۰۲۱ - ۸۸۰۰۱۳۶۱ کمک‌های مردمی

آش رشته

آش رشته

زمستان ، یه روز تعطیل ، هوا سرد و آخرای ماه و جیب خالی … تصورش را بکنید. خوب معلومه که با چنین وضعی نمی تونستیم ، ‌ازمنزل بیرون بریم . همسرم هم که همش به اوضاع خونه می رسید. این جا رو تمیزمی کرد . اونجا رو تمیزمی کرد . بعدش هم جاروبرقی را برداشت و افتاد به جون خونه . هرجا می نشستم ،‌چند لحظه بعد خرطوم جاروبرقی جلوی من ظاهرمی شد و من هم فرارمی کردم . پسرم هم که پشت رایانه ، مشغول بازی . اونم چه بازیی ! آنقدرغرق بازی بود که نه صدائی می شنید . نه چیزی می دید . نه گشنگی می فهمید نه تشنگی ! . انگار اصلا” تو این دنیا نبود . امان ازدست این بازیهای کامپیوتری ….. واقعا” حوصله ام سررفته بود. بالاخره ازدست جاروبرقی عیال فرارکردم و شیرجه زدم روی یکی از مبلها . همینجورکه لم داده بودم . سرم مثل یه رادار به آرامی می چرخید و دوربرم را براندازمی کردم. نگاهم ازروی دفترتلفنی که کنار تلویزیون بود رد شد . یه لحظه بعد ، چرخش سرم متوقف شد و دوباره درمسیرقبلی به عقب برگشت . چشمام روی دفترچه تلفن قفل شد . ناخودآگاه اونو برداشتم و ورق زدم . پیش خودم گفتم :

– چقدر این دفتر درب و داغون شده . خوب حالا منم که کاری ندارم و بهتره شروع کنم واونو در  دفتر جدیدی که از مدتها پیش خرید ه ام ، پاکنویس کنم .

همینطورکه اسامی را می نوشتم ، با نوشتن هر اسمی خاطره ای برایم زنده می شد و به فکرمی رفتم . تا اینکه رسیدم به اسم احمد … ازدوستان دوران قدیمی ، جانبازنخاعی ، فردی خوشرو. مدت زیادی بود که ازش خبری نداشتم . وای که چقدردلم برایش تنگ شده . حتی تلفنی هم حالشو نپرسیده بودم . خدایا منوببخش که اینقدرغافل هستم . گوشی رابرداشتم و شماره اش را گرفتم .

– الو ، سلام .احمد جون.
– علیک سلام . به به ! مصطفی جون ! چه عجب ! یادی ازما کردی .
– همیشه به یادتون هستم . خیلی دلم برات تنگ شده و شدیدا” مشتاق دیدارشما .
– الکی نگو  باباجون ! اگه ‌یادم هستی پس چرا بی وفایی می کنی و سراغی از ما نمی گیری
– خوب ببخشید . توهم که ازمن بدتری.
– آره  والا . اما تو که می دونی من با این وضعی که دارم ،‌ جز مزاحمت برایت چیزی ندارم.
– خجالت بکش . این حرفا چیه ؟ می آی یا بیام ؟
– کجا؟
– خونمون می آی یا خونتون بیام .
– خوب تو بیا
– نه تو بیا
– خودتو لوس نکن دیگه . بخدا می یام با ویلچر لهت می کنما .
– وای نه توروخدا .
– .

خلاصه هی من گفتم ،‌هی اون گفت ، هی من گفتم ،‌ هی اون گفت . …. سرمو که بالابردم و به ساعت نگاه کردم ، دیدم حدود ۴۵ دقیقه است که دارم با احمد صحبت می کنم . خوب چیکارکنیم ، چند ماهی بود که صدای همدیگرو نشنیده بودیم و دوست داشتیم حرفای نزده این چندماه رابه هم بگیم . اما ازاونجایی که فکرکردیم ممکنه گوشها و گوشی تلفنهای هردوتامون بترکه ، به احمد گفتم :
– احمدجون ! من که از صحبت کردن با تو سیرنمی شم .اما بیا یه رحمی به من بکن پاشو بیا خونمون .چونکه داره کم کم ازگوشام دود بلند می شه . البته بوی سوختن گوش توروهم دارم می شنوم.


– خیله خوب . پس منتظرتم .
– نه خیر من منتظرتم .
– خجالت بکش . مثل اینکه من ویلچری هستما.
– خودت خجالت بکش . کاش من هم قدرت واراده ی  تورو داشتم .

خلاصه هی من گفتم هی اون گفت . تااینکه همین جوری الکی الکی ۵ دقیقه دیگه هم گذشت وآخرش هم قرارشد که احمد و خانواده اش شب برای شام منزل ما بیایند.

عیال رو صدازدم و گفتم :

– عیال جون بیا ….. بعد هم با یک صوت آوازادامه دادم که ” بیا که گاوت زائید”.

عیال سراسیمه داد زد: چی شده .

– بااحمد آقا صحبت می کردم . قرارشد شب بیان خونه ما .
– خوب . مرد . آخه تواین چند ساعت باقیمانده چی درست کنم .
– خوب همون آشی که داریم ، آبشوزیاد کن . اونا که غریبه نیستن و اصلا” اهل این حرفا نیستن .

همینجورحرف می زدیم که یه دفعه یه چیزی پشت سرم بالا وپایین پرید و بعدش هم یک صدای هورا . برگشتم دیدم که اوه اوه اوه پسرمه . آنقدر خوشحال شده بود که نگو . گفتم :

– پدرسوخته توکه داشتی بازی می کردی . چی شد که این دفعه صدای منو شنیدی .

با خنده گفت :

– آخه این یکی فرق می کنه .
– گفتم :
– ای پدرسوخته .

بعدش دویدم دنبالش و کلی خنده وشوخی .


****

بالاخره احمد آقا با زنش پس از مدتها ، به خانه ما آمدند وما بجای یک شام آن چنانی ، آش رشته داشتیم . خونه ما یکی ازاون جاهایی بود که احمد می توانست بدون دردسرآنجا بیاد وبا ویلچرش حرکت کنه . عرض درها به اندازه کافی پهن بودند. برای استفاده از آسانسورمشکلی نداشت . سرویس بهداشتی هم کاملا” مناسب بود. این چیزها برای اوبیشترازهرچیزدیگری مثل نوع غذا و تجملات و…مهمتربود. بگذریم که او وخانواده اش آنقدرافتاده و فروتن بودند که هیچ وقت به چنین چیزهایی فکر نمی کردند. وهمین صفا وصمیمیت آنها بودکه هر کسی را جذب می کرد.


درسالن پذیرایی نشسته بودیم . بوی خوش آش رشته تمام خونه راگرفته بود. پس از صحبت راجع به این ورآن ور، درودیوار،خانمم چای آورد . آخرین چای را که به من داد ، درحالی که با چشماش اشاره می کرد از اطاق بیرون رفت. از اطاق خارج شدم ،زنم با نگرانی گوشه آشپز خانه ایستاده بود و لبش رو گاز می گرفت.


خانم گفت: یا لا بدو ،یه فکری بکن!کشک نداریم!


من که درحال وهوای دیگری بودم ،چشمامو ریز کرده وگفتم:چی…کشک ؟ خوب اینکه کاری نداره.آی پسر ،بدو برو برای مامانت کشک بخر. زود باش.


صدای خنده میهمانان از سالن شنیده می شد. به آنها ملحق شدم ،از ماشین ، وضع هوا ، مسافرتها ، … خلاصه ازهمه چیز صحبت کردیم .


احمد آقا به ساعتش نگاه کرد.ساعت نه شب بود.از وقت شام گذشته بود،ولی آش ما حاضر نبود. صحبت را به مدرسه وشهریه مدارس ومعلم خصوصی کشاندم ،هر چه بود این بحث دراز وطولانی بود.
ازآشپزخانه صدای ترق تروق شنیده می شد . صداهایی شبیه به چاقو که به شیشه می خورد …

احمدآقا با شوخی پرسید :چه صدایی میاد ، نکنه بنایی دارید؟

صداها از آشپز خانه می آمد: پسر آنطوری باز نمی شه … چرا داری کشتی می گیری … ول

کن بابا ، بده به من… چاقو بزرگه کجاست؟

دراین لحظه صدای ناله ای به گوش رسید.فریاد زدم :چی شده؟

به سرعت رفتم آشپزخانه. انگشت زنم زخمی شده بود وخون از آن بیرون می زد. روی زمین نیز شیشه کشک وچاقووچکش و یکسری ابزارآلات ولو شده بود. با صدای آهسته گفتم :
– چه خبرتان شده است؟ میهمانان منتظر غذا هستند. شما خودتون رو زخمی کرده اید؟


زنم جواب داد: من گفتم ، درش اینطوری باز نمی شه.
در حالیکه پسرم دست مادرش را پانسمان می کرد، شیشه کشک را برداشته و گفتم :
– هر کاری فوت وفنی دارد خانم . مگه با قلم وچاقو هم می شه در شیشه را باز کرد؟ خوب از اول منو صدا می کردید دیگه .
در شیشه را پیچاندم ،آنقدر سفت بود که انگشتانم سیاه شد ودوباره …ایندفعه صورتم هم سیاه شد .واه واه عجب در سمجی وباز هم… نخیر نشد که نشد . ناگهان یاد چاقوی چند کاره ای افتادم که درجعبه ابزار داشتم . هم سوهان بود هم ناخنگیر، هم انبردست بود وهم پیچ گوشتی هم قوطی بازکن وهم چند چیز دیگه …. در حالی که آن را به عیالم نشان می دادم گفتم:


– اینو می بینی ؟ با این ! درشیشه که سهله در گاو صندوق را هم می توان باز کرد.
شیشه را روی زانوم گذاشتم وسپس لبه چاقوی آن را روی لبه شیشه گذاشتم وفشار دادم. هی فشاردادم هی فشار. همینطورکه فشاررابیشتروبیشترمی کردم . می دیدم باز نمی شه . به همین خاطرشروع کردم نا سزا گفتن به اصغرآقا :
– پدر سوخته . بقال نیست که… نمی دانم اینها را از کجا می خرند؟. اما ناگهان

چاقوازروی در سرخورد ونوک آن به پام خورد. داد زدم :

– ای وای…

خوشبختانه نوک چاقو به پام فرو نرفت . اما شلوارم سوراخ شد و چند ثانیه بعد کشک و چاقوی چندکاره روی زمین ولو . من که یکی ازشلوارهای پلوخوریمو از دست دادم ، با عصبانیت چشمانم را بسته و دهانم را گشودم ، وهر چه دلم می خواست به پسر بیچاره گفتم :
– مگر عقل نداشتی بچه؟ مگر نمی بینی چی خریدی؟ یالا ،یالا پاشو ببر بده به اصغرآقا ( بقال پایین خونمون) ببین می تونه درش رو باز کنه؟!
او پس از چند دقیقه به خانه برگشت در حالیکه غرغر می کرد گفت:
– بابا جون والا گفتم ، ولی اوبازش نکرد.
– چرا باز نکرد؟
-چه می دانم … گفت : همین دیروز یکی از اینها را باز کرده والان مچ دستش ورم کرده . بعدش هم گفت : تا عصبانی نشده ،برگردم خونه.
در حالیکه عصبی شده بودم .گفتم :
– خوب پسرم ، تا حالا این جوری شو ندیده بودم . بیا بابا جون! ببر بده نگهبان ورودی و از قول من سلام برسان، بگو پدرم گفته که بازش کنی.


زود باش برو… برگشتم پیش میهمان ها !
احمدآقا صداهایمان را شنیده بود،تا مرا دید ، فهمید که مشکلی پبش اومده . گفت: حسابی تو زحمت افتادیدا . اگر می دانستیم، اینقدر به دردسرمی افتید ، هیچوقت مزاحم نمی شدیم .
– نه والا ..مگر شما باعث شدید؟
بعدازاینکه جریان کشک را گفتم . ادامه دادم :
– راستش تقصیر این سوپرمارکتهاست. آنقدرکشکهای عجیب وغریب تو بازار آمده که بدبختانه یکی از اونا که درش بازنمی شه . نصیب ما شده .الان هم پسرو فرستادمش پیش نگهبان شاید بتونه بازش کنه.


همسر احمدآقا گفت:
– بچه را بی خودی فرستادید. اتفاقا” دیروز یه شیشه مربا خریدم از شما چه پنها ن ،من هم هر چه سعی کردم باز نشد .آخرش هم احمد آقا بازش کرد.
در همین حال بود که پسرم شیشه بدست برگشت.
– درش را باز کردی؟
– نه . بابا جان !. چاقو دست نگهبان رو هم برید.بعدش در حالیکه به خریدار،فروشنده وسازنده کشک وزمین وزمان ناسزا می گفت آنرا پرت کرد توی بغلم …
احمدآقا خندید و با آرامش خاص خود گفت:
– بیاراینجا عزیزم . بده ببینم .
عملکرد دستهای احمد به خاطرضایعه نخاعی اش تا حدودی محدود شده بود . اما با پشتکاری که داشت و تمرینات بدنی که بطور مرتب انجام می داد . می توانست کارهای سبک را انجام بده . با تعجب پیش خودم فکر کردم ما که این همه به دست وبازوی خودمون می نازیم نتونستیم بازش کنیم . حالا او می خواد چیکارکنه !
احمدآقا ازما یک قاشق معمولی درخواست کرد. لبه دسته قاشق را به آرامی زیرلبه درشیشه کشک قرارداد.یک فشارکوچولوآورد. بعد به راحتی درشیشه کشک رو پیچوند وآن را بازکرد. ما که بیشتراز یه ساعت بود با اون ور می رفتیم بادیدن این صحنه همگی فریاد و هورا کشیدیم و با دست زدن او را تشویق کردیم . بالاخره با سه چهار تا تلفات و سوراخ شدن شلوار نازنینم ، درکشک بازشد .
روبه احمد گفتم : خوب پهلوان بگو ببینم چه فنی زدی ؟
احمد آقا گفت : حقیقت اینه که علت سفت بودن درشیشه خلا فضای داخل شیشه است . با بلندشدن مختصرلبه ی در، خلا داخل شیشه از بین می رود ودربه راحتی باز می شود .البته می تونید یه کار دیگه هم انجام بدید. اگریک سوراخ کوچک روی درب فلزی ایجاد کنید ، هوا وارد آن می شود و خلا ازبین می رود و بعدش هم در براحتی بازمی شود . همین …

****

هفته بعدش خونه احمد آقا بودیم و آش اونا سروقت و بدون هیچ سروصدایی حاضرشد . چه آشی هم بود! عالی . جای همگی خالی .
درحالی که مشغول خوردن بودیم ، به این فکرمی کردم که همیشه زور وبازو حرف اول رو نمی زنه . چه بسا یک فرد تتراپلژی می تونه خیلی قوی تروبهتراز تصور ما ظاهر بشه .

منبع: ترجمه «مهندس عباس کاشی»، انتشار: مرکز ضایعات نخاعی