۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

خرابکاری

سعید از دوستان خوب من بود . در اثر تصادف دچار ضایعه نخاعی شده بود . بعد از مدتها رفته بودم خونشون ، ببینمش . به پیشنهاد من می خواستیم بریم پارک نزدیک خونشون و یه چرخی بزنیم و هوائی تازه کنیم . اون هم قبول کرد و ازمن خواست که کمکش کنم روی ویلچرش بنشینه ……. بغلش کردم ،  اومدم بذارمش روی ویلچر که ناگهان تعادلم بهم خورد .

دیگه نتونستم نگهش دارم و عقب عقبی رفتم ….. ویلچر پشت من بود . افتادم رو صندلی ویلچر . سعید افتاد بغل من . اما چون ترمز ویلچر رو قفل نکرده بودم ، چرخش حرکت کرد و دو سه متری عقب رفت . خورد به یک میز کوچیک . که روی اون یک آکواریوم بود و توی اون ده پانزده تا ماهی گلی خوشگل .

میز کج شد و در آستانه ی افتادن قرار گرفت. هول کردم . اومدم میزروبگیرم که نیوفته ، اوضاع بدتر شد . ویلچر کج شد . من و سعید و میز و آکواریومو و هر چی که روی میز بود ، چپه شدیم . ویلچر برگشت . نقش زمین شدیم . آکواریوم افتاد روی کف سرامیکی اتاق ، مثل بمب منفجر شد . صدای شکستن شیشه های اون خیلی وحشتناک بود . آب ، تمام کف اتاقو و فرش رو خیس کرد . ما هم خیس شدیم .

ماهی ها کنارمون بالا وپائین می پریدند . سعید داد می زد : ماهیا ، ماهیا ….. اومدم سریع پا شم و به داد ماهی ها برسم که یه بار دیگه تعادلم به هم خورد . و با کله رفتم به سمت یه گلدون نسبتا” بزرگ . ناخودآگاه شاخه اونو گرفتم . اون هم به اندازه ای قوی نبود که بتونه وزن منو تحمل کنه . و گلدون چپ شد و گیاه بیچاره از ریشه کنده شد ، تمام خاک گلدون پخش کف اتاق شد .

ماهی ها دیگه نفس آخرشونو می کشیدند . چشمم به یه شیشه بطری افتاد که توش کمی آب بود . اومدم اونو بردارم و ماهی ها را بندازم توی اون . سعید داد زد : ن….ه ! داد زدن من همانا و هول کردن من همان . شیشه از دستم افتاد و چپ شد . توش عرق نعناع بود . نصف بیشترش ریخت بیرون .

سعید داد زد : بدو از دستشوئی آب بیار . همینجوری دور خودم می چرخیدم و دنبال یه چیزی می گشتم که آب بیارم . چشمم به یه کلاه افتاد و ناخودآگاه برداشتمشو و دویدم سمت دستشوئی . سعید داد می زد : ای وای ……کلاهم !!! من دیگه به حرفش توجه نکردم و دویدم . یه بار هم جلوی دستشوئی سکندری زدم و رفتم تو دیوار . بالاخره کلاهو آب کردم و برگشتم و ماهیهای بیچاره رو که دیگه تکون نمی خوردند ، انداختم توش . دوتائی تا چند لحظه به ماهی ها نگاه می کردیم که دیدیم کم کم دارن حرکت می کنند . بعد به هم نگاه کردیم و اول یه لبخند کوچیک به هم زدیم .اما بعد …. خنده و خنده و خنده . همینجور داشتیم می خندیدیم که در باز شد . و مادر سعید سراسیمه وارد اتاق شد . بنده ی خدا صحنه اتاقو که دید ، فکر کرد زلزله اومده . ما هم همینطور می خندیدیم . اصلا” متوجه ورود او نشده بودیم . یه مرتبه چشمم که به مادر سعید افتاد ، از خجالت ، خنده ام قطع شد .

یه نگاه تو کلاه کردم و اونو به مادر سعید دادم . گفتم : ببخشید . اگه می شه اینارو توی یه ظرف آب بیاندازید تا من اینجا رو جمع وجور کنم .

تا حالا توی عمرم همچین چیزی ندیده بودم . واقعا” انگار زلزله اومده بود . بوی عرق نعناع تموم اتاقو برداشته بود . حالا جای شکرش باقی بود که خودمون طوریمون نشده بود . چند ساعتی طول کشید تا تونستیم اوضاع اتاق رو روبراه کنیم . تازه بعد از اون فهمیدم که عمق فاجعه چقدره ! :

– عینک سعید که توی جیبش بود ، شکسته بود .
– چند تا از کتابهای مورد علاقه و مهمش خیس وخراب شده بود ند.
– چرخ ویلچرش کج شده بود و لنگ می زد .
– یکی از دستگیره های اون شل شده بود . وخیلی چیزهای دیگه …..

بنا به اصرار مادرش باید دکترمی رفتیم تا چکاپ کامل بشه . از اونجائی که پائین کمرش حس نداشت ، ، امکان آسیب دیدگی اون وجود داشت . با توضیح او کمی ترسیدم . به همین خاطر نگران شدم . سریع رفتیم پیش پزشک . یک عکسبرداری کامل از کمر وپاهایش انجام شد . وضعیت سوندش کنترل شد ……… خوشبختانه مشکلی نداشت و به خوشی به خونه برگشتیم و بقیه ی کاراشو سر وسامان دادیم .

روزبعد به سعید زنگ زدم تا جویای حالش بشم . به شوخی گفتم : می خوای بیام ببرمت پارک ؟ بدون معطلی پاسخ داد: نه جون مادرت . … تا چند دقیقه ، پشت تلفن می خندیدیم و خنده مان بند نمی اومد.

 

منبع : نوشته «افسانه موسوی» – انتشار : مرکز ضایعات نخاعی جانبازان