۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

تلنگر

چند وقتی بود که خیلی شاکی بودم، از دست زمین و زمان از دست آدم های اطرافم و از همه بیشتر از خودم. از اینکه معلولم و فکر می کردم از خیلی نعمتها محرومم.

یک شب که این نارضایتی به اوج خود رسید، با ناراحتی به رختخواب رفتم و تا چند ساعت بیدار بودم…
صبح زود برای رفتن به سرکار به سختی بیدار شدم. اوایل اسفند بود و هوا سرد. بارانی که از نیمه های شب شروع به باریدن کرده بود، هنوز می بارید. زیاد از خانه دور نشده بودم که منظره عجیبی دیدم. جوانی قد بلند با موهای آشفته و سرتاپا خیس جلوی در یک سواری پیکان ایستاده بود و در حالیکه می لرزید می گفت:” تورو خدا در را باز کنید، بیام داخل خانه. سردم شده…”
او گریه می کرد و با التماس می خواست تا کسی در را برایش باز کند. او آنقدر حالش بد بود که تفاوت بین یک پیکان با خانۀ خودشان را متوجه نمی شد. خیلی ترحم برانگیز بود. دلم می خواست بتوانم برایش کاری کنم اما…
دیدن این منظره من را تکان داد. شاید این منظره تلنگری بود برای من تا کمی عمیقتر به مسائل اطراف خود بنگرم.
از همان روز به خودم گفتم کسی که خودش را دوست نداشته باشد، و هر ظلمی در حق خود و خانواده و جامعۀ خود روا دارد، دیگران هم هیچوقت دوستش نخواهند داشت و هیچ کاری هم برایش نمی کنند. چرا من که معلولیت دارم، نباید خود را دوست داشته باشم؟ آیا معلولی که چند برابر دیگران سختی تحمل می کند تا روزی حلال کسب کند، دوست داشتنی تر از بعضی افراد که با وجود سلامت جسمی در آخر انگلی برای خانواده و جامعه خود می شوند، نیست؟؟؟

منبع: special.ir