۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

داستان سفر زیبا

امسال هم مثل سالهای قبل برای عید برنامه مسافرت داشتیم ومن بیشتر ازهمه سالهای قبل شاد بودم ، چون دراین سفرمادر بزرگ وپدربزرگ وخاله هایم نیزهمراه ما بودند و برای من که دختری تنهابودم ،وجوداین جمع،  نعمت بزرگی بود وشادیم راصدچندان می کرد.

خواب به چشمانم نمی آمد و مادرم همه وسائل سفررا آماده کرده بود ومن فقط منتظر  ساعت پنج صبح بودم، چون پدرم گفته بود: “همگی رأس ساعت پنج بیدارمی شویم وحرکت می کنیم.”

بالاخره بعد ازهزاربار این پهلو و آن پهلوکردن ، ساعت دیواری پنج ضربه نواخت و من که اولین نفربرای شروع حرکت بودم بالای سرمادرم رفته  و گفتم : “مامان جون مامان جون بیدارشو”.

مادرم که انگاراو هم خوابش نبرده بود، چشمانش رابازکرد و گفت:” بیدارم عزیزم .برو دست وصورتت رابشوی ولباس بپوش.”

باسرعت آماده شدم وآنقدراحساس خوشحالی می کردم که جزبه مسافرت به چیزدیگری فکرنمی کردم .

پدرم با سلیقه خاص خود وسائل رادرماشین جای داد و مادرم هم سعی می کرد به من صبحانه بدهد. بالاخره وقتش رسید .همه درماشین بودیم وصدای بوق ماشین پدربزرگ ازبیرون شنیده می شد ، با شادی گفتم:” آنها هم رسیدند.پدرم خندید ومن رانوازش کرد .” ما هم به دنبال ماشین پدربزرگ به راه افتادیم .

یک دفعه متوجه پدرم شدم که کمربند ایمنی خود رامی بندد و با اصراربه مادرم هم می گویدکه باید کمربندخودرا ببندد . ازاوسئوال کردم:” چرا؟!!! ” ، درجوابم گفت : “دیشب درتلویزیون حادثه تصادف دلخراشی را دیدم که درنتیجه آن یکی ازسرنشینان جلو دچارضایعه نخاعی شده بود. دلیل آن اول خواب آلود بودن راننده و  دوم نبستن کمربند ایمنی بود.”

سپس پدرم اضافه کردکه متأسفانه آمارضایعات نخاعی ناشی ازتصادفات خیلی بالا است ومن نمی خواهم مسافرت زیبایمان با یک سهل انگاری خراب شود. وقتی دقت می کنم می بینم پدرم چقدربه فکر  ما است وازخدامی خواهم اول همه پدرومادرها رابرای بچه هایشان حفظ کند و دوم درهمه کارها  ازفکرخود استفاده کنیم تا خطری برای خود ودیگران ایجاد نکنیم .

نویسنده: افسانه موسوی

منبع: مرکز ضایعات نخاعی جانبازان