه فرد قطع نخاع گردن فلج است و فرد نمی تواند با اختیار سرفه محکم کند . تا اینکه این عفونت ریه و اتفاقات دیگری باعث شد متوجه شوم و روشهای رفع مشکل را یاد بگیرم . مثلا در حین همان عفونت ریه یا بقول قدیمی ها ذات الریه و یا به قول جدیدی ها پنومونی ، یاد گرفتم باید به هر طریقی شده خلط را بیرون بریزم . بطور تجربی یاد گرفتم که نفس عمیق بکشم و بعد نفسم راحبس نموده با دستهاروی شکمم فشار بیاورم و به سرعت به جلو خم شوم و سرفه ام را تشدید نمایم . آب زیاد بخورم تا خلط رقیق شود . غذاهای تند و پر ادویه نخورم . در معرض چیزهایی که بوی تند دارندمثل عطر قرار نگیرم . طی سالهای اخیر همه ساله در ماهها ی مهر یا آبان واکسن آنفولانزا تزریق نمایم .
لقمه گلو گیر یا نفس گیر

تنها بودم . روی تخت دراز کشیده بودم ومشغول غذا خوردن و تماشای تلویزیون بودم . به دلیل سرماخوردگی بینی ام کیپ شده بود و همزمان از دهان نفس می کشیدم . تکه ای نان در دهانم بود که ناگهان همراه نفس کشیدن داخل حلقم پرید . نمی توانستم داد بزنم . هوا راه پس و پیش نداشت . از چشمانم اشک جاری شده بود . تقلا می کردم . چشمانم سیاهی می رفت . به سختی مقداری هوا در ریه ام شد و تنفسی سخت و صدا دار. تکه نان عقب تر رفت . صدای تلویزیون بلند بود و هیچکس سر و صدای مرا نمی شنید . داشتم خفه می شدم . به کمک دستهایم به سختی روی تخت نشستم . سعی کردم به هر سختی که هست نفسی عمیق بکشم . دستهایم را روی شکمم گذاشته و فشار دادم و تنه ام را به سرعت روی پاهایم انداخته (رو به جلو خم شدم ) و با تمام قوا سرفه کردم . تکه نان که با بزاق مقداری نرم شده بود با این حرکت جابجا شد . راحت شدم . نفس عمیق و راحتی کشیدم . روی تخت به پشت دراز گشیدم . حس می کردم چشمانم خون افتاده و اشک از آن جاریست . تمام بدنم سست شده بود . خسته شده بودم .
مرگ در کنارم به تماشا ایستاده بود . فرصتی دیگر برای ادامه زندگی . فکر مردن در اثر خفگی در اثر یک تکه کوچک نان ودر تنهایی ذهنم را مشغول کرده بود . اگر آن اتفاق می افتاد چون کسی شاهد ماجرا نبود همه مرگ را در اثر عوارض قطع نخاع مثل نارسایی کلیه و غیره می دانستند . و حتما رسانه ها هم مثل همیشه به صورت کلیشه ای اعلام می کردند :
” یکی دیگر از جانبازان دفاع مقدس (بسیاری از رسانه ها فراموش کردند که تعدادی از شهداء و جانبازان فعلی مربوط به دوران قبل از ۲۲بهمن ۱۳۵۷ هستند .) به خیل شهیدان پیوست . روز گذشته شهریار علی اکبری نیا جانباز قطع نخاع گردن پس از سالها تحمل رنج مجروحیت قطع نخاع به لقاا… پیوست . پیکر این شهید با حضور مردم شهید پرور رشت تشییع و در مزار شهدا ی رشت به خاک سپرده شد .”
خداوکیلی ضعف عضلات تنفسی مربوط به قطع نخاع گردن است .لحظاتی بعد مادرم وارد اتاق شد . از دیدن سینی غذا که نخورده بودم تعجب کرد . چرا غذا نخوردی ؟ سرد شده بود ؟ گرمش کنم ؟
نه بابا داشتم خفه می شدم ….
شیمیایی هستی ؟

برای تنظیم باد لاستیکهای ماشین جلوی یک پنچر گیری یا آپاراتی توقف کرده بودم . با زدن چند بوق صاحب مغازه که جلوی مغازه (پیاده رو ) مشغول کار بود متوجه ام شد . و داد زد
– الان میام – صبر کن چشم
غروب بود .خیابان شلوغ بود.پرازماشینهای رنگارنگ وآدمهای رنگارنگ تر.کودکی سه چهارساله پشت شیشه ماشین روبرویی مشغول بازی وپشت واروبود.گاهی هم برایم شکلک درمی آورد ومی خندید.گاهی خودراپشت صندلی مخفی می کردوبعدارام ارام سرک می کشید.من هم به اومی خندیدم.خوش بحالش .بی خیال دنیا بود.فکرکنم آدمها تا کودکند دنیارابه بازی می گیرند و وقتی بزرگ شدند دنیا آنهارابه بازی می گیرد.البته همه آدمها نه ولی اکثرشان رابه بازی می گیرد.
خسته بودم . نفس عمیقی کشیدم تا خستگی ام کم شود . اما همراه باهوا مقداری گرد و خاک داخل گلویم شد . و به صورت ناگهانی به سرفه افتادم . حس می کردم تکه ای خاک در گلویم گیر کرده است . بدشانسی پشت فرمان نشسته بودم و نمی توانستم تکان بخورم . فاصله کم تنه ام و فرمان ماشین نمی گذاشت جنب بخورم . مثل دفعات قبل داشتم خفه می شدم . تنفس ام صدا دار شده بود و هوا  به سختی وارد ریه ام می شد . دستم را روی بوق گذاشتم و یکسره بوق زدم . آپاراتی سرش را بلند کرد و با نگاهی خشم آلود دادزد : بابا الان میام . وقتی حال مرا از دور دید تعجب کرد و دست از کارش کشید . اما حرکت نکرد . با دست به او اشاره کردم جلو بیاید . سرفه های کوتاه کوتاه می کردم .در ماشین را باز کردم و تنه ام را به سمت بیرون ماشین انداخته و به سوی زمین خم شدم تا بتوانم سرفه محکم تری کنم اما نمی شد . آپاراتی هاج و واج بالای سرم ایستاده بود و پرسید آب می خوری ؟ بدو بدو به سمت مغازه اش رفت و با دست کثیف و روغنی اش داخل لیوان کثیف تر مقداری آب ریخت و آورد . همه آب را سر کشیدم و چند سرفه کردم . گرفتگی برطرف شده بود . آپاراتی که مرد جوان بود باتعجب نگاهم کرد و آه کشید .
-پرسید پشتت رو بمالم ؟
-با سر اشاره کردم نه .
-حالت خوب شد ؟
-با سر اشاره کردم آره .
-خدا لعنت کند صدام رو که شما رو اینجوری شیمیایی کرد.
دیگر حال و حوصله ای برایم نمانده بود که برایش توضیح بدهم که مرا صدام اینجوری نکرده بلکه رژیم پهلوی اینجوری کرده . شیمیایی نیستم بلکه قطع نخاع گردن هستم . فقط به او توضیح دادم که نمی توانم سرفه محکم کنم . بیچاره سریع باد لاستیک ها را تنظیم کرد و به زور دستمزدش را گرفت . خدا حافظی کردم و حرکت کردم اما او در خیابان ایستاده بود و خودرو ام را نگاه می کرد . تا زمانی که به سمت راست نپیچیده بودم همچنان ماشینم را نگاه می کرد . انگار در این دنیا نبود و تو فکر رفته بود . حتما باورش نمی شد که آدم به این بزرگی خود بخود و در اثر هیچ و پوچ خفه شود .

منبع : نویسنده «دکتر شهریارعلی اکبری نیا» – انتشار: مرکز ضایعات نخاعی جانبازان