۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

درمان شگفت انگیز

با وجود اینکه زمان زیادی از آن ماجرا می گذرد ،امایادآوری آن هنوز هم برایم لذت بخش است. به همین دلیل همیشه خداوندرا شاکر می باشم .در آن سالها غیرازامیدبه خدا، تنها مشوق من پدرم بود. او دلسوزانه همچون مادر به من رسیدگی می کرد و لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت.

سیزده ساله بودم که بر اثر سقوط از روی دوچرخه و اصابت سرم به جدول کنارخیابان،دچار پارگی نخاع از ناحیه گردن شدم.دستهایم حرکت خیلی کمی داشتند ونمی توانستم خیلی ازکارهای عادی راانجام بدهم. درآن سن وسال من که سر شار از انرژی وجنب وجوش بودم،بعدازنخاعی شدنم باید بی حرکت روی ویلچر می نشستم وفقط با چشمانم دیگران را تماشا وگاهگاهی چند کلمه ای حرف می زدم.پدرم سعی می کرد طبق برنامه روزانه ای که تنظیم کرده بود، بااستفاده از ورزش های مخصوص تحت عنوان حرکات دامنه حرکتی دستها وپاهایم را حرکت بد هدومن فقط به خاطر او لبخندمی زدم. روزها به همین صورت می گذشت تا بالاخره ان روز رسید.

او یکی ازپزشکا ن موفق مغز واعصاب بود .سالها در خارج از ایران زندگی می کرد.این ناجی را خدا فرستا ده بود. همان خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است.بله…اینبارسرنوشتم به شکل دیگری رقم خورد.

زهرا خانم (کارگر آپارتمان ما) برای انجام امور منزل وکمک به من به خانه ما می آمد.آن روز، مثل همیشه زهرا خانم مرا برای رفتن به فیزیوتراپی آماده کرده بودومنتظر پدربودیم .صدای در شنیده شد و با صدای مهربان ودلنوازش گفت:

– مینا جان ! دخترم…. آماده ای؟

من که جلسات فیزیو تراپی تنها عامل خروجم ازمنزل بود و یک تفریح برایم محسوب می شد باعجله گفتم:

– بله بابا جون….
– پس بزن بریم.

سپس ویلچرم را بسوی درو بطرف آسانسور هدایت نمود.با احتیاط فراوان وارد ماشین شده و براه افتادیم.در بین راه کمی از کارش صحبت کرد (اوسرپرست کارگران در یکی از کارخانه های سنگ بری بود) وچندتا هم جوک گفت .دلم برایش می سوخت. چون تمام وقتش راصرف من می کرد وبرای خودش هیچ تفریحی نداشت. اما آن روز احساس می کردم کمی رفتارش فرق کرده بود.خوشحالی عجیبی داشت و شوروحال عجیبی درچهره اش می دیدم.بالاخره رسیدیم .مثل همیشه وارد اطاق مخصوص شدم ،مرا روی تخت خوابانده وفیزیو تراپی اغاز شد.درحین کار صدای پدر را می شنیدم ، که با کسی حرف می زد. فهمیدم که صحبت آنها راجع به من است .وقتی کارم تمام شد، او را دیدم که درکنارپزشک ایستاده و مرا نشان می دهد.گفت :


– این هم مینا خانم که تعریفش رامی کردم.

پدر که نگاه های کنجکاوانه مرا می دید ادامه داد :مینا جان ، ایشون دکتر زبردست از محققان وجراحان بزرگ کشور هستند.درصورتی که ما مایل باشیم ،تصمیم دارندیک عمل جراحی روی تو انجام دهند که ۵۰-۴۰ درصد بهبود پیدا میکنی. ناگهان صدای ضربان قلبم به شدت افزایش یافت .بدنم داغ شد. ناخودآگاه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه .چیزی که شنیدم باورم نمی شد.اما آنقدرخوشحال شده بودم که دادزدم :

– بابا جون !…چی می گی!

پدرم درحالی که دستش راروی شانه های من قرارداده بود .به طرف دکتربرگشت وگفت:

– ببخشید،آقای دکتر! کی به ما وقت می دهید ؟
– خوب اجازه بدهید ! می دونم که صبرکردن برایتان خیلی سخته اما اول لازم است که یکسری از آزمایشات را انجام بدهید.

سپس توصیه هایی را نسخه کردو به پدرم داد. از او خداحافظی کرده بطرف در رفتیم .پس از انکه او مرا بداخل ماشین برد ،بسوی خانه براه افتادیم.من که تا بحال اورا اینقدر خوشحال ندیده بودم. کاسه صبرم لبریزشدوپرسیدم:

– بابا جون اورامی شناسید؟
– آره .اما تازگی ها اوراشناخته ام.اوسالهاست که مشغول تحقیق روی سلولهای عصبی وپیوندآنها است.در تحقیقات و کارهایش موفقیتهای خیلی زیادی داشته است والآن شهرت جهانی داره. کارهای بزرگی کرده که سرفرصت برایت تعریف خواهم کرد و به من اطمینان داده که این عمل هیچ خطرجانی برای تو ندارد.سپس درحالی که درچهره ام نگرانی راحس می کرد، به چشمانم خیره شد وگفت :
– نترس عزیزم . ماباید واقع بین باشیم .احتمال بهبودی تو درحال حاضرصد درصد نیست،ولی مطمئنا” می توانی به حالتی برسی که بتوانی دستهایت را حرکت بدهی و بعدازآن باکمک یکسری تجهیزات جدید می توانی حرکت جدیدی راآغازکنی ومن فقط می توانم بگویم که می خواهد معجزه ای رخ دهد.

تصورحرکت مستقل و توانائی کاربادستهایم برای من یک رویا بود.درآن روز دیگربه هیچ چیزی فکر نمی کردم . دائما”تجسم می کردم که:” دارم حرکت می کنم .دیگه می توانم خودم به تنهائی کارهایم راانجام دهم.وای می توانم ورزش کنم .غذایم راخودم آماده کنم و خیلی کارهای دیگر…….آن شب غرق دررویا بودم وتا طلوع آفتاب ثانیه شماری کردم.

بالاخره روزبعدفرارسید.آزمایشات موردنیازانجام وقرارشد برای گرفتن نتایج یک هفته دیگرصبرکنیم . باشنیدن این موضوع ناخودآگاه گفتم :

– وای خدایا ! یک هفته دیگه! . چقدردیر! حالا من این یک هفته را چطوری صبرکنم.

یک هفته دیگرگذشت ودرطول این مدت فهمیدم که گاهی انتظار چقدر سخت است؟ اما چون آن مدت را با تصورات زیبائی سپری کردم ، خاطره خیلی خوبی ازآن زمان درذهن من مانده است.

یک هفته بعد…………..


پدرم تمام هماهنگی های لازم را بابیمارستان و دکترزبردست انجام داده بود،به همین علت کارهای مقدماتی اعم از  تشکیل پرونده ،بستری شدن وآماده کردن من برای عمل خیلی راحت وخوب انجام شد .لحظه انتقال من به اتاق عمل ازلحظه های فراموش نشدنی عمرم محسوب می شود. وقتی روی تخت اطاق عمل قرار گرفتم ، قلبم به شدت می تپید واز ترس دندانهایم به هم می خورد .در حالی که خدا را صدا می کردم، صدای شمارش معکوس پزشک بی هوشی را می شنیدم .درحالی که به چهره او نگاه می کردم کم کم احساس کردم ابری درحال پوشاندن صورت اواست . بعدازآن به خواب رفتم ودیگر نفهمیدم که چه شد.

درحالی که کم کم به هوش می آمدم،صدای دکتربیهوشی رومی شنیدم که می گفت:

– مینا خانم ! صدای منومی شنوی. حالا سعی کن چشمهایت رابازکنی .

وقتی چشمهایم رابازکردم .اطاق دور سرم می چرخید.می خواستم پدرم را صداکنم امااحساس کردم که فک من بی حس است .بااین حال با صدائی ضعیف او را صدا می کردم و بدنبال پدرم می گشتم که دستش را روی سرم احساس کردم.من را به اطاق ریکاوری برده و روی تخت گذاشتند .خانم پرستاربه آهستگی به پدرم گفت:

– لطفا” زیادبااو صحبت نکنید،او باید استراحت کند.

چند روزی در بیمارستان بودم وپزشکان مرتب به من سر می زدند.هیچ تفاوتی با قبل خوداحساس نمی کردم. در تمام این مدت ،دکترزبردست مرا به صبر تشویق می کردومی گفت:

– دخترم بایدبازهم صبرکنی،اولین نتایج عمل را یک ماه دیگر خواهی دید.اما یادت باشد که نیمی از بهبودی تودست خود توست.توباید افکار منفی را کنار بگذاری و به خودت روحیه بدهی. اما سعی کن کارهائی که سفارش می کنم موبه مو انجام بدهی وتنها به مثبت بودن کار فکرکنی .البته کمی سخت است . ولی حتی فکرکردن آن هم به تو کمک خواهدکرد.راستی سعی کن فکت را خیلی حرکت ندهی. چون پروتزهایی درداخل دندانهایت گذاشته ام که بایدبدنت باآنها سازگارشود.البته تامدتی کمی درددرآن نواحی خواهی داشت.

بعدازچندروزازبیمارستان مرخص شده وبه منزل منتقل شدم .یک ماه را با دستورات او سپری کردم  و باامیدی که به حرکت داشتم بسیار شادبودم.روزی که تعیین کرده بود پدرم با اوتماس گرفت وهماهنگی نهائی رابرای یک ویزیت انجام داد.از اینکه هیچ تغییری در خودم احساس نمی کردم دلخور بودم، ولی به رویم نمی آوردم.وقتی وارد مطب او شدیم ،باگرمی به طرف ما آمد و پس از تعارفات معمول گفت:

– بی صبرانه منتظرشما بودم.

سپس روبه من کردوگفت:

– آیا در فکت احساس درد میکنی؟

من به علامت تایید سرم را تکان دادم وگفتم:

– البته خیلی کمترازقبل.

اوادامه داد:

– خیلی ساده برایت توضیح می دهم که :من یک قطعه میکروسکوپی درریشه یکی از دندانهای هردوطرف فکت کار گذاشته ام ،این قطعه همانندپیس میکرهائی است که درقلب قرارمی دهند (دستگاههای تنظیم ضربان قلب) وقطعه دیگری نیزدردرداخل نخاعت جاداده ام . تومی توانی آن رابطورواضح درعکس رادیوگرافی مشاهده کنی.

این پیس میکرها دارای باتریهای کوچکی هستندو روشی که توباید آن را یادبگیری وتمرین کنی، این است که :”برای حرکت دادن دست راستت باید زبانت را به طورمختصربا دندان های آسیای سمت راست خود تماس دهی وبرای حرکت دست چپ،این حرکت رادر طرف چپ تکرار کنی.اگرتمرین خوبی داشته باشی وبه این کارعادت کنی متوجه می شوی که اتفاق عجیبی رخ خواهدداد وآن حرکت دستهایت هستند. البته همانطورکه گفتم تمرین،شرط اصلی پیشرفت توخواهدبود واجرای تمریناتی که به تو می دهم ،کمک زیادی به تو خواهدکرد.تنها خواهشی که دارم این است که خیلی امیدوار باش و مایوس نشو .توالآن مثل طفل کوچکی هستی که تازه می خواهد گرفتن اشیا رایادبگیرد.

من که ازصحبتهای او بهت زده شده بودم، دقیقا”به حرفهای اوگوش می دادم وپیش خودم می گفتم :مگرممکن است . اوادامه داد:


– اما مهمترین قسمت کارمان مربوط به این دستگاه است.

او در حالی که یک دستگاه باظاهری دیجیتالی را به من نشان می دادگفت:

– کار این قطعه کمک به جابجاشدنهای توست.

من که تا ان زمان ساکت بودم با صدای بلند گفتم:

– جابجاشدن ؟!!!!….

او ادامه داد:

– صبرکن تا توضیح بدهم ! کاراین دستگاه درواقع ایجاد سوخت برای حرکت توست .اما این سوخت به گونه ای است که ازطریق سرما انرژی آزاد می کند.چراکه هدف این بوده که تمامی خطرات احتراق حذف شوند. برای جلوگیری ازعوارض سرما نیزعایق های حفاظتی خاصی در نظر گرفته شده است . بنابراین وقتی باتمرینات به حدی برسی که برروی حرکات دست خودتسلط داشته باشی ،می توانی آن راهمانندیک کوله درپشت خودقرارداده وازآن درمواقع جابجائی ها استفاده کنی .

بعدباحالت شوخی گفت:

– فقط باید مواظب سرعت حرکت خود باشی تا تصادف نکنی.همانطورکه گفتم این دستگاه مثل کوله پشتی به بدنت وصل می شودوصفحه کنترلی داردکه در جلوی شکم قرارمی گیرد.دکمه هایی روی صفحه است، که باآنها می توانی حتی سرعت وجهت خودراکنترل کنی.فقط حواست باشدکه درشروع کار نباید ازسرعتهای بالا استفاده کنی وگرنه سرعت تو حتی می تواندبه سرعت دویدن معمولی برسد.دکمه بزرگ هم کارش متوقف کردن است و بافشردن آن  متوقف خواهی شد.اگر چراغ روی صفحه روشن شود،سوخت در حال اتمام است که البته آلارم صوتی هم دارد. خوب توضیح بس است، فعلا” این توضیحات را به تودادم تا باکلیات کارآشناشوی .این روهم بدان که توجزو اولین کسانی هستی که ازاین روش استفاده می کنند.برای پاهایت هم یک نوع آتل مخصوصی هم وجودداردکه بایدبرای نگهداشتن پاهایت آن رابپوشی و طوری طراحی شده اندکه می توانند تورا دروضعیت ایستاده قرارداده وتعادل توراحفظ کنند.

فکر می کردم اگر همه اینها خواب باشند، باز هم برایم شیرین است. دراین افکار بودم که ناگهان با صدای دکتربه خودم آمدم ، اوگفت:

– خوب حالا خودت را برای شروع کارآماده کن .من می خواهم پیس میکرهای داخل دندان ونخاعت رافعال کنم . تا حرکات دستت راشروع کنی .شمارش معکوس آغازشد.۱،۲،۳،…خوب حالا جریانات الکتریکی آماده ارسال هستندواین توهستی که بایدهمانطورکه گفته بودم با تحریک دندانهایت جریانات را به نخاع ودستهایت القا کنی.

من که حرفهای اورا خوب به خاطر سپرده بودم ،دندان های آسیای راست خود را به هم فشردم.نا گهان دست راستم حرکت کردوبه سمت جلو آمد ومجددا با فشارهمان طرف به جای اولش برگشت.طرف چپ را نیز امتحان کردم. دکتر ادامه داد:

– فعلا این حرکتها ابتدایی است، باگذشت زمان و افزایش فیزیوتراپی و تمریناتی که تجویزمی کنم ،حرکت دستهای توبهتروبهترخواهد شد.

پدرم که مثل من گیج شده بود، بطرف من آمد.ازحضوراو درکنارم احساس قوت کردم وسعی کردم کاری راانجام دهم که همیشه در آرزوی انجام آن بودم .دستم رابه طرف دستهای او درازکردم و به نزدیکی دستان اورساندم وسعی کردم دستهای اورابگیرم .برای همین کاری که توانستم انجام دهم ،احساس کردم تازه متولد شده ام.بارقه های امیددرمن زنده شد.جان تازه ای گرفتم .دکترگفت:

– خوب! حالا نوبت آزمایش مهمترین قسمت کار ، یعنی جابجا شدن هاست.توباید برای این کار دستهای خود را ورزیده تر کنی.فعلا” فقط می خواهم ببینی که چه اتفاقی خواهدافتاد.

اوازپدرم خواست که آتل های مخصوص پاها را ببندد. بعد کوله وکمربندمخصوص آن را به بدنم وصل کرد ومن رابرروی یک ویلچرایستا قراردادند.مثل همیشه ازقرارگرفتن دروضعیت ایستاده احساس خوبی پیداکردم.بعدازانجام تنظیمات لازم مجددا” شمارش معکوس داده شدواین بارضربان قلبم به شدت افزایش یافت. درحالی که دستهایم راگرفته بودند و مواظب من بودند ،دکمه روی کمربندم راچرخاند، ناگهان تکان کوچکی خوردم وآرام آرام شروع به حرکت کردم.مثل این بود که روی ابرها راه می روم . قلبم به شدت می تپید و سایه ایستاده خود را روی دیوار می دیدم. آنقدرهیجان زده شدم که بی اختیارجیغی کشیدم وخدارافریادزدم واشک شوق درچشمانم حلقه زد.دکتر دکمه های روی صفحه را می چرخا ند و من به ترتیب به جلو ،عقب وطرفین حرکت می کردم. پس از اینکه یکی دوباربه دور اطاق چرخیدم،چشمم به پدر افتاد.اوهم مثل من ذوق زده شده بود واشک می ریخت و با صدایی بلندمی گفت :

– این همان دخترکوچولوی من است که می تواندحرکت کند ؟! خدایا از تو ممنونم،خدایا شکرت …..

دکتر گفت:


– بیاد داشته باش که تمرینات دامنه حرکتی رابایدخیلی بیشترازگذشته انجام دهی.چراکه حرکت آنها به کار با دکمه های کنترل کمک خواهندکرد.نکته دیگر اینکه در روزهای اول ، نباید خودت را خیلی خسته کنی، مدت زمان حرکتت را د رنظربگیرکه هر بار بیشتر از نیم ساعت نشود.درمجموع استفاده ازاین سیستم زمان زیادی نیازدارد ولی با توجه به پشتکارو صبرخودت می توانی تا چندماه دیگر کاملا”با آن تطبیق پیدا کنی.
باانجام تمریناتی که دکترتوصیه کرده بود،بدن خود را روزبه روزورزیده تر کردم .بطوری که حرکت دستهایم پیشرفت چشمگیری پیدا کرد.ولی برای حرکت وجابجائی بدنم مشکلات زیادی داشتم. بطوری که تاچندماه اول بدون کمک پدر وزهرا خانم قادر به حرکت وچرخاندن دکمه ها نبودم.

****


درکنار پنجره ایستاده ام. پنجره ای که سالها از پشت آن با حسرت،به خیابان هاومردم نگاه می کردم.من که سالها بی حرکت روی ویلچر نشسته بودم،دلم نمی خواهد بنشینم.

الآن دوسال ازآن ماجرا می گذردودرطول این مدت کاملا”به خود مسلط شده ام، می توانم درمعابرو بین مردم حرکت کنم. به فروشگاه ها ومراکز خرید سر می زنم وتاچندسال دیگر ویلچرم را کلا” کنارخواهم گذاشت.حرکت بدنم اعتماد به نفس مرا بالا می برد. دیگر ازروی اجبار نمی خندم و همراه پدرم روزهارابه خوبی می گذرانیم و فکرمی کنم روزهای خیلی بهتری هم درپیش رو داشته باشیم.

این موفقییت رافقط مدیون خدای مهربان هستم وهمیشه به درگاهش سجده شکر می گذارم.از خدای بزرگ می خواهم ، روزی برسد که مشکلات تمام افراد ناتوان و ویلچری باپیشرفت علم وتکنولوژی حل شود. روزی که آنان هم بتوانند قدم در جامعه گذاشته و شاهد انزوا وخانه نشینی هیچ فرد نخاعی نباشیم.

منبع: نویسنده «افسانه موسوی» منتشر شده توسط مرکز ضایعات نخاعی جانبازان