۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

بازی سرنوشت

چه کسی می داند روزگار چه بازی هایی با اودارد ؟ چه کسی از آینده خودش خبر دارد ؟ همه ما به نوعی سرگرم زندگی مان هستیم ، بدون اینکه بدانیم در پشت دیوارمسیر زندگی مان چه چیزی انتظار مار امی کشد؟


من از زندگی ام راضی بودم . زن مهربان و خوبی داشتم و از تمکن مالی برخوردار بودم ،مغازه طلافروشی توی بازار داشتم . سرمایه ام روزبه روز زیاد می شد . هرچه که دلم می خواست می خریدم ، ماشین های مدل بالا سوار می شدم . هر چه همسرم می خواست در اختیارش می گذاشتم .هیچ کمبودی در زندگی نداشتم . همه فامیل و دوست و آشنا به زندگی ما غبطه می خوردند . ما در فامیل معروف بودیم به دو زوج خوشبخت که از زندگی مرفه ای برخوردار بودیم و به خوبی خوشی در کنار هم زندگی می کردیم . افسوس که نمی دانیم ،که روزگار چه تقدیری را برایمان رقم زده است ؟ من غرق در خوشی و شادی زندگی ،روزگار را می گذراندم. غافل ازاینکه تقدیر،آن روی زندگی را به من نشان داد. وقتی کتابی راورق می زنی تا صفحه دیگری رابنگری ، سرنوشت من به مانند ورق زدن کتابی ورق خورد و همه چیز به یک چشمم زدن تغییر کرد.

مسیر جاده ای را به طرف شمال می رفتم .همسرم کنارم نشسته بود و موسیقی ملایمی از ضبط صوت ماشینم به گوش می رسید . نرسیده به تونل ، کامیونی که سرعتش کم بود در جلوی ما حرکت می کرد ؛ازاگزوز کامیون دود زیادی بیرون می زد که همسرم را مجبور کرد شیشه ماشین رابالابکشد . می خواستم سبقت بگیرم ،اما ماشین های که به سرعت از طرف مخالف می آمدند ، مانع سبقتم می شدند . در سر پیچی سبقت گرفتم ،که ای کاش این کاررا نمی کردم . اتوبوسی به سرعت از روبه رو می آمد ، با خود فکر کردم که صد در صد قبل از اینکه اتوبوس به من برسد، سبقت خواهم گرفت . اما هنوز کامیون را رد نکرده بودم که سرعت ماشینم بدون اینکه خودم خواسته باشم و یا پا ازروی پدال گاز برداشته باشم ، کم شد .هیچ راهی نداشتم ، یا بایدسبقت می گرفتم و یا باید از مقابل اتوبوس به کنار می رفتم ، اگر از سبقت گرقتن پشیمان می شدم ، باز با اتوبوس سر شاخ می شدم . بهترین گزینه ای که در آن لحظه به ذهنم رسید ، این بود که بگریزم و به خاکی بزنم . صدای فریاد زنم بلند شد که مواظب باش ، نرو ، سبقت نگیر! ولی دیگر دیر شده بود. از دست اتوبوس فرار کردم و به خاکی منحرف شدم ، به علت بلندی شانه جاده ، کنترل ماشین ازدستم خارج شد و به ته دره سقوط کردم .


چشم که بازکردم دیدم توی بیمارستان بستری هستم ؛ پرستاری ماجرارا برایم تعریف کرد و گفت که شما تصادف کردید . حال زنم را پرسیدم .به من گفت که حالش خوب است و جای هیچ نگرانی نیست. اودامه داد: که شما خیلی شانس آوردید که زنده ماندید ، خدا به شما رحم کرده است.


اما وقتی کم کم از وضع جسمی ام اطلاع پیدا کردم با خودم گفتم ای کاش تکه تکه می شدم ،کارم به اینجا نمی کشید . بر اثر ضربه ای که به من وارد شده بود از ناحیه نخاع به شدت آسیب دیده بودم .


بعد از مرخص شدن از بیمارستان وقتی دیدم که حال همسرم خوب است ، خوشحال شدم . او به من امیدواری می داد که بزودی خوب خواهم شد.ولی نمی دانست که دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد. من بطور کامل قطع نخاع شده بودم .حتی اعزام به خارج نیز نمی توانست مرابه حالت اول برگرداند.


وقتی دکترها ازمن قطع امید کردند ، وقتی اطرافیان ازمن قطع امید کردند وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که دیگر خوب شدنی نیستم ، همسرم نیز ازمن قطع امید کرد . همسرم از خانواده مرفه ای بود و سختی های اینچنین برایش غیر قابل تحمل بود ؛ از همان روزی که فهمید دیگر امیدی به نجاتم نیست ، کم کم بامن سردشد . و به جایی رسید که رودررویم برگشت و گفت : دیگر این زندگی برایم غیر قابل تحمل شده است .

شنیده بودم دخترانی که داوطلب با جانبازان ازدواج کرده اند و یا همسران جانبازبعد از جانباز شدن همسرانشان با تحمل سختی ،مانده بودند وشریک زندگی شان راتنها نگذاشته بودند. به این نتیجه رسیدم که جوهره زن من باجوهره آنان از زمین تا آسمان فرق داشت ، این یک واقعیت بود. شاید هم حق راباید به او می دادم ، او در طول زندگی اش که در خانه پدرش بود ، همه امکانات برایش فراهم بود و موقعی هم که بامن ازدواج کرد، نگذاشته بودم دست به سیاه و سفید بزند .همه چیز رابرایش فراهم کردم . وقتی دیدم نمی تواند بامن زندگی کندباهم به توافق رسیدیم و او بدون گرفتن مهریه ازمن طلاق گرفت.


زندگی آن رویش رابه من نشان داده بود .من تنها شده بودم . در حالی که سخت نیاز داشتم که کسی همراهم باشد تا زندگی ام را ادامه بدهم .اگر پدر ومادرم زنده بودند ، شاید پیش آنهامی رفتم .


ولی حالا تنها بودم وبایستی به تنهایی از پس مشکلات پس از حادثه بر می آمدم. چندماه اول نمی دانستم چکار کنم . مثل مرغ سر کنده بودم . انگارمرا به جزیره ناشناخته ای پرتاب کرده بودند که هر لحظه از سوی موجودات ناشناخته تهدید به مرگ می شدم . کارهای شخصی ام را اعم از حمام کردن، توالت رفتن و یا با صندلی چرخ دار به این سو وآن سو رفتن را به سختی انجام می دادم ؛ از طرفی می دانستم ، اگر نتوانم ازپس کارهای شخصی ام برآیم ، نابود می شدم . به همین خاطر ضمن مراجعه به پزشک مربوطه،سعی می کردم ، با مطالعه روزانه وضعیت جسمی ام ورعایت رژیم غذایی به زندگی جدیدم عادت کنم . از دستم کاری برنمی آمد، مجبوربودم با واقعیتی که برایم اصلأ خوشایند نبود کناربیایم . اما از نظر روحی حسابی داغون بودم . روز به روز امید به زندگی در من ضعیف تر می شد ، به طوری که افسردگی شدید ی گرفتم و این باعث شد که قید رفتن به مغازه را بزنم . از اجتماع گریزان بودم و همیشه توی خانه به سر می بردم.


روزی دکتر به من گفت : اگر اینجوری بخواهی ادامه بدهی روبه نابودی خواهی رفت . اوگفت : تو باید تحرک داشته باشی ، و از نظر روحی خودت را تقویت کنی .


همان روز تا نیمه های شب خوابم نبرد، با خود می گفتم : آخه چرا من باید سرنوشتم این گونه باشد ؟ چگونه با این وضع می توانم روحیه ام را حفظ کنم ؟مگر دیگر روحیه ای برای من باقی مانده بود؟
فردای آن روز پس از ساعتها کلنحار درونی ، سرانجام به خودم قبولاندم که باید از خانه بیرون بزنم تا شاید وضع روحی ام بهتر شود .


همانطور که به طرف پارک محل می رفتم ، کسی دیگری را دیدم که مثل من سوار بر صندلی چرخ دار به طرف پار ک می رفت . وقتی مرا دید ،ویلچرش را نگه داشت؛ لبخندی زد و بامن احوالپرسی کرد.


نمی دانم یک لبخند چقدر می تواند در روحیه طرف مقابل تأثیر داشته باشد . من احساس کردم که بعد ازماهها که ازمعلولیتم می گذشت ، این اولین لبخند مهربانی بود که به من قوت قلب می بخشید . وقتی شنید که چند ماهی است که ویلچر نشین شده ام ،با مهربانی تمام بدون اینکه ذره ای به من ترحم کند ، رک و پوست کنده حرف دلش را به زد . از سختی ها راه گفت و از درمان آن برایم سخن گفت . درادامه صحبت هایش از تجربیات چند ساله معلولیتش برایم حرف زد . وقتی از هم جدا شدیم ، مرا به انجمن خودشان دعوت کرد.


فردای آن روز به نشانی ای که داده بود رفتم .در آن خانه ویلچرنشینانی را دیدم که مثل من از ناحیه نخاع به شدت آسیب دیده بودند . اما احساس کردم یک تفاوت عمده ای با بیشتر این افراد داشتم وآن این بود که آنها از روحیه خوبی برخوردار بودند .اما من نه تنها جسمم مریض بود، بلکه روحم نیز بیمار بود . من قبلأ‌فقط طلا را می شناختم ؛ همه چیز رادر طلا می دیدم و در زرق وبرق زیبای آن سیر می کردم .اما پس از همنشینی با اعضای انجمن ،دریافتم که تنها جسم نیست که بقای انسان را تضمین می کند ، بلکه روح نیز باید سالم و قوی باشد . فردای آن روز نشستم با خودم فکر کردم که روح من در چه مرحله ای است ایا روح تعالی یافته ای دارم یا روحم مریض وپزمرده است ؟ وقتی زندگی معلولانی موفق را مطالعه کردم ،به این نتیجه رسیدم که معلولیت نقص نیست ، بلکه با این وضعیت نیز می توان زندگی کرد و حتی به دیگران کمک کرد. روزی در جلسه انجمن از من خواستند که وبلاگی در مورد افراد ضایعه نخاعی تهیه کنم و در آن به کمک همنوعانم بروم ودر مورد مسایل درمانی ، بهداشتی و روحی آنها را کمک نمایم .


وقتی کاررا شروع کردم ،فهمیدم که دریچه تازه ای از زندگی بر رویم باز شده است . من هر شب به مطالعه زندگی معلولان موفق می پرداختم و بعدچکیده ای از مطالب را در وبلاگم می نوشتم . من کم کم با معلولان زیادی آشنا شدم . پای صحبت آنها نشستم ، تجربیاتشان را که به درد سایر معلولان می خورد در وبلاگم منعکس کردم .


من به زندگی برگشته بودم ، پی بردم که اگر چه بر اثر حادثه ای پاهایم از حرکت باز مانده بودند ، اما دستم و سایر اعضای بدنم . بالاتر ازهمه مغزم به خوبی کار می کردو از این طریق می توانستم ، هر روز مطالب جدیدی در وبلاگم بنویسم. من فکر می کردم که وبلاگم باید مثل یک فانوس دریایی بر دریای مجازی بتابد و اگر خدا بخواهد ،دیگران رابه ساحل نجات رهنمون شوم ، هر چند گاهی اوقات خودبه فانوس های دریایی برخورد می کردم که نورشان از فانوس دریایی من بیشتر بودو من خوشحال می شدم و به آنها چراغ می دادم و پای صحبت های خوبشان می نشستم .

منبع : نوشته«بوالفضل طاهرخانی » منتشر شده توسط مرکز  ضایعات نخاعی