۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

تکه کاغذ

برای اولین باردرعمرم توفیق زیارت حضرت امام رضاعلیه السلام رادرماه رجب آن هم  در۱۳رجب روزتولدمولا علی علیه السلام پیداکرده بودم .باوجود اینکه پاییزبود امابنابه گفته مشهدی ها همه ساله درچنین روزهایی زوار زیادی به شهرمقدس مشهدمسافرت می نمایند.طبق روایاتی ماه رجب ،ماه زیارتی امام رضا علیه السلام نیزهست.

شوروشوق اعتکاف نیزدرحرم به چشم می خورد.

روز۱۳رجب پس ازیک زیارت مفصل به اتفاق خانواده ازحرم خارج شدیم.ساعت یازده بودوهواگرم.به سمت فلکه اب حرکت کردیم.

قرارگذاشتیم تا به بازاربرویم.من باویلچرجلوترازهمراهانم  حرکات می کردم. مهر،تسبیح،جانماز،سجاده

،کشمش ونخود،لباسهای نسبتاارزان قیمت،اسباب بازی و………چیزهایی هستندکه ازدوران کودکی درذهنم باکلمه مشهدوبازارمشهدعجین شده اند.خاطرات مسافرتهای دوران کودکیم درذهنم تداعی می شد.

یکبارازفردباذوقی شنیدم که سوغات کشمش ازمشهدفلسفه ای دارد.اومعتقدکه شیعه بعلت اختناق خلفاء ،پس ازشهادت حضرت امام رضاعلیه السلام با اینکارتاکید برافشاء نحوه شهادت ایشان باانگورمسموم داشته است.

همچنان که سوغات کربلاخاک کربلاست، وروزعاشوراشیر وشربت نذری توزیع می شودکه یاد آورتشنگی امام حسین علیه السلام وعلی اصغرمی باشد.  ودرروز۲۸ماه صفر آش شل زردپخته شده وروی آن زعفران ریخته می شودکه یادآور مسمومیت امام حسن مجتبی علیه السلام وبه قول معروف پاره ،پاره شدن جگرایشان دراثرسم می باشد.

درگیلان وبعضی ازاستانهای دیگر آش نذری بانام آش فاطمه زهراسلام الله علیهاپخته می شودکه ظاهری کبودرنگ دارد.

به فلکه آب رسیده بودم.خودم ویلچرم رامی راندم.خیابان شلوغ بودوهواگرم.باتصوراینکه همراهانم پشت سرم هستندازعرض خیابان ردشده ودرحاشیه فلکه ایستاده وبه پشت سرخود نگاه کردم.خبری ازهمراهانم نبود  “یعنی چه؟کجارفتن؟حتمادارن خریدمی کنن.خوب منم استراحت می کنم”

دستهایم خسته شده بود.(به دلیل ضایعه نخاع گردن وفلج ناقص عضلات هردودست خصوصا دست چپ) درچنین مواردی که می خواستم خودم ویلچررابرانم ازدستکش موتورسواران که فاقدانگشت می باشداستفاده می کنم ودرواقع چون قادر به دردست گرفتن محکم حلقه فلزی کنارلاستیک ویلچرنیستم خودلاستیک راکه ضخیمتراست باکف دست به جلویاعقب می رانم.

پنج دقیقه ای گذشته بود.آفتاب کاسه سرم رانوازش می داد،سروصدا وبوق خودروهاهم گوشم رانوازش می داد، دود خودروهاهم ریه ام راجلا می داد.

ده دقیقه ،پانزده دقیقه،بیست دقیقه گذشت.مطمن شدم که یکدیگر راگم کرده ایم .

“حالا چکارکنم؟بهتربرگردم هتل.چون بااین خستگی وگرمازدگی دیگرقادربه بازاررفتن نیستم”

توهمین فکرها بودم.ازقیافه ام خستگی می بارید.سربه زیر،اخمو،دهان باز،لبهای خشک،موهای نامرتب،دستکشهای خاکی.برای اینکه دستکشهای خاکی ام به لباس ودسته ویلچرنمالد کف دستهایم رابه سمت آسمان گرفته بودم.مثل حالت دعاکردن!!!!!

پیرمردی درحال عبورازجلویم بود .چندقدمی جلوترایستاد و برگشت.زیرچشمی نگاهش کردم.هفتادساله،کت و شلواری باجلیقه وکلاه شاپو ،عینکی.مرانگاه می کرد.

“بیچاره پیرمردحتما دلش برام سوخته.نمی دونه که سالهای ساله که بااین وضعیت کناراومدم”

دوباره سرم راپایین انداختم.زیرچشمی پاهای پیرمرد را زیرنظرداشتم.میخکوب شده بود.به روی خودم نیاوردم.دوباره نگاهش کردم.دست درداخل کت کرده بود.ازداخل جیب داخلی کت کیف پولش رادرآورد وداخل ان رامی جست.

باخودگفتم”بیچاره پیرمردفکرمی کنه من گدام.آدمهای قدیمی ویلچررومظهربدبختی وبقول خودشان علیلی وافلیج میدونن.عیب نداره بذاربیاد وقتی خواست پول بده بهش می گم پدرجون اشتباه گرفتی.من جانبازم.خوب زیادهم تقصیرنداره بااین وضع ظاهری که من برای خودم درست کردم اگرهم این فکرراکرده باشدبیراه نرفته”

بله.داشت بسویم می آمد.کنارویلچرم ایستاد.تکه کاغذی دردستم گذاشت ورفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه سلامی ،نه علیکی.هیچ باهم نگفتیم.

کاغذی رنگ شده باچای که روی آن باقلم ومرکب نوشته شده بود:

تکه

منبع : نویسنده «دکتر شهریارعلی اکبری نیا» – انتشار: مرکز ضایعات نخاعی جانبازان