۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

تنها نمی مانی

خدایا مرا بر آن مدار در پی عافیت تن از رویارویی با خطر بپرهیزم.

ودر طلب رهایی از درد دست تکدی دراز کنم.

خدایا، مگذار در آوردگاه زندگی به جای اتکاء به نیروی خویش چشم طلب به یاوری دیگر دوزم.

و مگذار به جای امید به شکیبایی در کسب آزادی

از ترس و بیم آزمندانه خواستار نجات تن باشم.

خدایا، ترس و بیم را از من و ایستادن

و احساس رحم و شفقت خود را تنها در پیروزی نصیبم ساز

اما اجازه ده تا فقط در لحظه های شکست

چنگ در دست قدرت تو زنم.

همیشه این مناجات شاعر هندی ( رابیندرانات تاگور ) که قاب گرفته شده و به دیوار خانه مان آویزان است تا این حد مرا به فکر نبرده بود .از همان دوران بچگی ام این شعر را می خوندم ولی چیزی از آن نمی فهمیدم . از دوران کودکی و روزهای بچگی ام خاطرات خوب و خوش زیادی به یاد دارم که هنوز بعد از سالیان دراز وقتی به یاد می آورم تمامی صورتم پر از لبخند می شود و تمام ناراحتیها و غصه هایم را فراموش می کنم.

کنار پنجره نشسته ام و خیره به بازی فوتبال بچه ها  نگاه می کنم و به  گذشته ها  سفر می کنم . به ۲۲ سال قبل یعنی به روزهایی که دقیقا” ۲۳ سال داشتم، یعنی در اوج جوانی، سال دوم دانشگاه بودم آن وقتها دانشگاه رفتن آن هم بین فامیل ما که اکثرا” بیشتر از سیکل درس نخوانده بودن یک افتخار بزرگ محسوب می شد و من افتخار فامیل بودم . مخصوصا” که رشته تحصیلی ام مهندسی یکی از رشته های بسیار عالی بود. آن هم در بهترین دانشگاه، همه چیز با یک اتفاق خیلی ساده شروع شد، خیلی ساده ……

صبح یکی از روزهای سرد دی ماه بود .خوب یادم می آید موقع رفتن به دانشگاه بود که آن اتفاق سرنوشت ساز برایم رخ داد .  در اثر یک بی توجهی  به هنگام عبور از خیابان  و تعجیل برای رسیدن به کلاس درس ، با شنیدن صدای یک ترمز شدید ،  تعادل خود را از دست دادم  و درد فوق العاده شدیدی  تمام وجودم را فراگرفت  ودیگر هیچ نفهمیدم، وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم و دوباره احساس درد شدید.

خلاصه بعد از تحمل چندین روز درد، مقداری حالم بهتر شد، دوست داشتم هر چه زودتر ازتخت بیام پایین و راه بروم. اولین بار که خواستم خودم تکان بدم، دیدم هیچ حسی تو پاهام نیست هر چه سعی کردم نشد. وای خدای من…… پاهام تکان نمی خوردن. هر کاری کردم نشد مثل دیوانه ها دادو فریاد می کردم . بیچاره مادر و خواهرم، اشک می ریختند و سعی می کردند منو  آروم کنند، خلاصه جنجالی به پا شد نگفتنی و چند دکتر و پرستار بلافاصله به اتاقم آمدند و همون موقع آب پاکی رو دستم ریختند و گفتند ضربه به قدری شدید بوده که نخاع تون  به شدت آسیب دیده و روی قسمتهای تحتانی بدنتون از جمله پاها تاثیر بدی گذاشته و برای معالجه شما زمان زیادی باید صرف بشه .

خدایا دیگه حرفهای دکتر را نمی شنیدم یعنی چی یعنی من باید مدتها و حتی تا آخر عمرم زمین گیر می شدم، ای خدای بزرگ کمکم کن …….  از هوش رفتم.

با مرخص شدن از بیمارستان  و حضور در خانه ،  همه یه طورهایی مثل عزادارها کز کرده و تو فکر بودن. مادرم مثل مرغ سرکنده هی این ور و آن ور می رفت و زیر لب دعا می خوند. خلاصه در عرض دو  سه روز ، زندگی ام زیر و رو شد دیگه محسن سابق نبودم از درس و دانشگاه عقب افتادم پرخاشگر و عصبی شده بودم و مثل شمع قطره قطره آب می شدم. هر وقت به پاهام نگاه می کردم فقط این سئوال رو از خدا می پرسیدم که چرا من، چرا من که آزارم تا به حال به یه مورچه  هم نرسیده باید به یه همچین روزی بیفتم، بیچاره پدرم باید چند روز یه بار ، این هیکل رو می انداخت روی کول خودش و می برد دکتر . از خودم خجالت می کشیدم، شده بودم وبال گردن همه ،برای هر کاری باید از دیگران کمک می خواستم. همه دوستانم از من می خواستند که به دانشگاه برگردم ،  ولی من یک سال مرخصی تحصیلی گرفتم.

پروانه دختر دایی ام بود که روزی عاشقانه دوستش داشتم  حالا حتی حوصله اونوهم نداشتم دفعه آخر خوب به یاد دارم که با مهربانی به من گفت: محسن دنیا که به آخر نرسیده خیلی ها مشکل تو رو دارند ولی باهاش کنار اومدند و در کنار معالجه و درمان یه زندگی عادی هم دارند ولی من با عصبانیت و پررویی تمام پروانه عزیزم را از خودم روندم و با صدای بلند سرش فریاد کشیدم که …… دیگه نمی خوام نه ریختت ببینم و نه دیگه برام دلسوزی کنی، برو از جلوی چشمام دور شو، فهمیدی ، برو.

تازه بعد از اینکه همه رو از دورو برم تار و مار کردم و دلشونو شکستم احساس کردم چه قدر تنهام. دوره افسردگی ام شروع شده بود نه غذا می خوردم و نه حرف می زدم .ساعتها می نشستم و به یه نقطه خیره می شدم. خیلی وزن کم کرده بودم. دیگه خوب نمی خوابیدم. روزها از پی هم به بطالت سپری می شدند تا اینکه یک روز خواهرم چند تا کتاب برام آورد، از آن دست کتابهایی که هیچ وقت نه حوصله خوندشون داشتم و نه چیزی ازشون سردر می آوردم ولی بنابر عادت و از سر بیکاری شروع کردم به ورق زدنشون و فقط نگاهی به صفحات و تیترهای آنها انداختم که یه دفعه چشمم به این سطر افتاد..

خدایا به من آرامشی ده تا متوجه ماوراء زندگی حقیقی خود بشوم و در پرتو لطف و عنایت بی انتهایت با تمام مشکلاتم بجنگم.

دوباره برگشتم و این سطر را خوندم. سه باره و چهار باره و من تازه فهمیدم که از زمانیکه پاهام را از دست دادم از خدا دور شدم. خیلی وقت بود حتی با خدا حرف نزده بودم، نماز نخونده بودم و به قول خودم با خدا قهر بودم که چرا من ، اینطوری شدم چرا به جای من کسی دیگه ای به این مشکل دچار نشده بود  و خدای من چقدر من خودخواه بودم و چه ایمان ضعیفی داشتم و تازه به این نتیجه رسیدم خدا همه بندگانش را یه جوری امتحان می کنه و این وسیله آزمایش و امتحان منه .

راه سختی در پیش داشتم. چون خودم باید خودم را نجات می دادم مگر نه اینکه تعداد  معلولینی مثل من کم نبودند ولی اکثرا” در خیلی از رشته های هنر و علم و ورزش ادب سر آمد افراد  جامعه بودند.

حدود یک سالی بود که به این وضع دچار شده بودم بگذریم که چندین بار زخم بستر گرفتم تا حد مرگ پیش رفتم ولی خانواده ام با عشق فراوان کنارم بودند و به روند درمان و پیشگیری از وقوع عوارض ناخواسته ناشی از بیماری ام کمک می کردند ، به جلسات فیزیوتراپی که خیلی اذیت می شدم با جان و دل می رفتم ،به امید بهبودی  حتی نسبی ، خلاصه با خودم عهد کردم که به زندگی برگردم، درسم را ادامه بدم و ازدواج کنم. شاید صلاح زندگی من اینه که ویلچرنشین باشم. فردا اولین کاری که کردم خانواده ام را از تصمیماتم با خبر ساختم. خدایا مادرم از خوشحالی گریه می کرد و پدرم صلوات می فرستاد از خودم خجالت می کشیدم که چرا تو این مدت این قدر به اینها زجر داده ام.

اولین روزی را که بعد از یک سال به دانشگاه رفتم فراموش نمی کنم دوستانم  برام جشن خوب و به یاد ماندنی گرفتند و اساتید از حضور دوباره من خرسند شدند.

آن روز، خیلی روز به یادماندنی بود و من فهمیدم حتی با پای علیل هم همان شخصیت محسن قبل را در بین همه دارم، هنوز یک تصمیم مهم دیگه هم داشتم و آن صحبت با پروانه بود برای تشکیل یه زندگی خوب، ولی مردد بودم و می ترسیدم پروانه درخواستمو  رد کنه که انتظار چنین چیزی زیاد بود. فردا پروانه به دعوت مادرم به خانه مان آمد، این قدر هول کرده بودم و دست و پامو گم کرده بودم که همه خنده شون گرفته بود. اما پروانه خیلی جدی و عبوس یه جا نشسته بود و حتی نیم نگاهی هم به من نداشت. خدای من مشخص بود که جوابش منفی است.

مادرم و خواهرم به بهانه چای آوردن به آشپزخانه رفتند تا مارو تنها گذاشته باشن تا حرفهامون بزنیم و من بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب و  همه آن چیزهایی را که در طی این همه مدت تو دلم تلنبار شده بود به او گفتم و پروانه فقط گوش می کرد. از آینده قشنگی که می خواستم بسازم از کارهام و از بچه هامون و از رویاهای خوب زندگی ام گفتم و پروانه باز هم گوش می کرد و من تازه متوجه قطره اشکی شدم که از گوشه چشمانش  سرازیر می شد. پروانه تازه دهان باز کرد و گفت: که همیشه آرزوی چنین روزی رو داشته و همیشه من مرد رویاهای او بودم و از خود من به این ازدواج راضی تره به یک شرط که هیچ وقت از خدا غافل نباشم و به معالجاتم برای بدست آوردن سلامتی کامل ادامه بدم و من با جان و دل قبول کردم. الآن ۲۲ سال از آن روزها گذشته ، جسم من هنوز روی ویلچر نشسته اما روحم با استوار ایستادگی را آموخته . صاحب شرکتی هستم که چند کارمند دارم و صاحب ۳ فرزند سالم و صالح، همسری شایسته و  موقعیت و اعتباری عالی در بین مردم و همه اینهارو مدیون الطاف بی انتهای خداوند می دانم که بندگان خود را در سخت ترین شرایط تنها نمی گذارد.

” اللهم انی اعوذ یک من هیجان الحرص و سوره العضب و قلبه الحسد و ضعف الصبر و قله القناعه : ( صحفیه سجادیه )

پروردگارا به تو پناه می برم از هیجان حرص، صولت خشم، حمله حسد و ضعف صبر و کمی قناعت “

خدایا تو را سپاس که به من در سخت ترین شرایط صبر عطا کردی تا آنچه را که به من مقدر کردی بپذیرم و به آرامش برسم، خدایا تو را سپاس

منبع: نویسنده «آزیتا عباسی» منتشر شده در مرکز ضایعات نخاعی جانبازان