۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

سرزمین آرزوها


هوا نه سرد بود و نه گرم ، لطیف و بود تمیز ،نفس که می کشیدی بوی گلهای ناآشنا اما مطبوع و مدهوش کننده ذهن ومشام را عطر آگین و دل را مصفا ،درون را شست و شو و قلب را آرامش می بخشید . به طوری که خونی عطر آگین به پمباژقلب در رگها جریان می یافت . چشم که به هر سو می گرداند،زیبایی می دید .درسفره زمین گل های رنگارنگ میهمان بودند ، درختان با قامتی بلند و گیسوانی سبز به خدمت ایستاده بودند ،پرندگان نغمه سرایی می کردند، پروانه ها با گلها هم صحبت بودند.آبی زلال که برموجهای آرامش گلبرگهای گلهای رنگا ورنگ سوار بود ،زمزمه کنان بر بستر خود می گذشت و علفهای سبزحاشیه رود را نوازش می داد. ماهی ها به آواز رود رقص کنان تن به آب داده بودند و رو به سوی دریا می رفتنند. بربیشه زارها در سایه سار خنک و مطبوع درختان تخت هایی از جنس حریر وجود داشت که زنانی عفیف ،مهربان و زیبا برآن تکیه زده بودند . اینجا به هرکه می رسید ، لبخند می زد و سلام می داد ، هیچ حرف بیهوده ای نمی شنید ، هیچ کار لغوی ازکسی نمی دید . همه مهربان بودند ، همه آرام بودند ، همه اخلاق خوش داشتند . به نرمی و گرمی باهم صحبت می کردند.اینجا کجا بود ؟ خود نیز نمی دانست ، مسیر تونلی درختان رامی پیمودو با تعجب به مناظر زیبا گم آشنا نگاه می کرد. اسبهای سفید و سرخ با یالهای افشان که ازتمیزی برق می زد با گردنهای کشیده باپاهای قوی تندرو . باچشمان مهربان و نجیبشان کنار آبشاری ایستاده بودند و از آب زلال می نوشیدند. چقدر دلش می خواست بر اسبی نجیب و تندروسوار شود و تا آنجایی که دلش می خواست بتازد . رفتن به دنیاهای ناشناخته ، به سرزمین های کشف نشده ، به طبیعت بکر و زیبا ، به کوههایی که نامی داشتنند ، به سرزمین هایی که مردمانشان سیب های سرخ به هم تعارف می کردند و لبخند می چیدند. به چشمه سارهایی که زلال بودو گوارا ، همواره جزو آرزوهایش بوده است .
به ناگاه وسط بیشه زار ایستاد ، با تعجب به خودش ، به پاهایش ،به بدنش، و به اطرافش نگاه کرد. از خود پرسید اینجا کجاست ؟من کیستم ؟ چگونه با پاهای خود به اینجا آمده ام .راستی ویلچرم کجاست ؟ من که بدون ویلچر جایی نمی توانستم بروم . چگونه بدون ویلچر به اینجا ، به این جنگل، به این سرزمین ناشناخته آمده بودم ؟
ندایی آمد تو دیگر نیاز به ویلچر نداری ؟ اینجادیگر نیازی به ویلچر نیست ! هیچ ویلچر سواری نیازی به ویلچر خود ندارد . اینجا هیچ دردی نیست تا نیاز به ویلچر باشد ، اینجا با پاهای خود راه می روی ، به هرکجا که دلت می خواهد، اینجا سرزمین نور است ، اینجا سرزمین میوه های مهربان است ؛میوه های مهربان روی درخت که وقتی دستت سویشان دراز می کنی ،به نرمی بال یک پروانه به هنگامی که بال می زند ، به سویت می آیند و در پیاله دستانت قرار می گیرند، اینجا دیگر صدای ناسزایی نمی شنوی ، اینجا از برگهای سبزدرختان ، از گلبرکهای رنگارنگ گلها صدای خوش قرآن می آید .. تو می توانی به هر کجا که می خواهی گام برداری ،حتی بدون ویلچر ، بدون همراه ، بدون پرستار، بدون داروهایی که سالها استفاده می کردی، بدون درد، بدون زخم فشاری، بدون اسپاسم ، بدون دردهای کمر، بدون دردهای مفصلی ، بدون درداعصاب، بدون کابوس ، اینجا آرامی ؛ به آرامش رسیده ای ، اینجا محل چیدن گلهای دوستی و مهربانی است . اینجا تخم خنده بپاش و گندم سلام درو کن ، اینجا همه با تو دوستند ، اینجا دوستی ها از روی ترحم نیست ، دوستی های اینجا از جنس آب است ، از جنس شبنم آست ، از جنس درخت است ، از جنس طیبعت است؛ طبیعت همه چیز رابدون چشم داشتی دراختیارت می گذارد ، اینجا سرزمینی از جنس طبیعت است .
لحظه ای روی زمین نشستم ، به پاهایم دست کشیدم ، سالم و سالم بود ، درست مثل روز اول که هیج ایرادی نداشتند ، با این تفاوت که اینک نیرویی در آنها دمیده شده بود ، قدرتی پیدا کرده بودند که می توانستم با آنهاراه بروم .بلند شدم از خوشحال در پوست خود نی گنجیدم ، شروع کردم به دویدن؛آه دویدن ، دویدن ، دویدن ؛ چقدر دلم برای دویدن تنگ شده بود ، و حالا به آرزویم رسیده بودم ، مثل باد می دویدم ، کمی آن طرفتر چند آهو در حالی که گاهی با چشمان زیبایشان به من نگاه می کردند ، پا به پای من می دویدند.گویی آنها مرا به مسابقه دعوت می کردند، با این پاهایی که من داشتم پا به پای آهوان دویدن کاری ندارد ، ای اسبها ، ای گوزنها، ای شیرها ، ای پلنگان تیز پا ، ای دونده ترین دوندگان با من بدوید ، آیا کسی را یارای دویدن بامن است ؟
چون اسبی تند رومی دویدم ، باد موهایم رابه این و اطرف می برد ،قلبم به تندی می زد ، اما خوشحال بودم از اینکه پس از مدتهاویلچر نشینی سرانجام دارم می دوم . ازدور صدای امواج خروشان رودخانه ای را شنیدم ، وقتی به کنار رودخانه رسیدم ایستادم و به امواج کف آلود آن نگاه کردم . با تعجب دیدم که آهوها به آن طرف رودخانه رفته اند با خود گفتم : آنها چگونه توانسته اند ازرودخانه بگذرند . اگر آهوها توانسته بودند ، بگذرند پس منهم می گذرم . کمی ازرودخانه فاصله گرفتم و خیز برداشتم داخل رودخانه پریدم . صدای برخورد تنم با سطح امواج رودخانه در جنگل پیچید .آنقدر جریان رودخانه تند و سنگین بود که امواج خروشان مهلت نداند که من شنا کنان به آن سوی رودخانه بروم . من چون برگی بر موج آب به سرعت برده می شدم . در ساحل رودخانه آهوها به من چشم دوخته بودند. همانطور که آب رودخانه مر امی برد ، ناگاه فریاد زدم و از دیگران کمک خواستم … کمک … کمک…
***
وقتی چشمانم را بازکردم دیدم زیر درختی طاقباز خوابیده ام ؛ نور خورشید از لابلای شاخه های درخت بر روی صورتم می تابید ؛ صدای امواج رودخانه شنیده می شد. لبخندی زدم و به آرامی بلند شدم و به درختی که پشت سرم بود تکیه دادم و به خوابی که دیده بودم ، فکر کردم ، عجب خواب عجیبی دیده بودم ، بعضی خوابها آنقدر واقعی اند که به هیچ وجه تصورنمی کنی که خواب دیده باشی . به اطرافم نگاه کردم اثری از همسرم و دو فرزدم ندیدم ،حتمأ برای ماهیگیری به کنار رودخانه رفته بودند . با خودم گفتم بهتر است که منهم به کنار رودخانه بروم تا با آنهاماهیگیری کنم . چشم گردندام تا ببینم ویلچرم را کجا گذاشته ام ؟ هرچه به اطرافم نگاه کردم اثری از ویلچر ندیدم ، یعنی چه ؟یعنی توی روز وروشن توی جنگل ویلچرم را دزدیده اند ، آخر ویلچرمن به چه دردی می خورد ؟ فقط به درد کسانی می خورد که دردمرا می فهمند ؛ پس نمی تواند کارآنها باشد.
همان طور که دور وبرم را نگاه می کردم . صدای بگو بخند همسر و فرزندانم را می دیدم که از روبرو به طرفم می آمدند . همسرم سوار بر ویلچر بود و دختر وپسرم در حالی که ازپشت سر اورا هل می دادند،می خندیدند و مادرشان راتشویق می کردند که تندتر برود. هرچند شیب ملایمی که وجود داشت ، هرلحظه بر سرعت ویلچر افزوده می شدو همسرم در هیجان و ترسی که در وجودش نشسته بود سعی می کرد که در بازی نوجوانانه فرذندانش شریک باشد ، اما طاقت نیاورد و مدام با هیجان خاصی فریاد می زد که آهسته ،آهسته . اما فرزندانم که گویی تازه گرم شده بودندو هرچه بیشتر التماس می کرد ، آنها بیشتر هل می دادند،تا اینکه به زمین صاف رسیدند. بچه ها نفس می زندند و در همان حال می خندیدند . همسر می گفت : وروجک ها مگر دستم به شما نرسه.وقتی به چند متری من رسیدند ،سرعت ویلچر را کم کردند . همسرم ترمز را کشید ، لحظه ای بدون حرکت ایستاد ،از هیجان وترس نفس نفس می زد. لحظه ای چشمانش را بست و وقتی بازکرد ،نفس عمیقی کشید رو به من کرد وگفت : می بینی چه بلایی سرم آوردند. لبخدی زدم و گفتم : مگه مجبوربودی سوارویلچر بشی که این جوری هلت بدهند. همسرم گفت مثلا داشتیم مسابقه می دادیم . نگو این دو ورجک نقشه داشتند اول خودشان سوار شدند ،سر آخر مرا راضی کردند که سوار ویلچر بشم .
بعد از روی ویلچر بلند شد به طرف بچه ها رفت و گفت : حالا منوهل می دین ؟، صبر کنید ببینم . بچه ها شروع کردند به دویدن و همسرم به دنبالشان دوید . مقداری که تعقیبشان کرد، خسته شد ایستادو گفت : مگه گیرم نیفتید ،می دونم باهاتون چکار کنم .بعد به طرفم آمد روی زیرانداز کنارم نشست و نفسی تازه کرد.آنگاه به طرف قوری چای که روی آتش زغال بود ،رفت و استکان ها را پر کرد. دستم رابه طرف بچه ها بلند کردم و صدایشان زدم وگفتم : آتش بس ؛ بیایید چایتون رابخورید . بچه ها خنده کنان به طرفمان آمدندو کنار مادرشان نشستند. مادر به شوخی گونه یشان را نیشگون کوچولو گرفت و گفت : خیل خب مگه دفه دیگه سوارویلچر نشنید، می دونم با تون چکارکنم؟
وسایلمان راجمع کردیم و پشت ماشین گذاشتیم .وقتی مسیر منتهی به جنگل را طی می کردیم از آینه به پشت سرم نگاه کردم . نسیم ملایمی برگهای درختان رابه بازی گرفته بود. نورخورشید که در لابلای برگها برروی علفهای نرم زمین می پاشید، کم کم روبه سرخی می گرایید . همانطور که مسیر جاده زندگی راطی می کردم ، صحنه های خوابی که دیده بودم توی میدان ذهنم می آمدند و می رفتند.

منبع: نوشته « ابوالفضل طاهرخانی» – انتشار: مرکز ضایعات نخاعی جانبازان